عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت8 📝
༊────────୨୧────────༊
خانجون زیر کرسی نشسته و آقاجون کنار رادیوی کوچکش چای می نوشد، سلام می دهم و سمت آقاجون می روم.
-خوبی آقاجون؟
بی حرف روبوسی می کند که کنارش جای می گیرم.
-چرا نیومدین پیش ما؟ شبای بلند پاییز و زمستون به دورهمی شه!
آقاجون خودش را با تنظیم کردن رادیو سرگرم می کند، اما خانجون می گوید:
-بذار پدر و مادرت راحت باشن، همین که مادرت غذا میفرسته برامون خودش یه دنیا زحمته.
از گوشه چشم به آقاجون نگاه می کنم.
-زحمت چیه خانجون، مامان با دل و جون آشپزی میکنه واستون.
آقاجون با اخم می گوید:
-اگه شهابم سروسامون می گرفت الان یه نوزاد تو بغلش بود و ما اینقدر تنها نبودیم!
نفس عمیقی می کشم و هیچ نمی گویم، در این مورد من هیچ حرفی ندارم که بگویم، چون عامل اصلی ازدواج نکردن شهاب من بودم! پس سکوت می کنم که خانجون می گوید:
-دیروز که زنگ زد بهش گفتم یکیو برات زیر سر دارم، یهو گفت خودمم یکیو زیر سر دارم، میگم اسدالله خان به نظرت این حرفو جدی زده؟
نگاهم را به گلهای قالی می دوزم و آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
-خب خوبه دیگه با این حساب سال دیگه همین وقتا نوزادشو بغل میگیره!
آقاجون نگاه از رادیوی کوچکش می گیرد و به من چشم می دوزد.
-بگو شهاب کجا زندگی میکنه پریا؟
-من چه بدونم آقاجون!
-اگه ندونی جای تعجب داره!
شانه بالا می دهم.
-من واقعا نمی دونم چرا همه خیال می کنید از جای شهاب با خبرم؟
-چون واقعا هم باخبری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت8
-فعلا یک هیچ جلوییم! کاری ازشون جلوی این همه جمعیت برنمیاد نترس!
نفس راحتی کشیدم و تازه تونستم نگاهمو بین مهمونای حاضر در سالن چرخ بدم، همه شون طور خاصی نگاهم میکردن!
کم کم جو سالن آروم تر شد و عده ای مشغول خوش گذرونی شدن و نمه نمه از نگاه خیره شون داشتیم راحت میشدیم که دختر جوونی سمت مون اومد:
-چطوری آراد؟
آراد با خونسردی پا روی پا انداخت:
-معلومه که عالیام دخترعموی عزیزم! امشب شب تولد تنها برادرمه، چطور میشه که خوش نگذره؟ درضمن نامزد عزیزم هم کنارمه... راستش از این بهتر نمیشه!
نگاهمو بالا بردم تا دخترعموی آرادو ببینم؛ قد بلند و اندام لاغری داشت، پوست برنزه اش نظره مو جلب کرد، چشای درشت و لبهای قلوه ایش جذابیت خاصی به صورتش داده بود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع