عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت55 📝
༊────────୨୧────────༊
به اتاقم میروم و زیر پتویم میخزم، چشمان سوزناکم را روی هم می گذارم، صدای پچ پچ پدر و مادر می آید، وارد خانه شده و آرام در را میبندند، پدر می پرسد:
-پریا خوابیده؟
مادر کنار در اتاقم می ایستد، سایه اش روی تنم می افتد که آرام جواب میدهد:
-آره طفلی از صبح زود کنار دست خانجونه، میگم به نظرت هاله و شهاب نرمالن؟ چرا شهاب هیچی درمورد هاله به ما نگفته بود؟
صدای پدر از دور تر به گوشم میخورد:
-شیطنت پریا اونقدر تو مراسم خواستگاری های شهاب زیاد بود که همه شون بهم میخورد، شهابم ترسیده به ما بگه و باز روز از نو روزی از نو، بیخیال خانم حالا دیگه هاله عروس این خونه اس، مبادا بهشون خورده بگیری، بذار هر طور راحتن زندگی شونو بسازن!
-وا چه حرفا میزنی! من کی تو زندگی یکی دیگه دخالت کردم که این بار دومم باشه! درضمن پریا شیطنت نکرد، بچهم میخواست صاف و صادق باشه تو مراسما، وقتی خانجون به مادر دختره گفت شهاب کارش جور شده، خب دروغ بود، پریا گفت عمو شهابم بیکار و بیعاره خب حرف حق زد بچهم!
-باشه خانم حالا نمیخواد گند دخترتو ماست مالی کنی، بیا بخواب که صبح قبل رفتنم یه صبحونه به ما بدی!
مادر باز رو ترش میکند:
-وا یجوری حرف میزنی انگار روزای دیگه گشنه فرستادمت سرکار!
چشمانم را به هم میفشارم کاش میدانستم شهاب و هاله رفتهاند یا هنوز در منزل خانجون هستند!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت55
پوفی کشیدم که نجوا کرد:
-من اسمتو میدم به بابا تا حسابی هواتو داشته باشه پس نگرانیت بیجاس! فقط یک هفته تحمل کن الناز جان... اگه بفهمن همه چی دروغه خیلی پیششون ضایع میشم، اصلا همه چی خراب میشه... لطفا لطفا یکمی طاقت بیار، قول میدم پول بیشتری برات بریزم.
کلافه لبه تختش نشستم و سرمو تو دستام گرفتم، من باید چکار کنم آخه؟ یهو یاد عزیز افتادم و محکم زدم روی گونه ام... موبایلمو برداشتم وای عزیز چندین بار تماس گرفته بود و خاله مریم پیامک فرستاده بود، حسابی نگرانم شده بودن... رو به آراد گفتم:
-میشه ساکت باشید، من باید با مامانم تماس بگیرم!
سر تکان داد و سمت حمام رفت که با عزیز تماس گرفتم... اه لعنتی... شارژم تموم شده بود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع