عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت136 📝
༊────────୨୧────────༊
وارد خانه میشوم، پاکت حلقه و پارچه را روی میز نهارخوری میکوبم.
مادر زیر چشمی نگاهم میکند، درحال پخت شام است، بی حرف سمت اتاقم میروم که میپرسد:
-چیزی نگفت خانجونت؟
بی حوصله جواب میدهم:
-نه فقط سلام رسوند!
صدای نیشخندش به گوشم میرسد:
-آره جون خودت!
سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم، شماره مهتاب را میگیرم تا اطلاع دهم امشب خانه ام.
بی حوصله تر از آنم که وقتی صدای ناراحتش را میشنوم دلداری اش دهم یا سنگ صبورش باشم، از اینکه امشب مجبور است تنها بماند عذرخواهی میکنم و اطلاع میدهم فردا قرار است آزمایش دهیم، ناامید تماس را قطع میکنیم.
روی تختم دراز میکشم، این زندگی به خیلی از ما آدمها بدهکار است، چقدر بخواهیم و اتفاق نیفتد؟ تا کی خواهان کسی باشیم و برایمان ناممکن باشد؟ بس نیست؟ باید حتما خودمان را در هچل بندازیم تا آن عشق لعنتی فراموشمان شود؟ تا باور کنیم که برای ما نیست؟
با بغض سنگینی چشم میبندم، خوابم میبرد، حتی وقتی مادر برای شام صدایم میزند کوتاه میگویم در منزل خانجون شام خورده ام و باز چشم می بندم.
از اینکه باز هم با لباس بیرون روی تخت خوابیده ام غر میزند، اما خسته تر از آنم که گوش شنوا برای حرفهایش داشته باشم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت137 📝
༊────────୨୧────────༊
صبح روز بعد این مادر است که با نگرانی بیدارم میکند و اطلاع میدهد خاله تماس گرفته و سهراب تا دقایقی دیگر مقابل خانه ما میرسد.
کسل بیدار میشوم، مسواک میزنم و دست و صورتم را میشویم.
لباسم را تعویض میکنم، شال طرحدار سفید نارنجی ام را روی سرم مرتب میکنم.
باید ناشتا باشم، پس مادر برای خوردن صبحانه اصرار نمیکند، پدر هنوز خواب است که از خانه بیرون میزنم، میخواهم تا سهراب میرسد کمی داخل حیاط قدم بزنم.
مقابل منزل خانجون می ایستم، درست کنار اتومبیل شهاب، نگاهم روی عینک آفتابی اش زوم میشود، چقدر جذاب تر میشد وقتی این عینک را میزد...
آه میکشم و فاصله میگیرم...
-سحرخیز شدی!
صدایش غافلگیرم میکند، با ترس برمیگردم، از کنار درخت توت سمتم می آید، اصلا متوجه حضورش نشده بودم، دستم را روی قلبم میگذارم:
-ترسوندیم!
چشمانش را ریز کرده:
-کجا میری؟
نفس عمیقی میکشم؛ عطر لعنتی اش هوش از سرم میبرد:
-سهراب داره میاد دنبالم، میریم آزمایش بدیم!
در سکوت تماشایم میکند، وقتی میبینم تنها با چشمانش قصد دارد جانم را بگیرد لب باز میکنم و میپرسم:
-اما تو چرا بیداری؟
-خوابم نمیبرد!
-چرا؟
-فکرم کمی درگیر بود!
-درگیر چی؟
سر کج میکند؛ خیره نگاهم نجوا میکند:
-درگیر تو...
قلبم تپش میگیرد:
-درگیر من چرا؟
-درگیر تو با تصمیمای احمقانت!
امیدم ناامید شده، باز همان حس بیخود حمایتگرانه مثل یک پدر... مثل یک برادر... و شاید مثل یک عمو!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
♥️
به حرف سُهراب چشمانم را شستم
جورِ دیگری هم دیدم
اما ؛
فرقی نمیکرد
#تُ باز هم عشق بودی..!
