💝
آدینهتون بخیر ❤️
💝@Hamsar_Ostad
💝
اَللهم فَارحِم قَلّبی...
خدایا هوای دلم را داشته باش ...
💝@Hamsar_Ostad
💝
از این که زن ها زیاد گذشت میکنن
خوشحال نباشید!
اونا با هر بار بخشیدن شما
عمر احساسشون کمتر میشه...
💝@Hamsar_Ostad
💝
#آرامشم در این روزها
مدیون همان انتظاریست
که دیگر از کسی ندارم...
💝@Hamsar_Ostad
💝
جذاب تر از آدمایی که موقع بحث و دعوا #حرمت نگه میدارن وجود نداره...
💝@Hamsar_Ostad
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دیگه دوستت ندارم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دوستم دارد... بسیار دوستم دارد...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
💝
آدم ها را
آرام آرام دوست داشته باشیم
هر بار چای داغ را
با عجله سر کشیدیم
سوختیم ...!!!
روزتون بخیر
💝@Hamsar_Ostad
💝
اونیکه چشمش به خدا باشه
خدا بیشتر از آرزوهاش
بهش میبخشه...
💝@Hamsar_Ostad
💝
دل نگران نباش
رحمت خدا شاید تاخیر داشته باشد
اما حتمی است.
💝@Hamsar_Ostad
💝
دل بسپار به خوشی های
کوچک زندگی
💝@Hamsar_Ostad
پارت بنویسم میذارم
ممکنه یکم زمان ببره ولی قول میدم بذارم❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت603 📝
༊────────୨୧────────༊
پتویی که تا گردن بالا کشیده ام را کنار میزنم و به بدنم کش و قوسی میدهم، دیشب دیر وقت خوابیدم و حالا حسابی کسل هستم، اما همینکه یاد شب گذشته و اتفاقاتش می افتم کم کم لبخند مهمان لبانم میشود...
نگاهم سمت در تراس میچرخد، چقدر چشم در چشم هم لبخند زدیم، چقدر پیام دادیم و خندیدیم... با یاد دیشب و خاطراتش با ذوق روی تخت مینشینم...
انگار خودم و شهاب را میبینم که از آنسوی در شیشه ای در حالی که به طرف من نشسته؛ لب میزند: {دوستت دارم} و من این سوی در قند در دلم آب میشود!
با هیجان سمت موبایلم خیز برمیدارم، انگشتم را روی اثر انگشت میگذارم تا قفل باز شود، با دیدن پاکت نامه کوچکی که بالای صفحه خودنمایی میکند قلبم تپش میگیرد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت604 📝
༊────────୨୧────────༊
دیدن اسم شهاب کوبش قلبم را چند برابر میکند:
-سلام پریای قشنگم، دورت بگردم که اینقدر قشنگ خوابیدی، خواستم با پیامم بهت ثابت کنم اتفاقات دیشب خواب نبوده عزیزدلم.
پیام بعدی را میخوانم:
-حالا با خودت نگی از کجا منو دید زده، فقط تصورت کردم قشنگم😍
زود بیا پایین کوهیار و کوروش نذاشتن من بخوابم، زودتر بیا تا دلم تنگ نشده...
آرام میخندم و موبایل را کنار میگذارم، وای خدایا امروز زیباترین روز دنیاست... با عجله بلند میشوم، موهایم را برس میکشم و بالای سرم گوجه میکنم، از هر دو طرف دسته ای از موهایم را کنار صورتم رها میکنم، با کمک بابلیس حالت میدهم، این مدل مو زیبایی ام را دوچندان میکند.
سمت سرویس میروم، دست و صورتم را میشویم و مسواک میزنم، بعد مقابل آینه اتاقم کمی به چشمان و لبانم روح میبخشم، لباس مناسبی انتخاب میکنم و شال همرنگش را برمیدارم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت605 📝
༊────────୨୧────────༊
حالا از دیدن خودم در آینه لبخند میزنم، صندل هایم را پا میکنم و از اتاق خارج میشوم.
با ذوق سمت راه پله میروم از چند پله پایین میروم که با شنیدن صدای هاله غافلگیر میشوم:
-اتفاقا منم مخالفم غذا دادن به بچه رو زود شروع کرد، مادرای قدیم از پنج شش ماهگی شروع میکردن هر چی خودشون میخوردن به بچه هم میدادن، الان هیچ کدوم مون معده درست و حسابی نداریم، هر خوراکی ای زمان خاص خودشو داره...
انگار کسی سوزن به من زده باشد بادم میخوابد، حتی یک درصد هم فکرش را نمیکردم روزم به این شکل خراب شود، با ناراحتی باقی پله ها را پایین میروم، هاله و پروا در مورد غذای کودک باهم صحبت میکنند، از بقیه هم خبری نیست، به آشپزخانه دید ندارم، اما از صداهایی که از داخلش می آید متوجه میشوم کسی داخلش است، نگاه هاله روی من می افتد که آرام سلام میدهم، ابرویی بالا میدهد:
-ساعت خواب خانم خانما!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت606 📝
༊────────୨୧────────༊
خیره به چشمانش نگاه میکنم، دلم میخواهد بگویم اینجا چکار میکنی وقتی دیگر محرمیتی با شهاب نداری!
اما تنها نفس عمیقی میکشم که پروا با دیدنم میگوید:
-عه سلام پریا، دیگه داشت حوصلم سر میرفت خوب شد اومدی!
لبخند کمرنگی میزنم:
-صبحونه خوردین؟
همین موقع شهاب کنار در ورودی سالن می ایستد، انگار با کوروش و کوهیار داخل حیاط بوده اند و حالا با شنیدن صدای من آمده تا مطمئن شود بیدار شده ام.
با ناراحتی نگاهش میکنم که مادر از آشپزخانه میگوید:
-پریا جان بیا برات لقمه گرفتم بخور!
نگاه از شهاب میگیرم و سمت آشپزخانه میروم، شهاب اما دل نمیکند از دیدنم و همچنان حرکاتم را زیر نظر دارد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
دو پارت برای پنجشنبه🙈👆
دو پارتم برای شنبه😍🙈👆
خدمت شما🙈🏃♂
💝@Hamsar_Ostad
خدایا چقدر اتفاق افتاد که فکر کردم دیگه نمیتونم ولی تو همه چیزو درست کردی
روز پیروزی مون بخیر😍❤️
💝@Hamsar_Ostad
💝
پشت ما قصه زیاد است فدای سرمان
حرف بی ربط که نباید ببندد پرمان
💝@Hamsar_Ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت607 📝
༊────────୨୧────────༊
برای خودم چای میریزم و کنار مادر پشت میز مینشینم که سینی صبحانه ام را سمتم هل میدهد:
-دیر بیدار شدی مامان، دیشبم زود خوابیدی که!
نفس عمیقی میکشم و باز سمت در و به شهاب نگاه میکنم:
-دیشب نشد زود بخوابم...
نگاه او هم انگار ناراحت است، چیزی در دلم فرو میریزد، نکند هاله قصد رفتن نداشته باشد؟ نکند بماند و آینه دقمان شود؟...
دستانم را به شقیقه هایم میگیرم که مادر میپرسد:
-خوبی؟
همین موقع بهار از حیاط می آید و سمتم میدود:
-خاله بیا بابام برای من تاب درست کرده، بیا ببین... ترو خدا بیا...
موهایش را نوازش میکنم:
-ای جانم باشه خاله میام، تو برو سوار تابت شو، منم زود میام.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت608 📝
༊────────୨୧────────༊
با خوشحالی سری تکان میدهد و باز به طرف حیاط میدود، شهاب هنوز ایستاده و تماشایم میکند، درست جایی ایستاده که کسی جز من نمیتواند او را ببیند.
فنجان چای را به لبانم میچسبانم و آهسته میپرسم:
-هاله چرا اومده؟
مادر با تعجب نگاهم میکند:
-نباید می اومد؟ دیرم کرده به نظرم... چه معنی داره بدون شوهرش بره...
کفری چشم میبندم، کاش میتوانستم بگویم شهاب شوهر او نیست، عصبی فنجان را روی میز میکوبم و بی هیچ حرفی بلند میشوم.
-چته پریا؟ خواب نما شدی مامان؟ بشین لقمه تو بخور!
بی حوصله میگویم:
-میل ندارم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
ای که میدانی ندارم
غیر درگاهت پناهی...
💝@Hamsar_Ostad
💝
خدایا راضی ام به رضای تو
ولی راضی نشو به بی قراری ما...
💝@Hamsar_Ostad
💝
تا همیشه به قلبمون بدهکاریم
واسه باور آدمایی که اشتباهی
تو قلبمون راه دادیم...
💝@Hamsar_Ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت25
با حال مزخرفی از باغچه فاصله گرفتم و روی سنگ فرش قدم برداشتم، یکی از پاشنه های کفشم لق میزد و لباسم حسابی کثیف شده بود.
نمیتونستم با این اوضاع برگردم تو مهمونی، یه چیزی تو سرم فریاد میزد از این جهنم فرار کن، نگاه لرزونم روی در باغ گره خورد، خیلی ازم فاصله داشت، اما مگه میشد با این اوضاع برگردم خوابگاه؟ وای ساعت... ساعت چنده؟... با اضطراب به ساعت گوشی نگاه کردم نزدیک دوازده شب بود، مگه الان میشد رفت خوابگاه؟
ضربه ای به پیشونیم زدم و با آراد تماس گرفتم، زیاد منتظر نموندم و فوری جواب داد:
-کجایی الناز؟ چقدر تلفنت طول کشید...
آراد به خاطر هیاهو و صدای موزیک داد میزد، منم به سختی صداشو میشنیدم، منم ولوم صدامو بالا بردم:
-من تو باغم... بیاین به کمکتون نیاز دارم...
-چی شده؟ چرا نمیای تو؟
-گفتم بیاین آقا آراد!...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت26
تماسو قطع کردم، حتما به خاطر گریه زیر چشمم سیاه شده، با اکراه به سر و وضعم نگاه کردم:
-اه لعنتی... گندش بزنه...
پامو به زمین کوبیدم که همون پاشنه لق شده کامل کنده شد... دلم میخواست جیغ بزنم و یه دل سیر گریه کنم... خم شدم و پاشنه کفشو تو دستم گرفتم... قطعا اگه دختر عمو و دختر عمه آراد منو با این وضع میدیدن آبرویی برام نمیموند.
آرادو دیدم که به طرفم میدوه، با دیدن وضعیتم دستاشو از هم باز کرد:
-چکار کردی باخودت؟
با بغض به درختا اشاره کردم:
-افتادم تو باغچه، گند خورده به همه چیم!
-ای بابا الناز حواست کجا بود؟
عصبی به او توپیدم:
-این قسمت تاریکه... درضمن بهتون گفته بودم نمیتونم با این کفشا درست راه برم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع