eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
553 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای مادر به گوشم می رسد: -دیروز خاله ات تماس گرفت. حدس جمله بعدی چندان کار سختی نیست، اما در سکوت فقط گوش می دهم. -کارای اقامت سهراب اوکی شده، میخواد قبل رفتن براش بره خواستگاری، میگه با خانمش که بره خیالم ازش راحته، می دونم تنها نیست، می دونم خورد و خوراکش خوبه. ابرویی بالا می دهم و با خنده می گویم: -یعنی واسه شکم پسرش می خواد زن بگیره واسش؟ مادر نگاه چپی به من می کند که تک خنده ای می زنم و فنجان چایم را بر میدارم، همانطور که به بخار فنجان چشم دارم صدای مادر هم در گوشم می پیچد: -مادره دیگه، میخواد خیالش از پسرش راحت باشه. -خب چرا اینارو به شما گفت؟ مگه شما دختر زیر سر داری واسش؟! در سکوت تماشایم می کند، خنده عصبی ای می کنم. -مامان من واقعا از سهراب خوشم نمیاد! -چرا؟ چی کم داره؟ داره میره تحصیلاتشو بگذرونه، دکتر که شد برگرده، خوش قد و بالا و خوشتیپم که هست، چی کم داره آخه؟ با سری کج شده به او زل می زنم. -شاید یه جو عقل کم داره که دست رو من گذاشته! چشمانش را گرد می کند. -مودب باش پریا، خاله‌ت خیلی ساده از من خواست با تو حرف بزنم، اینقدر برای تو احترام قائلن، اونوقت تو اینجوری راجع به پسرخاله‌ت حرف می زنی؟ کلافه سر تکان می دهم و نگاهم را می گیرم. -من فعلا ور دلتم ناهید جون، هوس خارج و تحصیلات عالیه هم ندارم، دلمم نمیخواد برم اونور واسه پسرخاله‌م آشپزی کنم بلکه یه وقت دچار سوءهاضمه نشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر سمتم خیز بر می دارد و درون صورتم می گوید: -تو چت شده پریا؟ این چه طرز حرف زدنه؟ تو هیچوقت اینجوری نبودی، هر بار خواستگاری پا پیش می گذاشت فقط می گفتی فعلا وقتش نیست، حالا چرا اینقدر روی سهراب حساس شدی و تیکه بارش می کنی؟ فنجان را روی میز می گذارم و دستان مادر را می گیرم. -شاید چون پسر خواهرته شما حساس شدی مامان جون، اصلا ببین قربونت برم من تا صبح بیشتر پیشت نیستم، پس بهتر نیست جای این اعصاب خورد کردنا حرفای خوب خوب بزنیم؟ نفس عصبی اش را فوت می کند. -تو فقط بلدی فرار کنی از این جور صحبتا، سن و سالت بره بالا همین خواستگارارو هم نداری دیگه! شانه بالا می دهم. -فدای یه تار موت، حالا بهم بگو ناهار چی داری واسم؟ -کوفته! -این الان فحش بود؟ لبش به خنده باز می شود. -نه ورپریده، میگم کوفته گذاشتم برای ناهار. آرام می خندم و فنجانم را نزدیک لبم می برم، مادر تو خبر نداری سهراب به چه اندازه برای دخترت منفور است، با خاطرات بد چهارده سالگی ام محکم چشم می بندم، نمی خواهم بدترین خاطرات نوجوانی ام تا پایان عمر آزارم دهد، شاید تو درک نکنی مادر، اما درون دل من تنها یک نفر سکونت دارد، کسی که لنگرش را انداخته میان اعماق قلبم و قصد هزیمت هم ندارد...