#مونا_واعظی
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
میانبر پارت اول رمان #همسر_استاد👇 https://eitaa.com/11906399/784
عکس شخصیت پروا و کوروش اینه👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
عکس شخصیت پروا و کوروش اینه👆
https://eitaa.com/zapas_ostad
چنل زاپاس عکس شخصیتا سنجاقه
دوستانی که عکسا براشون باز نمیشه
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت138 📝
༊────────୨୧────────༊
نیشخند تلخی میزنم و یک قدم فاصله میگیرم:
-تمومش کن شهاب... کافی نیست؟ مگه تو مغزم میره؟ مگه گوش میدم؟ چرا بس نمیکنی؟
عصبی میشود:
-میدونی بدون عشق زندگی کردن چقد عذابه؟ میخوای اینجوری زندگی کنی؟
دستانم مشت میشوند و درون صورتش جیغ میکشم:
-نمیخواستم ولی مجبورم کردی، مجبورم کردی لعنتی...
نفس زنان تماشایم میکند؛ هر دو عصبی هستیم، واقعا کافی نبود این بحث تکراری؟ کمی به چشمان هم خیره میشویم این میان کسی که طاقتش تمام میشود و کم می آورد منم...
پشت به او سمت در میروم، صدایم میزند:
-پریا اگه ببینم دست از این دیوونه بازیت برنمیداری، میام خودم به سهراب همه چیزو میگم!
سمتش برمیگردم:
-چیو میخوای بگی مثلا؟
-اینکه دوسش نداری و از سر اجبار تن به این ازدواج دادی، اینکه سهراب فقط داره فرصت فرار کردنتو مهیا میکنه... و در حقیقت هیچ حسی بهش نداری!
نیشخند میزنم و سر تکان میدهم:
-باشه شهاب برو بهش بگو، سهراب به قدری عاشق من هست که این حرفا پشیزی براش اهمیت نداشته باشه!
چشمانش گرد میشود و رنگ حیرت میگیرد، دل شکسته رو میگیرم و در حیاط را باز میکنم، عجب دروغی گفته بودم، سهراب و عاشقی! اما شهاب چه ساده بود که خیال میکرد سهراب از همه چیز بی خبر است!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
❄️❄️
تا حواس همہ شهر بہ برف است بيا
گرم ڪن اين بـــغل سرد زمستانے را
#سيد_احمد_حسينيان
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار 🤤🤤
ارسالی مخاطب عزیزم زهرا جون😍😍
💋
تو یکی از ادمایی هستی که فقط بودنت کافیه تا خیلی چیزهارو درست کنه.
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق غیر مجاز 😭
ارسالی مخاطب عزیزم زهرا جون😍😍
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥲
عشق غیر مجاز 😭
ارسالی مخاطب عزیزم زهرا جون😍😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت139 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که از حیاط بیرون میزنم همزمان سهراب هم میرسد، نفس عمیقی میکشم تا اعصاب به هم ریخته و متشنجم را ارام کنم.
صندلی جلو کنارش جای میگیرم، کوتاه سلام میکنم و او با بی میلی جواب میدهد.
دست به سینه به شیشه کناری زل میزنم، کسالت بار نیست اینطور زندگی کردن؟ از عشق کسی اینطور فرار کنی به دامن مردی که ذره ای نه تو میخواهی اش، نه او!...
چشمانم را میبندم، به قدری اعصابم ضعیف است که شقیقه هایم از شدت درد نبض گرفته ان:
-ناشتایی دیگه؟
صدایش باعث میشود کوتاه چشم باز کنم:
-اوهوم!
-خوبه، شانسم نداریم لااقل ناشتا نباشی و امروز کنسل بشه!
نیشخند میزنم و چشم به نیم رخش میدوزم:
-میخوای واسه اینکه کنسل بشه یه چیزی بخوریم؟
تک خنده ای میکند:
-خوشم میاد پایه خوبی هستی پریا، ولی متاسفانه باید هر چه زودتر عقد کنیم تا کارای رفتنو انجام بدم!
نفس عمیقمیکشم ونگاه میگیرم:
-خب پس نگو بد شانسی! بگو مجبوری که این دوره از زندگیتو بگذرونی تا به آرزوت برسی!
بی حوصله نجوا میکند:
-آره همون که تو میگی!
با تاسف تماشایش میکنم وسر تکان میدهم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
🗓۱۴۰۲/۴/22
🍃🌷صبحتون به بلندای
🍃🌷حس ناب مهر پرور عشق
🍃🌷روزتون مملواز آرامش
🍃🌷موفقیت ،عاقبت بخیری
🍃🌷و لطف خدای بزرگ
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🎼
من واســٰـــِت دیوونم...❤️
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
میدونستی؟
آرومم میکنه بودنت؛
آرومم میکنه دیدنت
آرومم میکنه صدات؛
آرومم میکنه خندهات
آرامش من در کنار توئه؛
آرامش من خواستنِ توئه❤️🔥
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت140 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم روی زوج های جوانی که برای آزمایش قبل از ازدواج آمده اند، میچرخد.
