eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.2هزار دنبال‌کننده
576 عکس
277 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کمی از مسیر گذشته که فرزاد میپرسد: -منصور خان میگفت شما به خاطر دوستتون خوابگاه میمونید؛ درسته؟ ابرویی بالا میدهم و به مهتاب زل میزنم که نیشخندی میزند: -عه؟ اینجوری به شما گفته؟ -بله، مگه غیر از اینه؟ سر تکان میدهم، امان از این منصور، مهتاب توضیح میدهد: -چه فرقی میکنه؟ ببینید آقای فرزاد من هیچ قصد و نیتی برای ازدواج ندارم، میدونم اگه مادرم و منصور بفهمن قشرق راه میندازن، به همین خاطر میخوام یکم مردونگی به خرج بدی بهشون بگی خودت نپسندیدی و نمی‌خوای! چشمان سیاه فرزاد از داخل آینه نمایان میشود و خونسردانه میگوید: -مشکل تون چیه؟ به کسی علاقه مندید؟ گوشه لبم را میجوم و منتظرم مهتاب به حرف بیاید، سرش را به شانه ام تکیه میدهد: - آره خب من یه عاشقم! آرام میخندم، هر که نداند من که خوب میدانم در زندگی مهتاب هیچ جنس مذکری وجود ندارد، فرزاد سکوت میکند، عجیب است که عکس العملی نشان نمیدهد، کنار گوش مهتاب پچ میزنم: -جوووون؛ حالا اسم عشقت چی هس خانم؟ سرش را بلند میکند و حین دیدن چشمانم میگوید: -تویی دیگه خره! خنده ام دست خودم نیست و میخندم، طوری که فرزاد توجهش سمتم جلب میشود و میپرسد: -چی شد یهو؟ چشمانم را ریز میکنم و میگویم: -هیچی تازه فهمیدم اسم عشق دوستم مهتاب چیه! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ (عماد) نفس زنان به صورتش نگاه کردم، رنگش مثل گچ سفید شده بود، میدونستم از خون میترسه... با چهره ای که جمع شده بود به پاش نگاه کردم... غرق خون بود و وجود یک تکه از بشقابی که خود لعنتیم شکونده بود تو پاش حسابی آزارم میداد. سمت اتاق رفتم و روی تخت گذاشتمش، فوری جعبه کمکهای اولیه رو برداشتم... با تردید به پاش نگاه کردم... شاید بخیه بخواد... هیچ دل اینو نداشتم تا اون تکه بشقابو از پاش بیرون بیارم. باید با یکی از بچه های پزشکی دانشگاه تماس بگیرم... آره اینجوری بهتر بود... فوری موبایلمو برداشتم و به سپهر زنگ زدم، لوکیشن فرستادم تا زودتر خودشو برسونه، خوشبختانه خونه‌اش نزدیک بود و چندان معطل نشدم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... شده بودم عین پدری که نگران دختر بچه‌ی مریضشه...