تـو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تـو بودن چه عالمی دارد..! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با آمدن پدر، دیگر مادر بحث سهراب را به میان نکشید، پدر مثل همیشه با جذبه پای تلوزیون نشسته است و کانالها را بالا و پایین می کند، روی مبل نشسته ام و نگاهش میکنم، چرا هیچ وقت روی اینکه در آغوش بگیرمش را نداشتم؟ آغوش پدرم برایم آرزوست، این خنده دار نیست؟ خشکی بیش از حد او بیشتر باعث می شد من به شهاب نزدیک شوم و از او طلب محبت کنم، چشم می بندم، چقدر احمقانه فکر می کردم محبت پدرانه را در آ,غ,وش عمو شهابم پیدا می کنم، نیشخند عصبی ای می زنم و با گفتن: -میرم به آقاجون اینا سر بزنم. از خانه بیرون می زنم، تاریکی؛ سفره دلش را روی زمین پهن کرده و حالا چراغ های حیاط باعث روشنایی شده، روی سنگ ریزه ها پا می گذارم و شنلم را بیشتر به خودم می پیچم، هوای پاییزی شبها بیشتر خود را به رخ می کشد، سوز سردی می وزد و من حس می کنم نوک دماغم یک تکه یخ شده، به آسمان قرمز نگاه می کنم، حتم دارم یک باران پاییزی در راه است، به ساختمان خان‌جون که می رسم از پله ها بالا می روم، می خواهم در ورودی را باز کنم، اما صدای آقاجون مانعم می شود: -بهش بگو تا شهابو برنگردونه تو این خونه از دانشگاه خبری نیست، وقتی پول شهریه این ماهشو ندم متوجه میشه که تو این خونه بزرگ تر هست، من نمی فهمم این دختر به شهاب چی گفت که این پسر گذاشت رفت! دستم که برای باز کردن در روی دستگیره نشسته را فاصله می دهم و لب می گزم، صدای خان‌جون به گوشم می رسد: -داره درسشو میخونه، چرا پول شهریه رو ندی؟ باهاش دهن به دهن نشو اسدالله خان، دیدی که شهاب گفت خودم خواستم جدا زندگی کنم. نفس عمیقی می کشم، حالا که بحث شان من هستم بهتر بود خودم هم در این بحث شرکت کنم، تقه ای به در می زنم و صدایم را شاد جلوه می دهم: -صاب خونه مهمون نمی خواین؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خان‌جون زیر کرسی نشسته و آقاجون کنار رادیوی کوچکش چای می نوشد، سلام می دهم و سمت آقاجون می روم. -خوبی آقاجون؟ بی حرف روبوسی می کند که کنارش جای می گیرم. -چرا نیومدین پیش ما؟ شبای بلند پاییز و زمستون به دورهمی ‌شه! آقاجون خودش را با تنظیم کردن رادیو سرگرم می کند، اما خان‌جون می گوید: -بذار پدر و مادرت راحت باشن، همین که مادرت غذا میفرسته برامون خودش یه دنیا زحمته. از گوشه چشم به آقاجون نگاه می کنم. -زحمت چیه خان‌جون، مامان با دل و جون آشپزی میکنه واستون. آقاجون با اخم می گوید: -اگه شهابم سروسامون می گرفت الان یه نوزاد تو بغلش بود و ما اینقدر تنها نبودیم! نفس عمیقی می کشم و هیچ نمی گویم، در این مورد من هیچ حرفی ندارم که بگویم، چون عامل اصلی ازدواج نکردن شهاب من بودم! پس سکوت می کنم که خان‌‌جون می گوید: -دیروز که زنگ زد بهش گفتم یکیو برات زیر سر دارم، یهو گفت خودمم یکیو زیر سر دارم، میگم اسدالله خان به نظرت این حرفو جدی زده؟ نگاهم را به گلهای قالی می دوزم و آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: -خب خوبه دیگه با این حساب سال دیگه همین وقتا نوزادشو بغل میگیره! آقاجون نگاه از رادیوی کوچکش می گیرد و به من چشم می دوزد. -بگو شهاب کجا زندگی میکنه پریا؟ -من چه بدونم آقاجون! -اگه ندونی جای تعجب داره! شانه بالا می دهم. -من واقعا نمی دونم چرا همه خیال می کنید از جای شهاب با خبرم؟ -چون واقعا هم باخبری!
