رمان #عقد_موقتی😍👇
_ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی...
چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم:
_بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟
_خوب معلومه... خودت بچه دار میشی.
دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم:
_ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین!
پا روی پا انداخت و گفت:
_ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه...
عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد:
_می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟
😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
هر آدمی به یک امیدی❣
صبحها از خواب بیدار میشود؛
و من هر صبح، به امید داشتنِ تو
خود که سهل است؛✨
کل شهر را بیدار میکنم!😘❤️
#صبحت_بخیر_زیبای_من💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
تنها قلبم کافی نیست
با استخوان هایم هم، دوستت دارم...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت104
همین که ماشین آراد وارد عمارت شد فین فین کنان پیاده شدم، موبایلم برای چندمین بار زنگ خورد، مدام شماره سارا، سپیده، هانیه و آسیه روی صفحه گوشیم ظاهر میشد، آخه با چه رویی میتونستم جوابشونو بدم؟
داخل عمارت شدم خوشبختانه کسی طبقه پایین نبود تا سوال و جوابم کنه، از پله ها بالا رفتم و مستقیم سمت اتاق آراد رفتم، روی تختش نشستم و هق زدم، امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود...
آخ عزیز کجایی تا سرمو قایم کنم تو بغلت و زار بزنم...
آراد وارد اتاق شد و درو بست، همونطور که به در تکیه میزد پرسید:
-نمیخوای بگی چت شده؟ اشکات تموم نشد؟ دستمال کاغذی ماشین من که تموم شد!
دستی زیر چشمام کشیدم و با صدای گرفته گفتم:
-باشه آقا آراد، پول دستمال کاغذی رو از حسابم کم کن؛ خوبه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت105
بلند و بی قید خندید:
-حتی تو ناراحتیتم حواست به پولته؟ عجب موجودی هستی تو دختر!
چپ چپ نگاهش کردم:
-نه که تا الان یه پاپاسی کف دستم گذاشتین!
بعد کفری سرجام ایستادم:
-اصلا معلومه شما چه فکری تو سرتونه؟ چرا به بقیه نمیگین همه چی فیلم بوده؟ چرا پول منو نمیدین تا گم شم از این خراب شده برم؟
ابرویی بالا انداخت اما هنوز میخندید:
-الان خراب شده رو با این عمارت بودی؟ آخه کجا بری بهتر از اینجاست برات؟ هان؟ شام و ناهارت حاضره... میری کلاس و برمیگردی... جای خوابت راحته... لباسای شیک میپوشی، هزار جون لوازم آرایشی بهداشتی برات فراهمه... چی میخوای دیگه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت106
عصبی از حرفاش داد زدم:
-یه اتاق مستقل که نخوام شب تا صبح فکر کنم با یه مرد تنهام! نخواد از ترس مثل سگ بلرزم... نخواد استرس اینو داشته باشم که اگه خانوادتون بفهمن از اینجا آلاخون والاخون میشم... نخواد فکر کنم جا و مکانی ندارم برای موندن...
نفس زنان نگاهش کردم که دستی تو هوا تکان داد:
-اوف به چه چیزا فکر میکنی... اینقد حرص نزن الی جون پیر میشیا... حیف این بر و رو نیس؟
از این همه خونسردیش جونم به لبم اومد و کفری سمت پنجره رفتم:
-فقط تکلیف منو زودتر مشخص کنید من دیگه بریدم از این همه دل نگرانی!
-به روی چشم، ببین چند روز دیگه قراره برای ماریا یه خواستگار توپ بیاد، جواب بله رو که به اون یارو بده به همه میگم همه چی فرمالیته بوده.
نامطمئن نگاهش کردم، دیگه نمیدونستم تا کی باید به حرفاش امید میبستم... فقط سر تکان دادم و گفتم:
-میشه برید بیرون من دوش بگیرم؟
دستشو روی چشمش گذاشت:
-به روی چشم!
و سرخوشانه سمت در اتاقش رفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
#سعدی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چُنانَت دوست می دارَم که گَر روزی فِراق اَفتد
تو صَر از مَن تَوانی کَرد و من صَبر از تو نَتوانم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0