eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
بابت تاخیر متاسفم دخترا سرم خیلی شلوغه سعی میکنم تایمی که میتونم بنویسم بیشتر بنویسم که جبران بشه❤️
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ حوالی عصر است که سهراب پیامک میدهد: -یه ساعت دیگه راننده بابام میاد دنبالت، حاضر شو. ابروهایم بالا میپرد و کفری از روی مبل بلند میشوم: -این یعنی چی؟ یعنی حتی خودش نمیاد دنبالم تا با هم بریم؟ حرصی به اتاقم میروم و لباس شیکی انتخاب میکنم و کمی آرایش میکنم، درست یک ساعت گذشته که زنگ خانه به صدا می آید. کیف کوچکم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم، در را باز میکنم، مردی سیاه پوست مقابل در منتظر من است که به انگلیسی میپرسم: -شما راننده آقای شهسواری هستید؟ سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند و میخواهد تا سوار شوم، نفس عمیقی میکشم نمیدانم چرا استرس دارم، در ماشین را برایم باز میکند و من مینشینم. تمام طول مسیر در گرمای خودرو فکر میکنم که چه چیزی در انتظارم است... لعنت به تو سهراب... که تا این حد بی ملاحظه و بی شعوری! اولین قرار و دیدارمان مرا تنها گذاشته... پوفی میکشم و سعی میکنم ارام باشم، از راننده میخواهم توقف کند تا سبد گلی تهیه کنم. بعد از دقایقی مقابل ویلای بزرگی توقف میکند، راننده در را برایم باز میکند و باز با اشاره دست میخواهد راه بیفتم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ قدم به جلو برمیدارم و مدام آب دهانم را قورت میدهم، از مسیر سنگ فرش رد میشویم و حالا یک راه پله مارپیچ، همان مرد سیاه پوست جلو می آید و در خانه را برایم باز میکند، با کنجکاوی و هیجان داخل میشوم، مرد جلوتر میرود و راه را نشانم میدهد بالاخره صدایش را میشنوم: -آقا، مهمون‌تونو آوردم. پس حرف زدن هم بلد است! قدمی جلو میروم، روی مبلمان های شیک سالن مردی بلند قد با موهایی جوگندمی میبینم، چقدر تغییر! پدر سهراب واقعا با چیزی که از کودکی به یاد دارم زمین تا آسمان تفاوت دارد، همانطور که پا روی پا انداخته سیگارش را خاموش میکند و بلند میشود، خوشبختانه زبان مادری اش را هنوز فراموش نکرده و به فارسی صحبت میکند: -واو اینجارو ببین، پریا کوچولو چقدر بزرگ شده! نگاهم را به کمی دورتر و روی سهراب میبرم، نشسته و لبخند به لب دارد با حرص نگاه میگیرم و رو به پدرش میگویم: -سلام از دیدنتون خوشحالم آقای شهسواری! و سبد گل را روی میز میگذارم که ابروهایش بالا میپرد و جلو می آید، شانه هایم را میگیرد: -دختر چقدر غریبه شدی، من دیگه پدرشوهرت محسوب میشم نه شوهرخالت! میخندد و مرا به آغوش میکشد، بوی ادکلن سرد و بوی سیگارش در مشامم میپیچد، هیچ واکنشی نشان نمیدهم تا اینکه مرا از خودش جدا میکند، خیره صورتم نجوا میکند: -سهراب واقعا همسر خوشگلی داره!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سهراب نیشخندی تحویل میدهد، پدرش بالاخره از من فاصله میگیرد، خطوط روی پیشانی اش نشان از گذر زمان می دهد، از قبل خوش تیپ تر شده، واقعا پول و ثروت به او ساخته! صدای زن جوانی از پشت سرم باعث میشود به عقب برگردم: -بالاخره عروست رسید؟ به زن جوان نگاه میکنم، لباس بازی به تن دارد و با عشوه جلو می آید، دستش را دراز میکند: -خوش اومدی پریا، من فلور؛ همسر امید هستم! بعد با خنده ادامه میدهد: -یه جورایی مادرشوهرت به حساب میام! با ابروهایی بالا رفته به امید(پدر سهراب) نگاه میکنم که توضیح میدهد: -فلور همسر منه، پریا جان، ما یه دخترم داریم به اسم لارا. دست فلور را میفشارم: -خوشوقتم! همین لحظه دختری پنج ساله با موهای فر وارد سالن میشود و کنار فلور می ایستد، پس امید و فلور یک دختر دارند!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کنار سهراب مینشینم و نگاهش میکنم: -لازم بود من تنها بیام اینجا؟ بهتر نبود باهم می اومدیم؟ بی تفاوت می گوید: -دیگه منکه اینجا بودم، راننده رو فرستادم دنبالت! سری از تاسف تکان میدهم: -واقعا که بویی از فرهنگ و شخصیت نبردی سهراب! با بی خیالی میخندد و به لارا اشاره میکند نزدیک بیاید، بعد با زبانی نسبتا بچه‌گانه میگوید: -لارا این خانم همسر منه! لارا با چشمان آبی رنگش که کاملا شبیه مادرش است به من زل میزند و با همان زبان کودکانه به انگلیسی میگوید: -من خواهر سهرابم از دیدنت خوشحالم! لبخند میزنم: -منم همینطور لارا! اسم منم پریاست، متاسفم من نمیدونستم سهراب یه خواهر داره وگرنه حتما یه سوغاتی خوشگل برات از ایران می‌آوردم. لبخند میزند: -اشکالی نداره، اینجا از ایران بهترشو داره. ابرویی بالا میدهم: -اوه شاید! بعد از رفتن لارا به سهراب نگاه میکنم: -خب انگار زبون خواهر کوچولوت به تو رفته! سهراب بلند میخندد و همین موجب نگاه خیره امید و فلور به ما میشود.
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ منو تهدید به رفتنت نکن... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هیچی از هیچکس بعید نیست! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از وحشت تنهایی خودتونو... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