عشق دیگه قصه شده... - این روزا مگه کسی عاشق میشه؟ + ولی من تو همین روزا عاشقت شدم...! 📽 خفه‌گی ❄♠ @deklamesoti ♠❄
خیلی سخته وقتی خیلی دوسش داری میگه ثابت کن! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دندان به هم می فشارم و زیر نگاه تیزبین آقاجون تاب نمی آورم، بلند می شوم و سمت خان‌جون می روم، کرمی که روی میز است را بر می دارم و کنار خان‌جون می نشینم، دستان پر از چروکش را در دست می گیرم و مشغول کرم زدن شان می شوم و اصلا به حرف خان‌جون که می گوید: -تازه زدم، نکن. گوش نمی دهم، تمام فکرم سمت نگاه آقاجون است و دستان خان‌جون را با کرم می مالم و می گویم: -یک بار برای همیشه میگم من خبر ندارم شهاب کجا زندگی می کنه! آقاجون رادیو را روی زمین می کوبد. -هنوز یاد نگرفتی بهش بگی عمو؟! لبم را زیر دندان می برم، مثلا خیلی حواسم به کرم زدن دستهای خان‌جون است، اما اصلا اینطور نیست. -یاد نگرفتم چون شما خیلی اصرار دارید بگید شهاب عموی منه، چیه آقاجون؟ ناراحتی وقتی حقیقتو میگم؟ نفسش را با حرص فوت می کند. -ثریا بلند شو شماره شهابو بگیر گوشی رو بده به من. زیر چشمی به خان‌جون نگاه می کنم که می گوید: -پاشو موبایل منو بده مادر. با بی میلی سمت موبایل خان‌جون می روم و به دستش می دهم، چشمانش را ریز می کند و به دنبال شماره شهاب می گوید: -اسدالله خان باهاش نرم حرف بزن، بذار برگرده بچه‌م. شماره ای را که پیدا کرده انتخاب می کند و حالا تماس برقرار شده، گوشی را به گوشش می چسباند و من صدای شهاب را از آن سوی خط می شنوم که می گوید: -جانم خان‌جون؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دندان به هم می فشارم و دست آزاد خان‌جون را محکم می مالم و به مکالمه شان گوش می دهم. -جونت بی بلا مادر، آقاجونت می خواد باهات حرف بزنه، یه لحظه گوشی. گوشی موبایلش را سمتم می گیرد. -پریا بیا گوشی رو بده به آقاجونت، مادر. نگاهم روی گوشی قفل می شود که صدای شهاب در گوشم می پیچد: -پریا اونجاس؟ دستم می لرزد، اما موبایل را سفت می گیرم و سمت آقاجون می روم، دلم میخواهد لبم را نزدیک ببرم و بگویم: (آره اینجام چطور؟) اما این کار را نمی کنم و تنها گوشی را به دست آقاجون می سپارم، آقاجون گوشی را کنار گوشش میگیرد و می گوید: -الو شهاب بابا، معلوم هست کجایی؟ مگه نگفتم برگرد خونه؟ لااقل بیا یه سر به ما بزن، حتما باید همه چیز مثل سابق باشه تا بیای پیشمون؟ بالای سر آقاجون ایستاده ام تا صدای شهاب را بشنوم، به لطف گوشهای خان‌جون همیشه صدای موبایلش بالاترین حد ممکن است و به خوبی می شود صدای شخص پشت خط را شنید. -چشم میام آقاجون، این حرفا چیه؟ یکم کارام گره خورده بود بهم، وگرنه منم دلم تنگ شده.
از یه جایی به بعد دیگه حرص نمی خوری، اون قدر چشم پوشی می کنی تا عادي بشه و از چشم بیفته! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
امروز با اینکه جمعه اس اما یه پارت میذارم براتون نگران نباشین دلم نیومد اینقدر اومدین پی وی🙈
خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی.. ❄♠ @deklamesoti ♠❄
تا وقتی برآورده شدنِ آرزوی یه نفر، گاهی به معنیِ برآورده نشدنِ آرزوی یه نفرِ دیگه‌س، با من از عدالت حرف نزن. ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -خب دلت تنگ شده پس الان کجایی؟ چرا پیش مون نیستی؟ وسایل تو جمع کن برگرد اینجا. منتظر گوش تیز میکنم که میگوید: -پریا شبا خوابگاه می مونه؟ نیشخندی می زنم که آقاجون می گوید: -بله خوابگاهه، شما دوتا زدید به تیپ و تاپ هم ما باید جورشو بکشیم؟ پریا خونه شون از ما سواست، چرا فکر بود و نبود پریایی؟ یعنی مشکل تو پریاس؟ نفس هایم تند و منقطع شده که می گوید: -مشکل من بود و نبود پریا نیست آقاجون، اما بهتره کمتر همو ببینیم، یعنی چطو بگم صلاح نیست که... آقاجون حرفش را قطع می کند: -فردا منتظرتیم بیا، باشه؟ خان‌جون فوری می گوید: -بگو فردا پریا میره خوابگاه و نیست، بگو زودتر بیاد. نگاهم سمت خان‌جون می رود و نیشخند می زنم، شهاب انگار صدای خانجون‌ را شنیده که می گوید: -باشه یه سر میام! لب به هم می فشارم، صحبتشان که به اتمام می رسد، تماس را قطع می کنند، گوشی خانجون را می گیرم و روی میز می گذارم، عصبی می گویم: -خب دیگه کاری ندارید؟ من برم بخوابم صبح زود باید برگردم خوابگاه! خانجون آغوشش را باز می کند، جلو می روم که کنار گوشم می گوید: -به دل نگیر اونجوری گفتم مادر، باور کن هر دوی شما برام به یک اندازه عزیزید، ولی تنها راهی بود که میشد ببینیمش. سر تکان می دهم و گونه اش را می بوسم، با آقاجون هم خداحافظی میکنم و فوری به حیاط می روم، انگار که نفس کم آورده باشم، تند تر نفس میکشم، دستانم را مشت می کنم و زیر لب میگویم: -اگه فردا خوابگاه نرم چی میشه شهاب؟ مثلا یه روز ادای مریضا و حال ندارارو درارم، هان؟! سر تکان می دهم و از فکری که در سر دارم لبخند مرموزی می زنم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ .. روی تختم می نشینم و پاپوشم را از پایم در می آورم، به مادر که کنار در اتاق ایستاده نگاه می کنم که می گوید: -کاش زودتر این ترم تموم شه برگردی خونه، اونقدر لجبازی که بیخود و بی جهت رفتی خوابگاه، حاضرم نیستی برگردی خونه، پس تنها راهش اینه دعا کنم زودتر این ترم لعنتی تموم بشه! لبخند می زنم، روی تخت دراز می کشم و زیر پتو می خزم. -خوابگاه برام خیلی خوبه، فکرم بازه، دوستام کنارمن میتونم ازشون کمک بگیرم، به دانشگاهم نزدیک ترم، دیگه چی از این بهتر؟ کلافه سر تکان می دهد. -برات آجیل و مربا گذاشتم، با یکم خرت و پرت دیگه، صبح جا نذاری، گرچه خودم باید بیدارت کنم! کلید برق را می زند و در اتاق را روی هم می گذارد، به سقف زل می زنم و زمزمه می کنم: -اینجا بودن فقط خاطره هارو زنده میکنه، چطور میشه برای یادگیری درسام تو این محیط تلاش کنم؟ نگاهم را سمت پنجره میگیرم، خصوصا این حیاط لعنتی... آنقدر سرخوشم می کند که قید درس خواندن را می زنم. ***
