eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
572 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صاحب قلب من تا ابد فقط خودتیو خودتیو خودت...❤️🔗 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
♥️ به حرف سُهراب چشمانم را شستم جورِ دیگری هم دیدم اما ‌؛ فرقی نمیکرد باز هم عشق بودی..! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
💋 تو یکی از ادمایی هستی که فقط بودنت کافیه‌ تا خیلی چیزهارو درست کنه. 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
«🌸🎉 » بسم‌رب‌علـے"؏ تمام‌لذت‌عمرم‌دراین‌است که‌مولایم‌امیـــرالمؤمنیــن‌است.. 🌸¦↫ 🎉¦↫ ... 💜⃟
☘☘☘☘☘🌼☘☘☘☘☘ ☘☘☘☘🌸☘☘☘☘ ☘☘☘🌼☘☘☘ ☘☘🌸☘☘ ☘🌼☘ 🌸 بلند شدم و همراه بهار سمتش رفتیم: -بریم یه کیک خوشمزه بپزیم وقتی کوروش اومد یه جشن کوچیک ۴ نفره بگیریم؛ موافقی؟ لباشو کج کرد: -یعنی الان بهم نمیگی؟ -نوچ، میخوام غافلگیرتون کنم! -خیلی بدی زن داداش، اما باشه چند ساعت دیگه هم تحمل میکنم! لبخندی زدم و بهارو روی میز نشوندم و خودم مشغول کمک دادن به فریبا شدم تا کیک بپزیم. برای شام فسنجون پختیم و همراه فریبا کمی به خودمون رسیدیم و بعد از مدتها آرایش نسبتا غلیظی کردیم. همین که کوروش وارد خونه شد به استقبالش رفتم. ابروهاش به حالت حیرت زده ای بالا رفت و کش دار گفت: -سلااااااااااام چه جیگری جلوم وایساده! لبخند زدم و جلو رفتم؛ دستامو دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم: -اونقدر منو بی روح دیدی این مدت؛ خواستم از دلت درارم! سر کج کرد و گونمو بوسید: -بی روحتم دوس دارم من... دور اون چشات بگردم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وارد خانه میشوم، پاکت حلقه و پارچه را روی میز نهارخوری میکوبم. مادر زیر چشمی نگاهم میکند، در‌حال پخت شام است، بی حرف سمت اتاقم میروم که میپرسد: -چیزی نگفت خان‌جونت؟ بی حوصله جواب میدهم: -نه فقط سلام رسوند! صدای نیشخندش به گوشم میرسد: -آره جون خودت! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم، شماره مهتاب را میگیرم تا اطلاع دهم امشب خانه ام. بی حوصله تر از آنم که وقتی صدای ناراحتش را میشنوم دلداری اش دهم یا سنگ صبورش باشم، از اینکه امشب مجبور است تنها بماند عذرخواهی میکنم و اطلاع میدهم فردا قرار است آزمایش دهیم، ناامید تماس را قطع میکنیم. روی تختم دراز میکشم، این زندگی به خیلی از ما آدم‌ها بدهکار است، چقدر بخواهیم و اتفاق نیفتد؟ تا کی خواهان کسی باشیم و برایمان ناممکن باشد؟ بس نیست؟ باید حتما خودمان را در هچل بندازیم تا آن عشق لعنتی فراموش‌مان شود؟ تا باور کنیم که برای ما نیست؟ با بغض سنگینی چشم میبندم، خوابم میبرد، حتی وقتی مادر برای شام صدایم میزند کوتاه میگویم در منزل خان‌جون شام خورده ام و باز چشم می بندم. از اینکه باز هم با لباس بیرون روی‌ تخت‌ خوابیده ام غر میزند، اما خسته تر از آنم که گوش شنوا برای حرف‌هایش داشته باشم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صبح روز بعد این مادر است که با نگرانی بیدارم میکند و اطلاع میدهد خاله تماس گرفته و سهراب تا دقایقی دیگر مقابل خانه ما میرسد. کسل بیدار میشوم، مسواک میزنم و دست و صورتم را میشویم. لباسم را تعویض میکنم، شال طرحدار سفید نارنجی ام را روی سرم مرتب میکنم. باید ناشتا باشم، پس مادر برای خوردن صبحانه اصرار نمیکند، پدر هنوز خواب است که از خانه بیرون میزنم، میخواهم تا سهراب میرسد کمی داخل حیاط قدم بزنم. مقابل منزل خانجون می ایستم، درست کنار اتومبیل شهاب، نگاهم روی عینک آفتابی اش زوم میشود، چقدر جذاب تر میشد وقتی این عینک را میزد... آه میکشم و فاصله میگیرم... -سحرخیز شدی! صدایش غافلگیرم میکند، با ترس برمی‌گردم، از کنار درخت توت سمتم می آید، اصلا متوجه حضورش نشده بودم، دستم‌ را روی قلبم میگذارم: -ترسوندیم! چشمانش را ریز کرده: -کجا میری؟ نفس عمیقی میکشم؛ عطر لعنتی اش هوش از سرم میبرد: -سهراب داره میاد دنبالم، میریم آزمایش بدیم! در سکوت تماشایم میکند، وقتی میبینم تنها با چشمانش قصد دارد جانم‌ را بگیرد لب باز میکنم و میپرسم: -اما تو چرا بیداری؟ -خوابم نمیبرد! -چرا؟ -فکرم کمی درگیر بود! -درگیر چی؟ سر کج میکند؛ خیره نگاهم نجوا میکند: -درگیر تو... قلبم تپش میگیرد: -درگیر‌ من‌ چرا؟ -درگیر تو با تصمیمای احمقانت! امیدم ناامید شده، باز همان حس بیخود حمایت‌گرانه‌ مثل یک پدر... مثل یک برادر... و شاید مثل یک عمو! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
♥️ به حرف سُهراب چشمانم را شستم جورِ دیگری هم دیدم اما ‌؛ فرقی نمیکرد باز هم عشق بودی..! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نیشخند تلخی میزنم و یک قدم فاصله میگیرم: -تمومش کن شهاب... کافی نیست؟ مگه تو مغزم میره؟ مگه گوش میدم؟ چرا بس نمیکنی؟ عصبی میشود: -میدونی بدون عشق زندگی کردن چقد عذابه؟ میخوای اینجوری زندگی کنی؟ دستانم مشت میشوند و درون صورتش جیغ میکشم: -نمیخواستم ولی مجبورم کردی، مجبورم کردی لعنتی... نفس زنان تماشایم میکند؛ هر دو عصبی هستیم، واقعا کافی نبود این بحث تکراری؟ کمی به چشمان هم خیره میشویم این میان کسی که طاقتش تمام میشود و کم می آورد منم... پشت به او سمت در میروم، صدایم می‌زند: -پریا اگه ببینم دست از این دیوونه بازیت بر‌نمیداری، میام خودم به سهراب همه چیزو میگم! سمتش برمیگردم: -چیو میخوای بگی مثلا؟ -اینکه دوسش نداری و از سر اجبار تن به این ازدواج دادی، اینکه سهراب فقط داره فرصت فرار کردنتو مهیا میکنه... و در حقیقت هیچ حسی بهش نداری! نیشخند میزنم و سر تکان میدهم: -باشه شهاب برو بهش بگو، سهراب به قدری عاشق من هست که این حرفا پشیزی براش اهمیت نداشته باشه! چشمانش گرد میشود و رنگ حیرت میگیرد، دل شکسته رو میگیرم و در حیاط را باز میکنم، عجب دروغی گفته بودم، سهراب و عاشقی! اما شهاب چه ساده بود که خیال میکرد سهراب از همه چیز بی خبر است!
❄️❄️ تا حواس همہ شهر بہ برف است بيا گرم ڪن اين بـــغل سرد زمستانے را ‎‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
💋 تو یکی از ادمایی هستی که فقط بودنت کافیه‌ تا خیلی چیزهارو درست کنه. 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که از حیاط بیرون میزنم همزمان سهراب هم میرسد، نفس عمیقی میکشم تا اعصاب به هم ریخته و متشنجم را ارام کنم. صندلی جلو کنارش جای میگیرم، کوتاه سلام میکنم و‌ او با بی میلی جواب میدهد. دست به سینه به شیشه کناری زل میزنم، کسالت بار نیست اینطور زندگی کردن؟ از عشق کسی اینطور فرار کنی به دامن مردی که ذره ای نه تو میخواهی اش، نه او!... چشمانم را میبندم، به قدری اعصابم ضعیف است که شقیقه هایم از شدت درد نبض گرفته ان: -ناشتایی دیگه؟ صدایش باعث میشود کوتاه چشم باز کنم: -اوهوم! -خوبه، شانسم نداریم لااقل ناشتا نباشی و امروز کنسل بشه! نیشخند میزنم و چشم به نیم رخش میدوزم: -میخوای واسه اینکه کنسل بشه یه چیزی بخوریم؟ تک خنده ای میکند: -خوشم میاد پایه خوبی هستی پریا، ولی متاسفانه باید هر چه زودتر عقد کنیم تا کارای رفتنو انجام بدم! نفس عمیق‌میکشم و‌نگاه میگیرم: -خب پس نگو بد شانسی! بگو مجبوری که این دوره از زندگیتو‌ بگذرونی تا به آرزوت برسی! بی حوصله نجوا میکند: -آره همون که تو میگی! با تاسف تماشایش میکنم و‌سر تکان میدهم.
🗓۱۴۰۲/۴/22 🍃🌷صبحتون به بلندای 🍃🌷حس ناب مهر پرور عشق 🍃🌷روزتون مملواز آرامش 🍃🌷موفقیت ،عاقبت بخیری 🍃🌷و لطف خدای بزرگ @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
‌. بارانم می‌بارم کورمال، کورمال در ... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 میدونستی؟ آرومم میکنه بودنت؛ آرومم میکنه دیدنت آرومم میکنه صدات؛ آرومم میکنه خندهات آرامش من در کنار توئه؛ آرامش من خواستنِ توئه❤️‍🔥 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم روی زوج های جوانی که برای آزمایش قبل از ازدواج آمده اند، میچرخد. گونه گلگون شده دختران جوان و لبخند کمرنگ آقایان، چقدر با این‌ها متفاوتیم! ناامید نگاه میگیرم، دست به س,ینه میشوم، به سهراب نگاه میکنم، اگر جای او شهاب کنارم نشسته بود چه حالی داشتم؟ حتما که یک لحظه لبخندم محو نمیشد، حتما که لحظه ای چشم از او برنمی‌داشتم، حتما که زیر گوشش نجوای عشق سر میدادم... آه میکشم، نگاه متعجب سهراب باعث میشود به خود بیایم تا نگاه بگیرم. بعد از آزمایش و جوابش داخل ماشین سهراب مینشینیم، حتما بعد از این مرحله مرد؛ خانمش را به صرف ناهار دعوت میکند، تا گرسنگی زیادشان را پایان بخشند، اما خب من و سهراب با بقیه فرق میکنیم، سهراب تنها لطفش این است که مرا مقابل خانه برساند. گمانم اینجای ماجرا که من به تنهایی وارد خانه میشوم، باید مرد پاکت شیرینی به دست داشته باشد و با ذوق آن را به مادر خانمش بدهد و نوید بدهد که ازمایش به خوبی گذرانده شده. نیشخند میزنم و وارد حیاط میشوم، هوای خنک و خشک پاییزی صورتم را میسوزاند، اما روی تخته سنگی کنار دیوار مینشینم و به منظره مقابلم چشم میدوزم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تمام خاطراتم با شهاب میان باغچه این حیاط چال شده، خودم را میبینم که با موهای باز و بلندم میدوم، میخندم و شهاب از پشت درختی بیرون می آید هیجان دارد تا مرا گیر بندازد... از پشت دستش را روی چشمانم میگذارد و من از ته دل جیغ میکشم و قلبم مثل یک گنجشک در س,ینه میکوبد. بی اراده لبخند میزنم، چقدر خاطرات شیرین بین این درختها پنهان شده، شاهد تمام و کمال ماجرا هستند و از عمق عشقم با خبرند... صدای گنگ مادر باعث میشود کم کم از خاطره ها فاصله بگیرم.... -پریا اینجایی؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی، صد بار زنگ زدم بهت! دلم از گرسنگی ضعف میرود، مادر جلو می آید: -پریا حواست به منه؟ نگاهش میکنم: -چی شده ناهید جون، چرا عصبی شدی؟ دستانش را به کمر میزند: -معلومه که عصبی ام، خاله‌ات زنگ زده میگه تاریخ عقدو تعیین کنیم؛ جواب آزمایش اوکی بوده، بعد دختر من یک ساعته که اومده و گوشه این باغ نشسته! به ساعت موبایلم نگاه میکنم، واقعا یک ساعت است که اینجا بودم! آرام بلند میشوم: -من دیگه میرم خوابگاه... رو ترش میکند: -خوابگاه خبری نیست؛ باید بریم پیش نازان تا اندازه تو بگیره و مدل لباس انتخاب کنی! مات نگاهش میکنم، پس کی مرا به حال خودم میگذارد؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کلافه همراه مادر داخل خانه میشوم که میپرسد: -چیزی‌ خوردی؟ نیشخند میزنم: -خواهرزاده‌ات حتی نکرد یه ناهار مهمونم کنه، از این شوهر در میاد؟ مادر با تعجب نگاهم میکند، اما برای اینکه ذره ای از انتخابم پشیمان نشوم میگوید: -خب لابد چون تو حرفی نزدی طفلی روش نشده ازت درخواست کنه! خنده ام میگیرد؛ چه خوب هوای خواهرزاده اش را دارد، روی مبل مینشینم: -اوهوم قطعا همینطوره ناهید جون، چون آقا سهراب کاملا به اصول آداب و معاشرت پایبنده! و کوتاه میخندم، گرچه تلخ است اما باز به مذاق مادر خوش نمی آید: -حالا اون هیچی نگه، اصلا شاید به عقلش نرسیده، تو چرا حرفی نزدی؟ هم یه ناهار میخوردین هم بیشتر باهم گپ میزدین! بی حوصله نگاهش میکنم: -مامان، من و سهراب هیچ‌ حرف جذابی برای گفتن نداریم واقعا! سمت آشپزخانه میرود: -همه اولش همینن، کم کم یختون آب میشه! الان برات غذارو تو ماکرو گرم میکنم! چشم میبندم، مادر و خاله زیادی خوش‌ خیالند! اما نه همه که مثل من و سهراب نیستند، خودم دیدم چطور دختر و پسرها باهم خوش و بش میکنند و رویای فرداهایشان را میبافند... پس همه مثل ما نیستند... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تو را دوست دارم فراتر از هر بی نهایتی... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
☘☘☘☘☘🌼☘☘☘☘☘ ☘☘☘☘🌸☘☘☘☘ ☘☘☘🌼☘☘☘ ☘☘🌸☘☘ ☘🌼☘ 🌸 جابجایی و خرید مقداری لوازم جدید کار سختی بود و نیاز به زمان داشت، اما نمه نمه کنار هم انجامش دادیم و خونه عشق‌مونو تکمیل کردیم. به پیشنهاد خودم خونه منو رهن دادیم و خونه کوروش هم از قبل فروخته شده بود. تازه چند روز از جابجایی مون میگذشت که حاج خانم تماس گرفت و خبر داد مجید قراره برای خواستگاری فریبا پیش قدم بشه. از ما خواست تو مراسم خواستگاری حضور داشته باشیم... برای فریبا خوشحال شدم و ذوق زده منتظر عکس العمل کوروش بودم که یهو اخماش رفت تو هم و گفت: -فریبا هنوز دهنش بوی شیر میده خواستگاری چی آخه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -پس حقته زمانی که من پونزده ساله بودم مامانت اینا گفتن کوچیکه... کوروش جان فریبا بیست سالشه، کجاش بچه‌اس؟ اتفاقا خیلی هم سنش برای ازدواج عالیه! چپ چپ نگام کرد: -من و تو فرق داریم! -چه فرقی اونوقت؟