گونه گلگون شده دختران جوان و لبخند کمرنگ آقایان، چقدر با اینها متفاوتیم!
ناامید نگاه میگیرم، دست به س,ینه میشوم، به سهراب نگاه میکنم، اگر جای او شهاب کنارم نشسته بود چه حالی داشتم؟ حتما که یک لحظه لبخندم محو نمیشد، حتما که لحظه ای چشم از او برنمیداشتم، حتما که زیر گوشش نجوای عشق سر میدادم...
آه میکشم، نگاه متعجب سهراب باعث میشود به خود بیایم تا نگاه بگیرم.
بعد از آزمایش و جوابش داخل ماشین سهراب مینشینیم، حتما بعد از این مرحله مرد؛ خانمش را به صرف ناهار دعوت میکند، تا گرسنگی زیادشان را پایان بخشند، اما خب من و سهراب با بقیه فرق میکنیم، سهراب تنها لطفش این است که مرا مقابل خانه برساند.
گمانم اینجای ماجرا که من به تنهایی وارد خانه میشوم، باید مرد پاکت شیرینی به دست داشته باشد و با ذوق آن را به مادر خانمش بدهد و نوید بدهد که ازمایش به خوبی گذرانده شده.
نیشخند میزنم و وارد حیاط میشوم، هوای خنک و خشک پاییزی صورتم را میسوزاند، اما روی تخته سنگی کنار دیوار مینشینم و به منظره مقابلم چشم میدوزم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت141 📝
༊────────୨୧────────༊
تمام خاطراتم با شهاب میان باغچه این حیاط چال شده، خودم را میبینم که با موهای باز و بلندم میدوم، میخندم و شهاب از پشت درختی بیرون می آید هیجان دارد تا مرا گیر بندازد...
از پشت دستش را روی چشمانم میگذارد و من از ته دل جیغ میکشم و قلبم مثل یک گنجشک در س,ینه میکوبد.
بی اراده لبخند میزنم، چقدر خاطرات شیرین بین این درختها پنهان شده، شاهد تمام و کمال ماجرا هستند و از عمق عشقم با خبرند...
صدای گنگ مادر باعث میشود کم کم از خاطره ها فاصله بگیرم....
-پریا اینجایی؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی، صد بار زنگ زدم بهت!
دلم از گرسنگی ضعف میرود، مادر جلو می آید:
-پریا حواست به منه؟
نگاهش میکنم:
-چی شده ناهید جون، چرا عصبی شدی؟
دستانش را به کمر میزند:
-معلومه که عصبی ام، خالهات زنگ زده میگه تاریخ عقدو تعیین کنیم؛ جواب آزمایش اوکی بوده، بعد دختر من یک ساعته که اومده و گوشه این باغ نشسته!
به ساعت موبایلم نگاه میکنم، واقعا یک ساعت است که اینجا بودم!
آرام بلند میشوم:
-من دیگه میرم خوابگاه...
رو ترش میکند:
-خوابگاه خبری نیست؛ باید بریم پیش نازان تا اندازه تو بگیره و مدل لباس انتخاب کنی!
مات نگاهش میکنم، پس کی مرا به حال خودم میگذارد؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت142 📝
༊────────୨୧────────༊
کلافه همراه مادر داخل خانه میشوم که میپرسد:
-چیزی خوردی؟
نیشخند میزنم:
-خواهرزادهات حتی نکرد یه ناهار مهمونم کنه، از این شوهر در میاد؟
مادر با تعجب نگاهم میکند، اما برای اینکه ذره ای از انتخابم پشیمان نشوم میگوید:
-خب لابد چون تو حرفی نزدی طفلی روش نشده ازت درخواست کنه!
خنده ام میگیرد؛ چه خوب هوای خواهرزاده اش را دارد، روی مبل مینشینم:
-اوهوم قطعا همینطوره ناهید جون، چون آقا سهراب کاملا به اصول آداب و معاشرت پایبنده!
و کوتاه میخندم، گرچه تلخ است اما باز به مذاق مادر خوش نمی آید:
-حالا اون هیچی نگه، اصلا شاید به عقلش نرسیده، تو چرا حرفی نزدی؟ هم یه ناهار میخوردین هم بیشتر باهم گپ میزدین!