وقتی همه چیز مرا شکست داد باید کنارم می‌ماندی نه اینکه در میان آن‌ها باشی... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای مادر نزدیک و نزدیک تر می شود: -پریا؟ بیدار نمیشی؟ نخی که در دست دارم را داخل بینی ام فرو می برم و عطسه بلندی می زنم، آرام پتو را کنار می زنم و با چشمانی نیمه باز به مادر نگاه می کنم، دستم را روی پیشانی ام می گذارم. -حس میکنم سرماخوردم، سرم درد میکنه. مادر با هول جلو می آید. -بذار ببینم! و دستش را روی پیشانی ام می گذارد، در طول شب آنقدر زیر پتو ماندم و کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا گرمی و رطوبت روی پیشانی ام ظاهر شود، مادر نگاهم می کند. -به نظر می رسه یکم تب داری! سر تکان می دهم. -کل شب به خودم لرزیدم، انگار تب و لرز داشتم! با حرص می گوید: -گفتم وقت خوبی نیست برای تو حیاط نشستن، گفتم که سرما می خوریم، گوش ندادی، با این حالت لازم نیست بری خوابگاه. چشمانم را خمار می کنم. -نه‌ نمیشه، حتما باید برم! نیم خیز می شوم که کفری شانه هایم را می گیرد و مرا دوباره روی تخت می خواباند. -همین که گفتم پریا، تو هیچ جا ‌نمیری، همین جا بمون تا برات صبحونه بیارم، بعدم دارو بخور تا بهتر شی. خرسند از خوب پیش رفتن این ماجرا می گویم: -آره، حالا که فکر میکنم میبینم راستش اصلا حال ندارم از جام پاشم. می خواهد از اتاق خارج شود که فوری می گویم: -راستی مامان...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سمتم بر می گردد که آهسته می گویم: -هیچکس نباید بفهمه من خونه موندگار شدم و نرفتم خوابگاه! اخم میکند. -منظورت چیه؟ سرفه مصلحتی می کنم و می گویم: -آخه خان‌جون و آقاجون به شهاب گفتن من خوابگاهم تا شهاب بیاد دیدنشون، اگه بدونه من هستم پاشم اینجا نمیذاره. انگشتانم را در هم‌ گره می زنم و مظلومانه می گویم: -دوست ندارم به خاطر من دیدارشون شکل نگیره، اونم بعد از سه ماه! مادر به گوشه ای خیره میشود و سر تکان می دهد. -آره نفهمن بهتره، شهابم با این اخلاقای بچگانه اش، به تو چکار داره آخه، خجالتم نمی کشه مرد گنده قهر کرده با دختر من! لبم را زیر دندان می برم. -هیچ عیبی نداره مامان، من که باهاش مشکلی ندارم، خودش خواست از اینجا بره و جدا زندگی کنه، حالام که قراره بیاد بهتره فکر کنه من خوابگاهم، این واسه همه مون بهتره. مادر سر تکان می دهد و از اتاق خارج ‌می شود. در تمام طول روز مادر به من رسیدگی می کند و غذای مقوی و دارو و جوشانده برایم می آورد، داروها را زیر بالشم جاساز کرده ام و جوشانده ها را از پنجره به خورد باغچه و درختان داده ام، غذا و خوراکی های مقوی را خورده ام و حالا تنها منتظر ورود شهاب هستم.
