eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
572 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ در اتاق را باز میکنم و جمع سه نفره‌شان را میبینم، پنکه سقفی روشن است و نسیم ملایمی می‌وزد. کنارشان مینشینم، خان‌جون فنجانی چای مقابلم میگذارد و میگوید: -غصه نخور مادر، صبح با شهاب برید در خونه‌تون، شاید دلشون رحم اومد از خر شیطون اومدن پایین! من تنها نگاه میکنم اما شهاب میگوید: -بنظرم بهتره اجازه بدیم چند روز بگذره، اینجوری زمان بیشتری دارن برای فکر کردن، شاید دلتنگ بشن و این مورد لااقل پشیمون‌شون کنه! نفس عمیقی میکشم: -شهاب درست میگه خان‌جون، دو سه روزی بگذره بعد میرم، اونا نباید منو ول کنن به امون خدا... مگه میشه اصلا؟ من تنها بچه‌شونم! چطور دلشون میاد آخه؟ بغض میکنم و این از نگاه شهاب دور نمی‌ماند، آقا‌جون میگوید: -شهریار یه رگ لجبازی داره که هر چند سال یکبار عود میکنه... اگه پسر منه که میگم سر عقدم نمیاد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با تعجب و بغض نگاهشان میکنم که خان‌جون فوری به پای آقاجون میکوبد: -نفوس بد نزن مرد! زبونتو گاز بگیر آخه... بچه‌ام زهره‌اش ترکید! بعد فوری مرا در آغوش میگیرد: -نگران نشو مادر، نبینم گریه‌اتو دور سرت بگردم... همه چی درست میشه. اشکم میچکد که شهاب میگوید: -پریا با گریه کردن هیچی حل نمیشه، مگه الکیه آخه، به قول خودت تنها بچه‌شونی، مگه میشه لجبازی کنن سر تو؟ از روی شانه خان‌جون لب میزنم: -تا الان مگه دست برداشتن؟ مگه گوشه‌گیری و تنهایی‌مو ندیدن؟ دیدن شهاب ولی به روی خودشون نیاوردن و عادی شد براشون... آقاجون راست میگه... بابا کوتاه نمیاد، اگه قرار بود دلش رحم بیاد امشب منو از خونه‌ بیرون نمیکرد... این را که میگویم طاقت نمی‌آورم و چنان هق میزنم که انگار عزیزی را از دست داده ام... طوری که هیچکدام نمیتوانند آرامم کنند، انگار تازه به عمق فاجعه پی برده ام... انگار تازه متوجه جدا شدنم از پدر و مادر شده ام!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام چطوریایید ببخشید دیروز و امروز نتونستم بنویسم🙊 انشاالله پارت داریم😘❤️ حالا پی وی اعلام کنید از کدوم رمان پارت میخواید هرکدوم بیشتر درخواست داشت از اون اول مینویسم😉👇 @A_Fahimi
ماشاالله طرفدارای پریا و شهابمون🙈😁
و همچنان درخواستاتون😍😍
نگران نباشید دارم پارت از پریا مینویسم😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چند روز از بودنم در خانه خان‌جون می‌گذرد، با صدای مردی غریبه که داد میکشد: -بیا عقب... بیا... بیا... خب... با تعجب از روی تشکی که پایین تخت آقاجون انداخته ام بلند میشوم و سمت پنجره میروم؛ به اتومبیل بزرگی که وارد حیاط شده و چند کارگری که داخل حیاط هستند نگاه میکنم، اینجا چه خبر است؟ با عجله از اتاق خارج میشوم، در خانه باز است و خان‌جون به حیاط سرک میکشد وقتی خان‌جون را در آن حال میبینم میپرسم: -خان‌جون چه خبره؟ صدایش میلرزد انگار هول کرده: -نمیدونم... انگاری... انگاری شهریار اسباب کشی میکنه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابروهایم بالا میپرد و چشمانم گرد میشود در را در دست میگیرم و فوری تا انتها بازش میکنم، پا به بیرون میگذارم و مات به کارگرهایی که از داخل خانه اسباب و اثاثیه می آورند نگاه میکنم. به قدری شوکه ام که مثل دیوانه ها هی به اوضاع حیاط و هی به خان‌جون نگاه میکنم، وقتی بغض خان‌جون را میبینم، وقتی میبینم که با هول آقاجون را از خواب بیدار میکند و میگوید: -آقا بیدار شو... بیدار شو که پسرمون قیدمونو زده داره اسباب میبره! بیدار شو که خاک بر سر شدم... چشم میچرخانم و شالم را روی مبل میبینم، روی سرم می اندازم و نمیدانم کی خودم را به خانه‌مان میرسانم، در خانه باز است و کارگرها مشغول کار، داخل میشوم که پدر را میبینم تا نگاهش روی من می افتد اخم میکند: -اینجا چکار میکنی؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با این حرف پدر؛ مادر از داخل اتاق من بیرون می آید، با دیدنش سمتش میروم: -مامان اینجا چه خبره؟ دارید لوازم عوض میکنید؟ با امیدواری منتظر هستم تا تایید کند اما با غم نگاهم میکند: -نه پریا... ما داریم از اینجا میریم! بغض تا گلویم بالا می آید و اشکم میچکد: -نگو مامان... نگو... شما هیچ جا نمیرید... آخه... چرا... اصلا چی شد یهو... به خاطر منه؟ آره مامان؟ سمت پدر نگاه میکنم: -آره بابا؟ پدر با عصبانیت میگوید: -برای تو چه فرقی میکنه؟ تو که انتخابت شهابه، چه اهمیتی داره ما باشیم یا نه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح آغاز میشود از رقص نجوای آرامت زیرِ گوشم از نوازش داغِ دستانت بر احساسِ خواب آلوده اَم ازبوسه بوسه💋 بوسه ها چه بیداری شیرینی ست در کنار تُ ، صبح‌شدن... جونم😘 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میان گریه سمتش میروم: -این چه حرفیه بابا، مگه شما وقتی ازدواج کردید دست از خانواده هاتون کشیدید که فکر میکنید من قراره دست بکشم؟ -دست میکشی چون من فکرشو نمیکردم شهاب انتخابت باشه! دست میکشی چون من نمیخوام تو رو کنار اون ببینم! حالا متوجه شدی؟ با ناتوانی اشک میریزم و به مادر متوسل میشوم: -مامان تروخدا از اینجا نرید، آخه چطور ممکنه طی این چند روز خونه پیدا کرده باشید! مادر به اتاق من برمیگردد انگار دارد لوازمم را بسته بندی میکند و همانطور توضیح میدهد: -من و بابات چند وقته که یه خونه رو زیر نظر داشتیم، قصد داشتیم از اینجا ببریمت تا حال و هوات عوض بشه... تا از شهاب و بقیه دور باشی و یه زندگی جدیدو شروع کنیم، اما تو نخواستی پریا! تو اون شهاب یه لاقبا رو انتخاب کردی، من و بابات حسابی ازت ناامید شدیم پریا... فکرشم نمیکردم اون مردک رو به ما ترجیح بدی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با عجز زار میزنم: -چی داری میگی مامان؟ چطور اینقدر بی منطق شدین؟ چرا منو نمیفهمین؟ چرا اجازه نمیدین شاد باشم؟ نیشخندی میزند: -آره خب شادیت تو ازدواج با شهابه! مثل بیچاره ها به سرم میکوبم که صدای خان‌جون و آقا‌جون می آید، آنها هم هر چه تلاش میکنند پدر و مادر با سردی میگویند دیگر نمیخواهند اینجا بمانند... خان‌جون و آقاجون حسابی ناراحتند اما نمیتوانند مانع رفتنشان شوند، اصرار بی فایده است مرغ‌شان یک پا دارد... زندگی همیشه هم بر وفق مرادمان نیست، گاهی برای به دست آوردن خوشبختی ناچاری چیز باارزشی از دست بدهی... زندگی گاهی ناجوان مردانه تا میکند... زندگی گاهی همینقدر نفست را میگیرد و ناچارت میکند! پدر و مادر میروند و حتی نمیدانم آدرس جدیدشان کجاست، میخواهم باز سمت اتومبیل‌شان بروم و از رفتن منصرفشان کنم که خان‌جون دستم را میگیرد و مانع میشود، مقابل چشمانم همه چیز را بار کرده و رفتند... آقاجون مرا تا خانه همراهی میکند، آنقدر گریه‌ کرده ام که شقیقه هایم درد میکند، باور نمیکنم پدر و مادر تا این حد بی رحم شده باشند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ابتدای جاده مهر 💛پــایــیــز 🍁به انتظار نشسته است 💛نــگــاهــش ابــری 🍁رد پاهایش خیس 💛کوله بارش خالیست 🍁منتظره تا اینهمه برگی که 💛قراره از درختان فرو بیاره 🍁آرزو دارم پــــایــــیــــزی 💛زیــبــا داشــتــه بــاشــیــد ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
قلاب کن جانم را به جانت … دستم را به دستت! نباشی نفس تنگ است … دلم تنگ است … دلم که هیچ .. دنیا هم تنگ است... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کلافه دستی به ریش‌های کم پشتش کشید: -الناز الان وقت جا زدن نیست، خودم حواسم به همه چیز هست، فقط صبر داشته باش! با عصبانیت نگاش کردم: -حواستون به همه چی هست که اینطور پیش بقیه غرورم داره خورد میشه؟ درسته از لحاظ مالی کمی تو مضیغه ام اما دلیل نمیشه اجازه بدم هر کی دلش خواست غرورمو له کنه! -چی داری میگی؟ اینا که از هویت اصلی تو خبر ندارن، تو فقط داری نقش بازی میکنی الناز، خود واقعیتو کسی خورد نکرده! اینو یادت باشه! نفس زنان نگاهش میکردم که به میز غذا اشاره کرد: -حالا پاشو بعد شام حرف میزنیم! با دستای یخ زدم از مبل کمک گرفتم و پاشدم، باهم سر میز رفتیم، دلم نمیخواست با هیچکدوم‌شون حتی چشم تو چشم بشم، از طرفی حضور مه‌لقا که درست کنار عماد نشسته بود و مدام بهش چیز میز تعارف میکرد روی مخم بود. بالاخره این مهمونی لعنتی هم تموم شد و بعد از رفتن‌شون پدربزرگ خیلی جدی بهمون گفت که دو هفته آینده موعد عقدمونه! بدتر از این چی میتونست باشه؟ دلم میخواست جیغ بزنم و پیش چشمای همه اعتراف کنم که اشتباه بزرگی کردم، اما بازم به خاطر آراد سکوت کردم تا بلکه خودش این ماجرا رو فیصله بده!
گفته بودم جان من وابسته‌ی لبخند توست گر تو خوش باشی منم غم را به جانم میخرم ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
از فصل ها، فصلِ گلِ بابونه را دوست دارم و سپس تو را و همواره تو را و دوباره تو را. ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ﺁﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﻪ! ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺤﺮﻣﺶ میشوی ومن آشنابایک دنیا عشق وحسرت،به او نامحرمم... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0