ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
لذت دنیا داشتن کسی است که...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
کسی چه میدونه، شاید...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
کاش...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
نیازمند پیام شما :)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دلت برام تنگ میشه🙂
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام مینویسم بچه ها
یکم فرصت بدید حالم اوکی بشه
این روزا واقعا خوب نیستم
جبران میکنم امروز و دیروزو
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زنها...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شاید تلخ باشه ولی
مابین افراد حسود با چهرههای صمیمی
زندگی میکنیم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت498 📝
༊────────୨୧────────༊
نمیدانم چند دقیقه گذشته که موبایلم داخل جیب شلوارم میلرزد، به حدی غرق فکر و ناراحت بوده ام که تازه زمان و مکان را به خاطر می آورم، موبایل را بیرون میکشم، اسم مادر را روی صفحه اش میبینم، صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
-جانم مامان؟
-پریا عزیزم کجایی تو؟ پس داروی خانجونت چی شد؟
لبم را زیر دندان میبرم و آهسته میپرسم:
-هنوز مهمونا هستن؟
-آره چطور مگه؟
-نمیشه آخر شب بیارمش؟ یا شما بیای بگیری مامان؟
-وا چی شده پریا؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی عزیزم؟
دندان به هم میفشارم، نمیدانم چه بهانه ای جور کنم، ناگهان نگاهم به تلفن میافتد و نفس عمیقی میکشم:
-خوبم فقط داشتم با تلفن خونه با مهتاب حرف میزدم!
-باشه عزیزم الان شهابو میفرستم، تو هم زودتر بیا اینجا زشته!
میخواهم مخالفت کنم که مادر قطع میکند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت499 📝
༊────────୨୧────────༊
وای نه دلم نمیخواهد مادر به شهاب حرفی بزند، فوری شالم را از وسط سالن چنگ میزنم و روی موهایم می اندازم، داروی خانجون را برمیدارم و به حیاط میدوم، نفس زنان همین که مقابل پله ها میرسم در خانه خانجون باز میشود و شهاب بیرون می آید.
مات و دلگیر تماشایش میکنم، او هم گرفته است، بی توجه پله ها را بالا میروم و از کنارش رد میشوم، میخواهم در را باز کنم که بازویم را میگیرد:
-با این قیافه نری تو بهتره!
با ناراحتی نگاهش میکنم:
-هیچی برام مهم نیست، ولم کن!
-اول بهم بگو چی شد!
نگاه از او میگیرم و بازویم را میکشم، اما او محکم نگهم داشته که حرصی میگویم:
-بذار برم تا زنت برام لُغُز جدید نخونده!
بازویم را سمتش میکشد و حالا مماس با تنش نگاهم را بالا گرفته ام، عصبی درون صورتم نفس نفس میزند:
-من اجازه نمیدم درمورد تو احدی حرف بزنه، میخواد هر کسی باشه... فقط حقیقتو بگو تا زبونم پیششون دراز باشه!
بغض میکنم:
-تو که باور نکردی؟ هوم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت500 📝
༊────────୨୧────────༊
آهسته لب میزند:
-باور نکردم که الان اینجا جلو روت وایسادم، باور نکردم که وقتی از پیشت اومدم با هاله بحث کردم، باور نکردم که تموم مدت دارم خصمانه به افشین عوضی نگاه میکنم... حالا بگو... از اولش بگو!
ترسان به در خانه نگاه میکنم و نجوا میکنم:
-بذار برم داروی خانجونو بدم، الان هاله پشت سرت میاد بیرون... من میدونم!
باز با خشم دستش را سمت چانه ام می آورد و سرم را سمت خودش میچرخاند:
-از چی میترسی؟ هاله از بحث و اخم و تخم من سردرد شده، مسکن خورد و تو اتاق خوابیده!
خیالم راحت نیست با تمام اینها اشاره میکنم به پشت ساختمان برویم، کنارم قدم برمیدارد و میان سوز سرد هوا خودمان را به پشت ساختمان میرسانیم؛ جایی که حکم انبار را دارد، از فرقون و تنه درخت و آجر گرفته تا خشکبار و ظرف های ترشی خانجون...
گوشه ای میایستم و نگاهش میکنم، تنها روشنایی ماه است که درون صورتمان خودنمایی میکند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت501 📝
༊────────୨୧────────༊
نفس عمیقی میکشم، وقتش است برخلاف میلم همه چیز را به شهاب بگویم، لب تر میکنم و میگویم:
-وقتی افشینو دیدم که اومدن خونه خانجون، تعجب کردم، من افشینو میشناختم، از یه سال پیش، تو دانشگاه، اون سال آخری بود و مدام توجهش به من بود، حتی پیله شده بود بیاد خواستگاری و این چیزا، خیلی تریپ عشق و عاشقی برداشته بود، با مهتاب هر کاری کردیم تا دست برداره، اصلا بهش اهمیت نمیدادم... خب من دلم... جای دیگه بود... کسی جز اون به چشمم نمیومد...
و با خجالت نگاهم را بالا میگیرم، او خوب میداند منظورم به خود اوست، لبانش را به هم میفشارد و منتظر تماشایم میکند که ادامه میدهم:
-درسش که تموم شد دیگه ازش خبری نداشتم اونم ناامید شده بود، تا اینکه متوجه شدم با سیما ازدواج کرده، درست از روزی که باهم روبرو شدیم زنگ زدناش شروع شد، هر بار بلاکش میکردم با یه سیم کارت جدید زنگ میزد، دیگه اهمیت ندادم و هر شماره جدیدی که میدیدم جواب نمیدادم.
میان کلامم می آید:
-پس اون مزاحم... افشین بود؟
سر تکان میدهم:
-آره، امروزم مدام سعی داشت بهم نزدیک بشه و چرت و پرت بگه، حوصله اینو نداشتم تو جمع شون بشینم و تموم مدت از ترس چشم تو چشم نشدن باهاش سرمو بالا نیارم، واسه همین رفتم داروی خانجونو بیارم که پشت سرم اومد و زد رو شونم گفت منو پس نزن و قبولم کن... بهش گفتم برگرده پیش سیما وگرنه ساکت نمیمونم، فکر میکردم عاقل باشه، اما وقتی پشت سرم اومد داخل خونه... راستش ترسیدم... مدام یاد اتفاقات هلند می افتادم... تهدیدم کرد اگه قبولش نکنم برام دردسر درست میکنه... راستش فکر نمیکردم راست بگه، بعدم که هاله سر رسید و خزعبلات هاله رو مُهر تایید زد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع