خیلی سخته وقتی خیلی
دوسش داری میگه ثابت کن!
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت9 📝
༊────────୨୧────────༊
دندان به هم می فشارم و زیر نگاه تیزبین آقاجون تاب نمی آورم، بلند می شوم و سمت خانجون می روم، کرمی که روی میز است را بر می دارم و کنار خانجون می نشینم، دستان پر از چروکش را در دست می گیرم و مشغول کرم زدن شان می شوم و اصلا به حرف خانجون که می گوید:
-تازه زدم، نکن.
گوش نمی دهم، تمام فکرم سمت نگاه آقاجون است و دستان خانجون را با کرم می مالم و می گویم:
-یک بار برای همیشه میگم من خبر ندارم شهاب کجا زندگی می کنه!
آقاجون رادیو را روی زمین می کوبد.
-هنوز یاد نگرفتی بهش بگی عمو؟!
لبم را زیر دندان می برم، مثلا خیلی حواسم به کرم زدن دستهای خانجون است، اما اصلا اینطور نیست.
-یاد نگرفتم چون شما خیلی اصرار دارید بگید شهاب عموی منه، چیه آقاجون؟ ناراحتی وقتی حقیقتو میگم؟
نفسش را با حرص فوت می کند.
-ثریا بلند شو شماره شهابو بگیر گوشی رو بده به من.
زیر چشمی به خانجون نگاه می کنم که می گوید:
-پاشو موبایل منو بده مادر.
با بی میلی سمت موبایل خانجون می روم و به دستش می دهم، چشمانش را ریز می کند و به دنبال شماره شهاب می گوید:
-اسدالله خان باهاش نرم حرف بزن، بذار برگرده بچهم.
شماره ای را که پیدا کرده انتخاب می کند و حالا تماس برقرار شده، گوشی را به گوشش می چسباند و من صدای شهاب را از آن سوی خط می شنوم که می گوید:
-جانم خانجون؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت10 📝
༊────────୨୧────────༊
دندان به هم می فشارم و دست آزاد خانجون را محکم می مالم و به مکالمه شان گوش می دهم.
-جونت بی بلا مادر، آقاجونت می خواد باهات حرف بزنه، یه لحظه گوشی.
گوشی موبایلش را سمتم می گیرد.
-پریا بیا گوشی رو بده به آقاجونت، مادر.
نگاهم روی گوشی قفل می شود که صدای شهاب در گوشم می پیچد:
-پریا اونجاس؟
دستم می لرزد، اما موبایل را سفت می گیرم و سمت آقاجون می روم، دلم میخواهد لبم را نزدیک ببرم و بگویم: (آره اینجام چطور؟)
اما این کار را نمی کنم و تنها گوشی را به دست آقاجون می سپارم، آقاجون گوشی را کنار گوشش میگیرد و می گوید:
-الو شهاب بابا، معلوم هست کجایی؟ مگه نگفتم برگرد خونه؟ لااقل بیا یه سر به ما بزن، حتما باید همه چیز مثل سابق باشه تا بیای پیشمون؟
بالای سر آقاجون ایستاده ام تا صدای شهاب را بشنوم، به لطف گوشهای خانجون همیشه صدای موبایلش بالاترین حد ممکن است و به خوبی می شود صدای شخص پشت خط را شنید.
-چشم میام آقاجون، این حرفا چیه؟ یکم کارام گره خورده بود بهم، وگرنه منم دلم تنگ شده.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
از یه جایی به بعد دیگه حرص نمی خوری، اون قدر چشم پوشی می کنی تا عادي بشه و از چشم بیفته!
❄♠ @deklamesoti ♠❄
امروز با اینکه جمعه اس اما یه پارت میذارم براتون نگران نباشین
دلم نیومد اینقدر اومدین پی وی🙈
خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی..
❄♠ @deklamesoti ♠❄
تا وقتی برآورده شدنِ آرزوی یه نفر، گاهی به معنیِ برآورده نشدنِ آرزوی یه نفرِ دیگهس، با من از عدالت حرف نزن.
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
اینم ادایی که پروا در آورده🤣🤣🤣🤣
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت11 📝
༊────────୨୧────────༊
-خب دلت تنگ شده پس الان کجایی؟ چرا پیش مون نیستی؟ وسایل تو جمع کن برگرد اینجا.
