eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
551 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم رمان جذاب مون از امروز پارت گذاری میشه😍👇 رمان جذاب 👇 🦋 🦋 ژانر 😍👇👇👇👇👇👇👇
☘☘☘☘☘🌼☘☘☘☘☘ ☘☘☘☘🌸☘☘☘☘ ☘☘☘🌼☘☘☘ ☘☘🌸☘☘ ☘🌼☘ 🌸 دوستان رمان همسر استاد داخل چنل زیر👇   ‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
دوستای گلم رمان دومم رو هم در کنار رمان همسر استاد از امشب براتون پارتگذاری میکنم😌 مطمئنم مثل رمان همسر استاد این رمانم‌رو هم دوست خواهید داشت🤩🤩👇 شروع رمان جذاب 😍😍👇👇
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بسم الله الرحمن الرحیم... کنار مامان ثریا می نشینم و دستش را میگیرم. -ثُری خانم چند وقته از کرمت استفاده نکردی؟ زیر چشات تیره شده، پوست دستاتم حسابی خشکه! دستش را با بی حوصلگی از میان انگشتانم میکشد. -وقت گیر آوردی دختر؟ کرم میخوام چکار کنم وقتی سه ماهه شهابم رو ندیدیم! گوشه لبم را می جوم. -تماس نگرفته؟ سری تکان می دهد. -تماس میگیره، به درد و دلم گوش میده، ولی تا میگم بیا خونه به قول شما امروزیا منو می‌پیچونه! لبخندم با تلخی رفتار شهاب تلخند می شود، آهی می کشم و می گویم: -عمو شهاب نیاد شما نباید یکم به خودت برسی؟ باز اگزما دستاتو اذیت میکنه ها! با ناراحتی سرش را تاب می دهد. -پدربزرگت ازش خیلی ناراحته، میگه بابت حرف یه وجب بچه جدی جدی مارو ول کرد رفت! اخم هایم را درهم می کشم، یک وجب بچه را با من است، از کنارش بلند می شوم و میگویم: -خب من دیگه میرم، کاری نداری مامان ثُری؟ رو ترش می کند. -حالا چه زود بهت برمی خوره مادر! -نه بهم برنخورد، میرم خونه کار دارم، هنوز مامانمو ندیدم، برم پیشش باشم که فردا صبح برمی گردم خوابگاه. اشک درون چشمانش حلقه می زند. -حالا انگار خونه تون چند کیلومتر دورتره، خوبه همین بغل گوش مایید، اون بچه رو از اینجا فراری دادی، خودتم گذاشتی رفتی خوابگاه، من از دست شما دوتا چکار کنم آخه؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پشت سرش می روم و شانه هایش را ماساژ می دهم. -مامان ثری بخوای هر بار میام این حرفای تکراری رو بزنی دیر به دیر میام خونه ها! فوری اشک چشمش را با پر روسری می گیرد. -با شما جوونا نمیشه دو کلوم حرف حساب زد، برو مادر، مامانت چشم به راهته. از او فاصله می گیرم که باز می گوید: -عصر بیا پدربزرگتو ببین، الان رفته بازار تره بار خرید کنه. -میام، یا اصلا شب شما بیاید دور هم باشیم. نگاهم می کند. -به مادرت زحمت نده، برو عصر می بینمت. شانه ای بالا می دهم و سمت در خروجی می روم، همین که وارد حیاط می شوم نسیم ملایمی صورتم را نوازش می دهد، به درختان نارنجی پوش پاییزی نگاه می کنم، خودم و شهاب را مابین شان می بینم که بحث می کنیم، آخرین بحث مان بود و بعد تمام... ریسمان دیدارهایمان را همان جا بریدیم، با اعصاب خردی سمت دیگر حیاط می روم، هنوز به خانه نرسیده بلند می گویم: -ناهید خانم ناهارت به راهه؟ پَری ورپریده ات اومده ها! پنجره به سرعت باز می شود و مادر با موهای آزادش به تماشایم می ایستد، لبخند گنده ای می زنم. -چطوری ناهید جون؟ لبش کش می آید. -ای ورپریده چه بی خبر اومدی! با قدمهایی بلند و لبی خندان سمت در می روم و وارد می شوم، بوی دستپخت بکرش کل خانه را پر کرده، از اتاق خارج می شود و سمتم می آید، هر دو دستانمان را برای به آغوش کشیدن هم باز می کنیم.
بذار یه بار دیگه برات مرور کنم؛ اینکه هنوز هیچکس تو نشده نه نشونه‌ی قدرتِ توئه نه ضعفِ آدم‌ها، این فقط نشونه‌ی حماقتِ منه عزیزم! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ گونه اش را محکم می بوسم، طوری که رد رژلب سرخم روی گونه اش رد می اندازد، با ذوق براندازم می کند. -این دفعه مشخصه که بهتری، آب زیر پوستت رفته، مثل دفعه پیش زار و نزار نیستی! سر کج می کنم. -واسه خاطر دل شما از همه ممنوعیتا دل کندم، شبا پلو میخورم، ماکارانی چرب و چیلی میخورم، نوشابه میخورم! چشمانش گرد می شود. -پریا تو اهل نوشابه نبودی هیچوقت، نخور ضرر داره مادر! شانه بالا می دهم. -یکم خوردنش خوبه واسه چاق شدن، بذار یکم شکم و پهلو بیارم اینقدر بهم نگی شدی پوست و استخون! پوفی می کشد. -امان از دست تو، چرا حرفای منو چپه برداشت می کنی دختر؟ بلند می خندم. -چپه کدومه؟ مگه نگفتی دفعه بعدی اینقدر ضعیف نبینمت، خب منم اونقدری می خورم تا بترکم. سر تکان می دهد و از هم فاصله می گیریم. -باز نیومده رفتی سراغ خونه خان‌جون؟ -آره اول دیدن بزرگتر واجبه دیگه مامان خانم، چیه حسودیت شد؟ چپ چپ نگاهم می کند و سمت آشپزخانه می رود. -نه والا حسودی چیه، این مدت اونقدر خان جونت اسم عمو شهابو میبره که من دیگه کلافه شدم، ببینم تو آدرس این پسرو نداری؟ خودم برم دنبالش بکشونمش اینجا بلکه از دست گله های خان‌جونت راحت شیم! لبخند روی لبم می ماسد، من آدرس شهاب را دارم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفس عمیقی می کشم. -من چه بدونم کجا رفته، ببینم چرا همه سراغ این بابا قوری رو از من می گیرن؟ از روی کانتر آشپزخانه تماشایم می کند. -جیک و پوک تون همیشه باهم بود، نباید از تو خبر بگیریم؟ نیشخند می زنم و روی مبل می نشینم و آرام می گویم: -جیک و پوک من آره ولی اون... سمت مادر می چرخم. -به شمام زنگ می زنه؟ سری تاب می دهد. -هفته ای یک بار با بابات حرف می زنه، به خان‌جون و آقاجونتم تلفن می زنه. -اوهوم می دونم. -چایی می خوری بریزم؟ -میخورم ولی بریم تو حیاط! سینی و دو فنجان برمی دارد، بعد می گوید: -هوا خنکه، سرما می خوریم، همینجا خوبه! -عه ناهید جون سرما کدومه بابا؟ -دیشب باد و طوفان بود، کلی برگ و خاک گرفته روی پله هارو! بلند می شوم. -جارو می زنم تا با چای بیای. از خانه خارج می شوم و جارو را از پشت در بر می دارم، روی سرامیک ها می کشم و تمام برگهای زرد و نارنجی را به پایین پله ها هدایت می کنم، سپس سمت میز و صندلی های سفید رنگ می روم و مرتب می چینم‌شان که مادر با سینی چای و شال بافتی که روی شانه دارد می آید، هر دو روی صندلی ها می نشینیم و من نگاهم را به حیاط می دهم، هیچوقت از این منظره خسته نمی شوم، با اینکه تمام طول بیست و دو سال عمرم را داخلش گذرانده ام، اما برایم مامنی پر آرامش است، نه تکراری می‌شود و نه خسته کننده.
و " فاجعه " فردیست که همه چیز او را به یادِ معشوقه ی رفته اش می اندازد...! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای مادر به گوشم می رسد: -دیروز خاله ات تماس گرفت. حدس جمله بعدی چندان کار سختی نیست، اما در سکوت فقط گوش می دهم. -کارای اقامت سهراب اوکی شده، میخواد قبل رفتن براش بره خواستگاری، میگه با خانمش که بره خیالم ازش راحته، می دونم تنها نیست، می دونم خورد و خوراکش خوبه. ابرویی بالا می دهم و با خنده می گویم: -یعنی واسه شکم پسرش می خواد زن بگیره واسش؟ مادر نگاه چپی به من می کند که تک خنده ای می زنم و فنجان چایم را بر میدارم، همانطور که به بخار فنجان چشم دارم صدای مادر هم در گوشم می پیچد: -مادره دیگه، میخواد خیالش از پسرش راحت باشه. -خب چرا اینارو به شما گفت؟ مگه شما دختر زیر سر داری واسش؟! در سکوت تماشایم می کند، خنده عصبی ای می کنم. -مامان من واقعا از سهراب خوشم نمیاد! -چرا؟ چی کم داره؟ داره میره تحصیلاتشو بگذرونه، دکتر که شد برگرده، خوش قد و بالا و خوشتیپم که هست، چی کم داره آخه؟ با سری کج شده به او زل می زنم. -شاید یه جو عقل کم داره که دست رو من گذاشته! چشمانش را گرد می کند. -مودب باش پریا، خاله‌ت خیلی ساده از من خواست با تو حرف بزنم، اینقدر برای تو احترام قائلن، اونوقت تو اینجوری راجع به پسرخاله‌ت حرف می زنی؟ کلافه سر تکان می دهم و نگاهم را می گیرم. -من فعلا ور دلتم ناهید جون، هوس خارج و تحصیلات عالیه هم ندارم، دلمم نمیخواد برم اونور واسه پسرخاله‌م آشپزی کنم بلکه یه وقت دچار سوءهاضمه نشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر سمتم خیز بر می دارد و درون صورتم می گوید: -تو چت شده پریا؟ این چه طرز حرف زدنه؟ تو هیچوقت اینجوری نبودی، هر بار خواستگاری پا پیش می گذاشت فقط می گفتی فعلا وقتش نیست، حالا چرا اینقدر روی سهراب حساس شدی و تیکه بارش می کنی؟ فنجان را روی میز می گذارم و دستان مادر را می گیرم. -شاید چون پسر خواهرته شما حساس شدی مامان جون، اصلا ببین قربونت برم من تا صبح بیشتر پیشت نیستم، پس بهتر نیست جای این اعصاب خورد کردنا حرفای خوب خوب بزنیم؟ نفس عصبی اش را فوت می کند. -تو فقط بلدی فرار کنی از این جور صحبتا، سن و سالت بره بالا همین خواستگارارو هم نداری دیگه! شانه بالا می دهم. -فدای یه تار موت، حالا بهم بگو ناهار چی داری واسم؟ -کوفته! -این الان فحش بود؟ لبش به خنده باز می شود. -نه ورپریده، میگم کوفته گذاشتم برای ناهار. آرام می خندم و فنجانم را نزدیک لبم می برم، مادر تو خبر نداری سهراب به چه اندازه برای دخترت منفور است، با خاطرات بد چهارده سالگی ام محکم چشم می بندم، نمی خواهم بدترین خاطرات نوجوانی ام تا پایان عمر آزارم دهد، شاید تو درک نکنی مادر، اما درون دل من تنها یک نفر سکونت دارد، کسی که لنگرش را انداخته میان اعماق قلبم و قصد هزیمت هم ندارد...
تـو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تـو بودن چه عالمی دارد..! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با آمدن پدر، دیگر مادر بحث سهراب را به میان نکشید، پدر مثل همیشه با جذبه پای تلوزیون نشسته است و کانالها را بالا و پایین می کند، روی مبل نشسته ام و نگاهش میکنم، چرا هیچ وقت روی اینکه در آغوش بگیرمش را نداشتم؟ آغوش پدرم برایم آرزوست، این خنده دار نیست؟ خشکی بیش از حد او بیشتر باعث می شد من به شهاب نزدیک شوم و از او طلب محبت کنم، چشم می بندم، چقدر احمقانه فکر می کردم محبت پدرانه را در آ,غ,وش عمو شهابم پیدا می کنم، نیشخند عصبی ای می زنم و با گفتن: -میرم به آقاجون اینا سر بزنم. از خانه بیرون می زنم، تاریکی؛ سفره دلش را روی زمین پهن کرده و حالا چراغ های حیاط باعث روشنایی شده، روی سنگ ریزه ها پا می گذارم و شنلم را بیشتر به خودم می پیچم، هوای پاییزی شبها بیشتر خود را به رخ می کشد، سوز سردی می وزد و من حس می کنم نوک دماغم یک تکه یخ شده، به آسمان قرمز نگاه می کنم، حتم دارم یک باران پاییزی در راه است، به ساختمان خان‌جون که می رسم از پله ها بالا می روم، می خواهم در ورودی را باز کنم، اما صدای آقاجون مانعم می شود: -بهش بگو تا شهابو برنگردونه تو این خونه از دانشگاه خبری نیست، وقتی پول شهریه این ماهشو ندم متوجه میشه که تو این خونه بزرگ تر هست، من نمی فهمم این دختر به شهاب چی گفت که این پسر گذاشت رفت! دستم که برای باز کردن در روی دستگیره نشسته را فاصله می دهم و لب می گزم، صدای خان‌جون به گوشم می رسد: -داره درسشو میخونه، چرا پول شهریه رو ندی؟ باهاش دهن به دهن نشو اسدالله خان، دیدی که شهاب گفت خودم خواستم جدا زندگی کنم. نفس عمیقی می کشم، حالا که بحث شان من هستم بهتر بود خودم هم در این بحث شرکت کنم، تقه ای به در می زنم و صدایم را شاد جلوه می دهم: -صاب خونه مهمون نمی خواین؟