بی حوصله نگاهش میکنم:
-مامان، من و سهراب هیچ حرف جذابی برای گفتن نداریم واقعا!
سمت آشپزخانه میرود:
-همه اولش همینن، کم کم یختون آب میشه! الان برات غذارو تو ماکرو گرم میکنم!
چشم میبندم، مادر و خاله زیادی خوش خیالند! اما نه همه که مثل من و سهراب نیستند، خودم دیدم چطور دختر و پسرها باهم خوش و بش میکنند و رویای فرداهایشان را میبافند... پس همه مثل ما نیستند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥲
عشق غیر مجاز
ارسالی مخاطب عزیزم زهرا جون😍😍
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو را دوست دارم
فراتر از هر بی نهایتی...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
☘☘☘☘☘🌼☘☘☘☘☘
☘☘☘☘🌸☘☘☘☘
☘☘☘🌼☘☘☘
☘☘🌸☘☘
☘🌼☘
🌸
#همسر_استاد
#پارت496
#به_قلم_اعظم_فهیمی
جابجایی و خرید مقداری لوازم جدید کار سختی بود و نیاز به زمان داشت، اما نمه نمه کنار هم انجامش دادیم و خونه عشقمونو تکمیل کردیم.
به پیشنهاد خودم خونه منو رهن دادیم و خونه کوروش هم از قبل فروخته شده بود.
تازه چند روز از جابجایی مون میگذشت که حاج خانم تماس گرفت و خبر داد مجید قراره برای خواستگاری فریبا پیش قدم بشه.
از ما خواست تو مراسم خواستگاری حضور داشته باشیم...
برای فریبا خوشحال شدم و ذوق زده منتظر عکس العمل کوروش بودم که یهو اخماش رفت تو هم و گفت:
-فریبا هنوز دهنش بوی شیر میده خواستگاری چی آخه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-پس حقته زمانی که من پونزده ساله بودم مامانت اینا گفتن کوچیکه... کوروش جان فریبا بیست سالشه، کجاش بچهاس؟ اتفاقا خیلی هم سنش برای ازدواج عالیه!
چپ چپ نگام کرد:
-من و تو فرق داریم!
-چه فرقی اونوقت؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
معرفی میکنم دیار کوچولو😍😍👆👆😁
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
اینم یه کلیپ خونوادگی
کوروش و پروا🥺🥺🥺
مرسی از زهرای عزیز با کلیپای قشنگش😍
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
و خدایی که از هفت آسمون حواسش بهمون هست...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت143 📝
༊────────୨୧────────༊
عصر همراه مادر به خیاطی مخصوصش میرویم، نازان سایز و اندازه ام را میگیرد.
چند نمونه از لباس های مد روز را نشانم میدهد، تنها نگاه دوخته ام، مادر اما هی دست روی مدل ها میگذارد.
بی میل زمزمه میکنم:
-همون که تو میگی مامان!
خودم را راحت میکنم و مادر انتخاب نهایی را میکند، خوش سلیقه است، در این شکی نیست، اما اگر دل و دماغ داشتم قطعا خودم مدل لباس روز نامزدی ام را انتخاب میکردم!
در راه برگشت از مادر خواهش میکنم مرا به خوابگاه برساند، با کلی مکافات قبول میکند، خداحافظی میکنم و وارد خوابگاه میشوم.
چشمم که به مهتاب می افتد آه میکشم، آنقدر گریه کرده که چشمانش پوف کرده اند.
با غم نزدیکش میشوم، بی حوصله بلند میشود:
-چرا اومدی؟
شانه بالا میدهم:
-واسه خاطر تو! نباید می اومدم؟
بینی اش را بالا میکشد و سمت چای ساز میرود:
-نه!
پوفی میکشم:
-با خودت چکار کردی؟ چشاتو تو آینه دیدی؟
نیشخند میزند:
-سخته نه؟
اخم میکنم:
-چی؟
-اینکه خودت اندازه دنیا دلت گرفته باشه بعد بخوای حال دوست صمیمیتو با حرفات خوب کنی!
خوب است که من و مهتاب تا این حد به هم شناخت داریم، گاهی حس میکنم خواهر نداشته ام است!
نزدیکش میشوم و از پشت بغلش میکنم:
-خری دیگه نمیفهمی وقتی خودم داغونم نباید داغون باشی!
همانطور که چای دم میکند میپرسد:
-چی شد؟
با غم زمزمه میکنم:
-رفیقت همین روزا نامزدیشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683