منتظر گوش تیز میکنم که میگوید:
-پریا شبا خوابگاه می مونه؟
نیشخندی می زنم که آقاجون می گوید:
-بله خوابگاهه، شما دوتا زدید به تیپ و تاپ هم ما باید جورشو بکشیم؟ پریا خونه شون از ما سواست، چرا فکر بود و نبود پریایی؟ یعنی مشکل تو پریاس؟
نفس هایم تند و منقطع شده که می گوید:
-مشکل من بود و نبود پریا نیست آقاجون، اما بهتره کمتر همو ببینیم، یعنی چطو بگم صلاح نیست که...
آقاجون حرفش را قطع می کند:
-فردا منتظرتیم بیا، باشه؟
خانجون فوری می گوید:
-بگو فردا پریا میره خوابگاه و نیست، بگو زودتر بیاد.
نگاهم سمت خانجون می رود و نیشخند می زنم، شهاب انگار صدای خانجون را شنیده که می گوید:
-باشه یه سر میام!
لب به هم می فشارم، صحبتشان که به اتمام می رسد، تماس را قطع می کنند، گوشی خانجون را می گیرم و روی میز می گذارم، عصبی می گویم:
-خب دیگه کاری ندارید؟ من برم بخوابم صبح زود باید برگردم خوابگاه!
خانجون آغوشش را باز می کند، جلو می روم که کنار گوشم می گوید:
-به دل نگیر اونجوری گفتم مادر، باور کن هر دوی شما برام به یک اندازه عزیزید، ولی تنها راهی بود که میشد ببینیمش.
سر تکان می دهم و گونه اش را می بوسم، با آقاجون هم خداحافظی میکنم و فوری به حیاط می روم، انگار که نفس کم آورده باشم، تند تر نفس میکشم، دستانم را مشت می کنم و زیر لب میگویم:
-اگه فردا خوابگاه نرم چی میشه شهاب؟ مثلا یه روز ادای مریضا و حال ندارارو درارم، هان؟!
سر تکان می دهم و از فکری که در سر دارم لبخند مرموزی می زنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت12 📝
༊────────୨୧────────༊
..
روی تختم می نشینم و پاپوشم را از پایم در می آورم، به مادر که کنار در اتاق ایستاده نگاه می کنم که می گوید:
-کاش زودتر این ترم تموم شه برگردی خونه، اونقدر لجبازی که بیخود و بی جهت رفتی خوابگاه، حاضرم نیستی برگردی خونه، پس تنها راهش اینه دعا کنم زودتر این ترم لعنتی تموم بشه!
لبخند می زنم، روی تخت دراز می کشم و زیر پتو می خزم.
-خوابگاه برام خیلی خوبه، فکرم بازه، دوستام کنارمن میتونم ازشون کمک بگیرم، به دانشگاهم نزدیک ترم، دیگه چی از این بهتر؟
کلافه سر تکان می دهد.
-برات آجیل و مربا گذاشتم، با یکم خرت و پرت دیگه، صبح جا نذاری، گرچه خودم باید بیدارت کنم!
کلید برق را می زند و در اتاق را روی هم می گذارد، به سقف زل می زنم و زمزمه می کنم:
-اینجا بودن فقط خاطره هارو زنده میکنه، چطور میشه برای یادگیری درسام تو این محیط تلاش کنم؟
نگاهم را سمت پنجره میگیرم، خصوصا این حیاط لعنتی... آنقدر سرخوشم می کند که قید درس خواندن را می زنم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
وقتی همه چیز مرا شکست داد
باید کنارم میماندی
نه اینکه در میان آنها باشی...
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت13 📝
༊────────୨୧────────༊
صدای مادر نزدیک و نزدیک تر می شود:
-پریا؟ بیدار نمیشی؟
نخی که در دست دارم را داخل بینی ام فرو می برم و عطسه بلندی می زنم، آرام پتو را کنار می زنم و با چشمانی نیمه باز به مادر نگاه می کنم، دستم را روی پیشانی ام می گذارم.
-حس میکنم سرماخوردم، سرم درد میکنه.
مادر با هول جلو می آید.
-بذار ببینم!
و دستش را روی پیشانی ام می گذارد، در طول شب آنقدر زیر پتو ماندم و کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا گرمی و رطوبت روی پیشانی ام ظاهر شود، مادر نگاهم می کند.
-به نظر می رسه یکم تب داری!
سر تکان می دهم.
-کل شب به خودم لرزیدم، انگار تب و لرز داشتم!
با حرص می گوید:
-گفتم وقت خوبی نیست برای تو حیاط نشستن، گفتم که سرما می خوریم، گوش ندادی، با این حالت لازم نیست بری خوابگاه.
چشمانم را خمار می کنم.
-نه نمیشه، حتما باید برم!
نیم خیز می شوم که کفری شانه هایم را می گیرد و مرا دوباره روی تخت می خواباند.
-همین که گفتم پریا، تو هیچ جا نمیری، همین جا بمون تا برات صبحونه بیارم، بعدم دارو بخور تا بهتر شی.
خرسند از خوب پیش رفتن این ماجرا می گویم:
-آره، حالا که فکر میکنم میبینم راستش اصلا حال ندارم از جام پاشم.
می خواهد از اتاق خارج شود که فوری می گویم:
-راستی مامان...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت14 📝
༊────────୨୧────────༊
سمتم بر می گردد که آهسته می گویم:
-هیچکس نباید بفهمه من خونه موندگار شدم و نرفتم خوابگاه!
اخم میکند.
-منظورت چیه؟
سرفه مصلحتی می کنم و می گویم:
-آخه خانجون و آقاجون به شهاب گفتن من خوابگاهم تا شهاب بیاد دیدنشون، اگه بدونه من هستم پاشم اینجا نمیذاره.
انگشتانم را در هم گره می زنم و مظلومانه می گویم:
-دوست ندارم به خاطر من دیدارشون شکل نگیره، اونم بعد از سه ماه!
مادر به گوشه ای خیره میشود و سر تکان می دهد.
-آره نفهمن بهتره، شهابم با این اخلاقای بچگانه اش، به تو چکار داره آخه، خجالتم نمی کشه مرد گنده قهر کرده با دختر من!
لبم را زیر دندان می برم.
-هیچ عیبی نداره مامان، من که باهاش مشکلی ندارم، خودش خواست از اینجا بره و جدا زندگی کنه، حالام که قراره بیاد بهتره فکر کنه من خوابگاهم، این واسه همه مون بهتره.
مادر سر تکان می دهد و از اتاق خارج می شود.
در تمام طول روز مادر به من رسیدگی می کند و غذای مقوی و دارو و جوشانده برایم می آورد، داروها را زیر بالشم جاساز کرده ام و جوشانده ها را از پنجره به خورد باغچه و درختان داده ام، غذا و خوراکی های مقوی را خورده ام و حالا تنها منتظر ورود شهاب هستم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
چت امروز پروا و کوروشو یادتونه😌😌
حالا گروه زاپاس بیاین به روایت تصویرشو ببینید🤩🤩
اعضای کانالم چقد فعالن آخه
به دورتون😍 که از این خوشگل موشگلا درست میکنین😍😍
😶👇😁🙈😍
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت15 📝
༊────────୨୧────────༊
موبایلم زنگ می خورد، با دیدن اسم مهتاب فوری جواب می دهم که می گوید:
-پریا معلومه کجایی؟ چرا نیومدی؟ نه خوابگاه بودی، نه دانشگاه!
-نشد مهتاب، یکم حالم خوب نبود، فردا میام.
-چیزی شده؟ صدات که خوبه!
-حالا فردا بهت توضیح می دم.
-دیوونه شدی؟ امروز باید تحقیق تو تحویل میدادی، میدونی استاد صادقی چقدر منتظر امروز بود؟ گفت هر کس تحویل نده پاس نمیشه ها!
پوفی می کشم، حقیقتا این یک مورد فراموشم شده بود، پوست لبم را میجوم و با حرص میگویم:
-تحقیقم آماده اس، خودت که دیدی، فقط نمیشه امروز تحویلش بدم، کار مهم تری دارم.
حرصی می گوید:
-از دست تو، بهش میگم تصادف کردی، شاید اینجوری دلش به رحم اومد!
ناخنم را میجوم و غرق فکر میگویم:
-گمون نکنم، ولی خب محض احتیاط یکم پیازداغ شو زیاد کن تا خودم بیام.
-باشه فعلا خداحافظ.
