eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.2هزار دنبال‌کننده
648 عکس
277 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -خب دلت تنگ شده پس الان کجایی؟ چرا پیش مون نیستی؟ وسایل تو جمع کن برگرد اینجا. منتظر گوش تیز میکنم که میگوید: -پریا شبا خوابگاه می مونه؟ نیشخندی می زنم که آقاجون می گوید: -بله خوابگاهه، شما دوتا زدید به تیپ و تاپ هم ما باید جورشو بکشیم؟ پریا خونه شون از ما سواست، چرا فکر بود و نبود پریایی؟ یعنی مشکل تو پریاس؟ نفس هایم تند و منقطع شده که می گوید: -مشکل من بود و نبود پریا نیست آقاجون، اما بهتره کمتر همو ببینیم، یعنی چطو بگم صلاح نیست که... آقاجون حرفش را قطع می کند: -فردا منتظرتیم بیا، باشه؟ خان‌جون فوری می گوید: -بگو فردا پریا میره خوابگاه و نیست، بگو زودتر بیاد. نگاهم سمت خان‌جون می رود و نیشخند می زنم، شهاب انگار صدای خانجون‌ را شنیده که می گوید: -باشه یه سر میام! لب به هم می فشارم، صحبتشان که به اتمام می رسد، تماس را قطع می کنند، گوشی خانجون را می گیرم و روی میز می گذارم، عصبی می گویم: -خب دیگه کاری ندارید؟ من برم بخوابم صبح زود باید برگردم خوابگاه! خانجون آغوشش را باز می کند، جلو می روم که کنار گوشم می گوید: -به دل نگیر اونجوری گفتم مادر، باور کن هر دوی شما برام به یک اندازه عزیزید، ولی تنها راهی بود که میشد ببینیمش. سر تکان می دهم و گونه اش را می بوسم، با آقاجون هم خداحافظی میکنم و فوری به حیاط می روم، انگار که نفس کم آورده باشم، تند تر نفس میکشم، دستانم را مشت می کنم و زیر لب میگویم: -اگه فردا خوابگاه نرم چی میشه شهاب؟ مثلا یه روز ادای مریضا و حال ندارارو درارم، هان؟! سر تکان می دهم و از فکری که در سر دارم لبخند مرموزی می زنم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ .. روی تختم می نشینم و پاپوشم را از پایم در می آورم، به مادر که کنار در اتاق ایستاده نگاه می کنم که می گوید: -کاش زودتر این ترم تموم شه برگردی خونه، اونقدر لجبازی که بیخود و بی جهت رفتی خوابگاه، حاضرم نیستی برگردی خونه، پس تنها راهش اینه دعا کنم زودتر این ترم لعنتی تموم بشه! لبخند می زنم، روی تخت دراز می کشم و زیر پتو می خزم. -خوابگاه برام خیلی خوبه، فکرم بازه، دوستام کنارمن میتونم ازشون کمک بگیرم، به دانشگاهم نزدیک ترم، دیگه چی از این بهتر؟ کلافه سر تکان می دهد. -برات آجیل و مربا گذاشتم، با یکم خرت و پرت دیگه، صبح جا نذاری، گرچه خودم باید بیدارت کنم! کلید برق را می زند و در اتاق را روی هم می گذارد، به سقف زل می زنم و زمزمه می کنم: -اینجا بودن فقط خاطره هارو زنده میکنه، چطور میشه برای یادگیری درسام تو این محیط تلاش کنم؟ نگاهم را سمت پنجره میگیرم، خصوصا این حیاط لعنتی... آنقدر سرخوشم می کند که قید درس خواندن را می زنم. ***
وقتی همه چیز مرا شکست داد باید کنارم می‌ماندی نه اینکه در میان آن‌ها باشی... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای مادر نزدیک و نزدیک تر می شود: -پریا؟ بیدار نمیشی؟ نخی که در دست دارم را داخل بینی ام فرو می برم و عطسه بلندی می زنم، آرام پتو را کنار می زنم و با چشمانی نیمه باز به مادر نگاه می کنم، دستم را روی پیشانی ام می گذارم. -حس میکنم سرماخوردم، سرم درد میکنه. مادر با هول جلو می آید. -بذار ببینم! و دستش را روی پیشانی ام می گذارد، در طول شب آنقدر زیر پتو ماندم و کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا گرمی و رطوبت روی پیشانی ام ظاهر شود، مادر نگاهم می کند. -به نظر می رسه یکم تب داری! سر تکان می دهم. -کل شب به خودم لرزیدم، انگار تب و لرز داشتم! با حرص می گوید: -گفتم وقت خوبی نیست برای تو حیاط نشستن، گفتم که سرما می خوریم، گوش ندادی، با این حالت لازم نیست بری خوابگاه. چشمانم را خمار می کنم. -نه‌ نمیشه، حتما باید برم! نیم خیز می شوم که کفری شانه هایم را می گیرد و مرا دوباره روی تخت می خواباند. -همین که گفتم پریا، تو هیچ جا ‌نمیری، همین جا بمون تا برات صبحونه بیارم، بعدم دارو بخور تا بهتر شی. خرسند از خوب پیش رفتن این ماجرا می گویم: -آره، حالا که فکر میکنم میبینم راستش اصلا حال ندارم از جام پاشم. می خواهد از اتاق خارج شود که فوری می گویم: -راستی مامان...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سمتم بر می گردد که آهسته می گویم: -هیچکس نباید بفهمه من خونه موندگار شدم و نرفتم خوابگاه! اخم میکند. -منظورت چیه؟ سرفه مصلحتی می کنم و می گویم: -آخه خان‌جون و آقاجون به شهاب گفتن من خوابگاهم تا شهاب بیاد دیدنشون، اگه بدونه من هستم پاشم اینجا نمیذاره. انگشتانم را در هم‌ گره می زنم و مظلومانه می گویم: -دوست ندارم به خاطر من دیدارشون شکل نگیره، اونم بعد از سه ماه! مادر به گوشه ای خیره میشود و سر تکان می دهد. -آره نفهمن بهتره، شهابم با این اخلاقای بچگانه اش، به تو چکار داره آخه، خجالتم نمی کشه مرد گنده قهر کرده با دختر من! لبم را زیر دندان می برم. -هیچ عیبی نداره مامان، من که باهاش مشکلی ندارم، خودش خواست از اینجا بره و جدا زندگی کنه، حالام که قراره بیاد بهتره فکر کنه من خوابگاهم، این واسه همه مون بهتره. مادر سر تکان می دهد و از اتاق خارج ‌می شود. در تمام طول روز مادر به من رسیدگی می کند و غذای مقوی و دارو و جوشانده برایم می آورد، داروها را زیر بالشم جاساز کرده ام و جوشانده ها را از پنجره به خورد باغچه و درختان داده ام، غذا و خوراکی های مقوی را خورده ام و حالا تنها منتظر ورود شهاب هستم.
چت امروز پروا و کوروشو یادتونه😌😌 حالا گروه زاپاس بیاین به روایت تصویرشو ببینید🤩🤩 اعضای کانالم چقد فعالن آخه به دورتون😍 که از این خوشگل موشگلا درست میکنین😍😍 😶👇😁🙈😍 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ موبایلم زنگ می خورد، با دیدن اسم مهتاب فوری جواب می دهم که می گوید: -پریا معلومه کجایی؟ چرا نیومدی؟ نه خوابگاه بودی، نه دانشگاه! -نشد مهتاب، یکم حالم خوب نبود، فردا میام. -چیزی شده؟ صدات که خوبه! -حالا فردا بهت توضیح می دم. -دیوونه شدی؟ امروز باید تحقیق تو تحویل میدادی، میدونی استاد صادقی چقدر منتظر امروز بود؟ گفت هر کس تحویل نده پاس نمیشه ها! پوفی می کشم، حقیقتا این یک مورد فراموشم شده بود، پوست لبم را میجوم و با حرص میگویم: -تحقیقم آماده اس، خودت که دیدی، فقط نمیشه امروز تحویلش بدم، کار مهم تری دارم. حرصی می گوید: -از دست تو، بهش میگم تصادف کردی، شاید اینجوری دلش به رحم اومد! ناخنم را میجوم و غرق فکر میگویم: -گمون نکنم، ولی خب محض احتیاط یکم پیازداغ شو زیاد کن تا خودم بیام. -باشه فعلا خداحافظ. خداحافظی زیر لب می گویم و تماس را قطع می کنم، وای به حال و روزگارت اگر تا شب در این خانه پیدایت نشود شهاب، وگرنه تقاص پاس نشدن این درس را از حلقت بیرون می کشم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ... مادر وارد اتاقم می شود، کتابی که در دست دارم را روی میز کنار تختم میگذارم و نگاهش می کنم. -پریا بهتری؟ برات شیر عسل درست کردم. لبخند می زنم. -ممنون، خیلی بهترم مامان. کنارم روی تخت می نشیند و ماگ گرم را به دستم می دهد. -خان‌جون واسه اومدن شهاب شام مفصلی پخته، تلفن زد که من و پدرتم بریم پیش شون، آخه من چطور برم مهمونی وقتی دخترم مریض روی تخت افتاده؟! با مهربانی دستش را لابلای انگشتانم می فشارم. -من خیلی حالم بهتره مامان، البته به لطف رسیدگی های شما، بهتره برید، نمیشه که شهاب بیاد و شما نرید دیدنش، مطمئنم اگه نری خان‌جون خیلی ناراحت میشه. نفس عمیقی می کشد و پشت دستم را نوازش می دهد. -باشه برات شام میارم، از دستپخت خان‌جونت! خیره‌ی نگاهش سر تکان می دهم و تاکید می کنم: -فقط متوجه حضور‌ من نشن! با اطمینان دستم را می فشارد و از اتاق خارج می شود، صدای پدر را از نشیمن می شنوم که می پرسد: -پریا نمیاد مگه؟ -نه کسی ندونه خونه اس بهتره، باز شهاب بچه بازی در میاره! هیچ صدای دیگری نمی آید، جز باز و بسته شدن در، آه عمیقی می کشم و سمت پنجره اتاقم می روم، ماگ را به لبم نزدیک می کنم و کمی از شیرعسل را می نوشم که صدای ناهنجار در حیاط به گوش می رسد، انگار شهاب رسیده، صدای خندان شهاب و پدرم بالا می گیرد، با عجله چراغ اتاقم را خاموش می کنم و پرده را کنار می زنم تا با وضوح بهتری اوضاع‌شان را دید بزنم، شهاب با تیپ روشنی که زده در میان درختان سر به فلک کشیده حیاط و تاریک و روشن چراغ هایش کاملا مشخص است، مادر هم نزدیک شان می رود، آب دهانم را به سختی فرو می دهم، هر سه سمت منزل آقاجون می روند و کم کم صداها آرام میگیرند.
دختره اومده عروسی عشقش برای عروس شعر میخونه یهو داماد میاد واکنششو ببینین🤕😭😭😭🥺 https://eitaa.com/joinchat/1372455188Ca9a90b1ce2
لینک کانال برای دوستانی که دنبالش میگردن👇👇👇👇👇 @Hamsar_Ostad