چت امروز پروا و کوروشو یادتونه😌😌 حالا گروه زاپاس بیاین به روایت تصویرشو ببینید🤩🤩 اعضای کانالم چقد فعالن آخه به دورتون😍 که از این خوشگل موشگلا درست میکنین😍😍 😶👇😁🙈😍 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ موبایلم زنگ می خورد، با دیدن اسم مهتاب فوری جواب می دهم که می گوید: -پریا معلومه کجایی؟ چرا نیومدی؟ نه خوابگاه بودی، نه دانشگاه! -نشد مهتاب، یکم حالم خوب نبود، فردا میام. -چیزی شده؟ صدات که خوبه! -حالا فردا بهت توضیح می دم. -دیوونه شدی؟ امروز باید تحقیق تو تحویل میدادی، میدونی استاد صادقی چقدر منتظر امروز بود؟ گفت هر کس تحویل نده پاس نمیشه ها! پوفی می کشم، حقیقتا این یک مورد فراموشم شده بود، پوست لبم را میجوم و با حرص میگویم: -تحقیقم آماده اس، خودت که دیدی، فقط نمیشه امروز تحویلش بدم، کار مهم تری دارم. حرصی می گوید: -از دست تو، بهش میگم تصادف کردی، شاید اینجوری دلش به رحم اومد! ناخنم را میجوم و غرق فکر میگویم: -گمون نکنم، ولی خب محض احتیاط یکم پیازداغ شو زیاد کن تا خودم بیام. -باشه فعلا خداحافظ. خداحافظی زیر لب می گویم و تماس را قطع می کنم، وای به حال و روزگارت اگر تا شب در این خانه پیدایت نشود شهاب، وگرنه تقاص پاس نشدن این درس را از حلقت بیرون می کشم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ... مادر وارد اتاقم می شود، کتابی که در دست دارم را روی میز کنار تختم میگذارم و نگاهش می کنم. -پریا بهتری؟ برات شیر عسل درست کردم. لبخند می زنم. -ممنون، خیلی بهترم مامان. کنارم روی تخت می نشیند و ماگ گرم را به دستم می دهد. -خان‌جون واسه اومدن شهاب شام مفصلی پخته، تلفن زد که من و پدرتم بریم پیش شون، آخه من چطور برم مهمونی وقتی دخترم مریض روی تخت افتاده؟! با مهربانی دستش را لابلای انگشتانم می فشارم. -من خیلی حالم بهتره مامان، البته به لطف رسیدگی های شما، بهتره برید، نمیشه که شهاب بیاد و شما نرید دیدنش، مطمئنم اگه نری خان‌جون خیلی ناراحت میشه. نفس عمیقی می کشد و پشت دستم را نوازش می دهد. -باشه برات شام میارم، از دستپخت خان‌جونت! خیره‌ی نگاهش سر تکان می دهم و تاکید می کنم: -فقط متوجه حضور‌ من نشن! با اطمینان دستم را می فشارد و از اتاق خارج می شود، صدای پدر را از نشیمن می شنوم که می پرسد: -پریا نمیاد مگه؟ -نه کسی ندونه خونه اس بهتره، باز شهاب بچه بازی در میاره! هیچ صدای دیگری نمی آید، جز باز و بسته شدن در، آه عمیقی می کشم و سمت پنجره اتاقم می روم، ماگ را به لبم نزدیک می کنم و کمی از شیرعسل را می نوشم که صدای ناهنجار در حیاط به گوش می رسد، انگار شهاب رسیده، صدای خندان شهاب و پدرم بالا می گیرد، با عجله چراغ اتاقم را خاموش می کنم و پرده را کنار می زنم تا با وضوح بهتری اوضاع‌شان را دید بزنم، شهاب با تیپ روشنی که زده در میان درختان سر به فلک کشیده حیاط و تاریک و روشن چراغ هایش کاملا مشخص است، مادر هم نزدیک شان می رود، آب دهانم را به سختی فرو می دهم، هر سه سمت منزل آقاجون می روند و کم کم صداها آرام میگیرند.
دختره اومده عروسی عشقش برای عروس شعر میخونه یهو داماد میاد واکنششو ببینین🤕😭😭😭🥺 https://eitaa.com/joinchat/1372455188Ca9a90b1ce2
لینک کانال برای دوستانی که دنبالش میگردن👇👇👇👇👇 @Hamsar_Ostad