خداحافظی زیر لب می گویم و تماس را قطع می کنم، وای به حال و روزگارت اگر تا شب در این خانه پیدایت نشود شهاب، وگرنه تقاص پاس نشدن این درس را از حلقت بیرون می کشم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت16 📝
༊────────୨୧────────༊
...
مادر وارد اتاقم می شود، کتابی که در دست دارم را روی میز کنار تختم میگذارم و نگاهش می کنم.
-پریا بهتری؟ برات شیر عسل درست کردم.
لبخند می زنم.
-ممنون، خیلی بهترم مامان.
کنارم روی تخت می نشیند و ماگ گرم را به دستم می دهد.
-خانجون واسه اومدن شهاب شام مفصلی پخته، تلفن زد که من و پدرتم بریم پیش شون، آخه من چطور برم مهمونی وقتی دخترم مریض روی تخت افتاده؟!
با مهربانی دستش را لابلای انگشتانم می فشارم.
-من خیلی حالم بهتره مامان، البته به لطف رسیدگی های شما، بهتره برید، نمیشه که شهاب بیاد و شما نرید دیدنش، مطمئنم اگه نری خانجون خیلی ناراحت میشه.
نفس عمیقی می کشد و پشت دستم را نوازش می دهد.
-باشه برات شام میارم، از دستپخت خانجونت!
خیرهی نگاهش سر تکان می دهم و تاکید می کنم:
-فقط متوجه حضور من نشن!
با اطمینان دستم را می فشارد و از اتاق خارج می شود، صدای پدر را از نشیمن می شنوم که می پرسد:
-پریا نمیاد مگه؟
-نه کسی ندونه خونه اس بهتره، باز شهاب بچه بازی در میاره!
هیچ صدای دیگری نمی آید، جز باز و بسته شدن در، آه عمیقی می کشم و سمت پنجره اتاقم می روم، ماگ را به لبم نزدیک می کنم و کمی از شیرعسل را می نوشم که صدای ناهنجار در حیاط به گوش می رسد، انگار شهاب رسیده، صدای خندان شهاب و پدرم بالا می گیرد، با عجله چراغ اتاقم را خاموش می کنم و پرده را کنار می زنم تا با وضوح بهتری اوضاعشان را دید بزنم، شهاب با تیپ روشنی که زده در میان درختان سر به فلک کشیده حیاط و تاریک و روشن چراغ هایش کاملا مشخص است، مادر هم نزدیک شان می رود، آب دهانم را به سختی فرو می دهم، هر سه سمت منزل آقاجون می روند و کم کم صداها آرام میگیرند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
دختره اومده عروسی عشقش برای عروس شعر میخونه یهو داماد میاد واکنششو ببینین🤕😭😭😭🥺
https://eitaa.com/joinchat/1372455188Ca9a90b1ce2
لینک کانال برای دوستانی که دنبالش میگردن👇👇👇👇👇
@Hamsar_Ostad
هدایت شده از محافظ همسر استاد
https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37
لینک چنل همسر استاد🥰🥺
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37 لینک چنل همسر استاد🥰🥺
سلام دوستای عزیزم چنل همسر استاد خصوصی شده
اگه لفت بدین دیگه نمیتونین وارد بشین
پس لطفا دقت لازم رو داشته باشید
از دیشب چندین نفر پی وی من اومدن و گفتن چرا نمیتونیم وارد چنل بشیم
مراقب باشید لفت ندید که به مشکل میخورید❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت17 📝
༊────────୨୧────────༊
لبه تخت می نشینم و پایم را تاب می دهم، بافت بلندی به تن دارم که تا روی زانوهایم را پوشانده، مادر عقیده دارد مثل غربی ها لباس می پوشم، بالا ت نه ام را می پوشانم و پاهایم ع ر یان است، در حقیقت برای من تابستان و زمستان ندارد، من در خانه آزادانه و راحت لباس می پوشم، به قول خانجون خلقم تنگ می شود اگر سرتاپایم را با لباس های بافتنی و پشمی بپوشانم.
صدای در خانه باعث می شود نگاهم سمت در اتاقم کج شود، مادر را می بینم که با سینی غذا داخل اتاقم می شود.
-چرا تو تاریکی نشستی؟
-خوبه، راحتم.
-بیا برات شام کشیدم، زود بخور تا از دهن نیفتاده.
ابرو بالا می دهم و خیره سینی غذا می گویم:
-مامان لازم نبود عجله کنی، یه وقت کسی شک نکنه!
-نه حواسم بود، غیر از من کسی تو آشپزخونه نبود، تو شام تو بخور من باید برم میزو بچینم.
سر تکان می دهم و زیرلب تشکر می کنم.
مادر که می رود، نگاهم با بی میلی به خورشت فسنجان می افتد، غذای مورد علاقه شهاب، لبم را به سمت پایین منحنی می کنم و می گویم:
-معلومه خیلی دلت برای شهاب خان تنگ شده بود، ثُری خانم!
قاشق را بر می دارم و با غذایم بازی می کنم، یعنی من به خاطر وجود شهاب حق ندارم مابین جمع خانواده ام باشم؟ نفسم را با حرص بیرون می دهم.
-تو حق نداری برای اومدنت، نبودن منو شرط بذاری، باید یاد بگیری با وجود من تو این خونه زندگی کنی!
عصبی قاشق را درون بشقاب می گذارم و پاهایم را بغل می کشم.
-تو مزخرف ترین موجود جهانی شهاب!
دندان به هم می فشارم.
-ازت بدم میاد شهاب، ازت بدم میاد لعنتی.
چشمان سوزناکم را روی یکدیگر می فشارم و صدایم می لرزد:
-متنفرم از این تیپی که امشب زدی، اصلا می دونی چیه؟ از سلیقه ات بیزارم، مرده شور سلیقه تو ببره!
نفس هایم تند شده که سرم را محکم روی زانوانم می کوبم.
...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت18 📝
༊────────୨୧────────༊
...
عقربه های ساعت روی دوازده نشسته، بدنم از شدت نشستن های طولانی مدت درد گرفته است، آرام بلند می شوم و کنار آینه موهای بلندم را برس می کشم و می بافم، گل سر سرخی به انتهایش می زنم و روی شانه ام رهایش می کنم.
-امشب می خوام همونطوری پیشت ظاهر شم که ازش نفرت داری!
به تصویرم در آینه نیشخند می زنم که صداها در حیاط به گوشم می رسد، انگار بالاخره شهاب تصمیم به رفتن دارد.
آرام در ساختمان را باز میکنم و پا به حیاط می گذارم، صدای خنده شهاب می آید هنوز مقابل در ورودی خانجون با پدر خداحافظی میکند، صدای خانجون را می شنوم که ملتمسانه خطاب به شهاب می گوید:
-مارو از خودت بی خبر نذار مادر، زود به زود بیا دیدن مون.
و شهاب این قول را به آنها می دهد و فاصله می گیرد.
لابهلای درختان به تماشایش می ایستم، وقتی مطمئن می شوم که از دید بقیه محو شده صدایش می زنم:
-شهاب!
با همان لبخند روی لبش مردد می ایستد و به اطراف چشم می دوزد، دست به س,ینه می شوم و آرام سمتش قدم بر می دارم، نگاهش با حیرت روی من می افتد و لبخند از لبانش حذف می شود، من اما لبخند دلربایی می زنم و چشم از نگاهش بر نمی دارم، حالا درست مقابلش ایستادهام، آنقدر جلو می روم تا بوی تلخ ادکلنش مشامم را پر کند، نگاهم را مابین صورت متعجبش می چرخانم و می گویم:
-قصد داشتم خیلی زودتر از اینا بیام خونه خانجون و تو مهمونیش شرکت کنم، میدونی چرا؟ چون من عضوی از این خانوادهام، دلیلی نمیبینم تو اون جمع نباشم!
اخم هایش را درهم می کشد و با حرص به موهای بافته شده ام نگاه می کند، نیشخندی میزنم و دستی به انتهای موهایم می کشم، درست جایی که نگاه او زوم شده.
-اما میدونی چرا نیومدم؟ گفتم بذار حسابی دلبریاشو واسه آقاجون و خانجونش بکنه، خوب که سرخوش شد بیام و گند بزنم تو حالش!
و بلند می خندم.
-آخه نمیدونی دیدن این چهره چقدر لذتبخشه، کاش جای من بودی و میتونستی خودتو ببینی! درست شبیه حالیه که منم یه روزایی داشتم، وقتی... وقتی که...
دندان به هم میفشارم و زمزمه می کنم:
-بیخیال یاداوریشم دیوونه کننده اس...
سرم را نزدیک صورتش می برم و لب می زنم:
-عمو شهاب قلابی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع