eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
621 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلا . .(:
اگر می‌خواهی محبوب خدا شوی ، گمنام باش ؛ کار کن برای خدا ، نه برای معروفیت . - شهید علی تجلایی
ولۍ‌فڪرکن یہ‌کولہ‌پشتۍ‌ یہ‌چفیہ باسربند -یاابالفضل‌العباس- پرچمِ-یابقیة‌الله-بہ‌دوشت صداۍ‌مداحۍ‌-قدم‌قدم‌بایہ‌علم... جاده:نجف-ڪربلا +اللهم‌الرزقنا‌یہ‌همچین‌حالۍ‌:)))💔 
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوی‌فاز، مابامداحی‌هاشون‌میریم‌کما:)! 🕶
سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:
به بابام میگم (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حال مادر شهید برنامه رو بهم ریخت. اولین دیدار پدر و مادر شهید مفقود‌الاثر با پیکر فرزندشان بعد از ۴٠ سال دوری😭 . |
می‌گفت: خدا بعضی راه‌ها رو بسته که تو گم نشی :)🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالم بعد از دیدن کلیپ و حجم ناراحتیم رو نمی‌تونم توصیف کنم . . .
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+گفتن از دلتنگی ات بنویس!! -من از تو نوشتم بچگیامون✋🏽🖤
خدایا زیر خورشید رو کم کن.
رسول اکرم ﷺ: به وسیله من هشدار داده شدید به وسیله علی هدایت می‌یابید به وسیله حسن احسان داده می‌شوید و به وسیله حسین می‌گردید.♥️
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌هفتم رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار
😱🔥 خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم... نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..! معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..! معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..! به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه.. بابا وقتی به خانه اومد.. اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت: "اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!" یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد.. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد.. ناشناس بود! جواب ندادم.. چند بار دیگه ام زنگ زد! اخرش پیام داد: "معینی هستم جواب بدید..!" زنگ زد... +الو سلام خوب هستید؟! _سلام خانم سعادت!شما چطورید؟! +ممنون... _غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..! +چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...! _نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..! حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم: "چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!" با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم! خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم..... ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم.. جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود! سوار ماشین شدم و سلام کردم.. معینی: "سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!" من: "ممنون..شما لطف دارید..!" معینی: "ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!" من: "نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!" معینی: "نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!" ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم.. حرکت کردیم.. داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم.. معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..! اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..! بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌هشتم خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
😱🔥 به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! محجبه.. آزاد.. پیر.. جوان... و حتی نوجوان! همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود! بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن! با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده! چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم! یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی.. یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی.. یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن! بعضی چهره ها رو میشناختم! از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن! اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان! خیلی پریشان شدم.. معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.! بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد.. ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...! خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد... سخنران شروع کرد..: به نام(ان سوف)! خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد! انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!" وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..! و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)! میگفت: "ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده می‌گیرند!" اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت! و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...! دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟! اخر غفلت تا کی؟! اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد.. قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود! و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم! دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌نهم به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! م
😱🔥 به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاقم.. در پاکت رو باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار! شمردم۱۲۰دلار بود یک کاغذ هم داخلش بود به این مضمون: "خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم!امیدوارم در اینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم‌‌..به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم..! وظیفه ی شما در ابتدای راه تحقیقات در زمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقبا به شما اعلام میشود. اگر در وظیفه تان موفق بودید انجمن به شما تعهد میدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم تحت اختیار شما قرار خواهد داد..!" حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرار مغزها داریم..! اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدن حتما تحت تاثیر قرار میگیره! البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس ذهنیت یک جوان رو شستشو میده! وقتی صحبتهای این انجمن رو شنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبرن تعجب برانگیز نبود! به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشون رو شستشو دادن و اعتقادات خود رو بر مغز طرف چیره کردن! سریع بابا رو در جریان گذاشتم.. تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رو برای محمدی نوشتم! پدرم دیگه کار ازموده شده بود.. از خانه بیرون رفت.. از من میخواستند اطلاعات مملکتم رو برای این جانورها که هنوز نمیدانستم از کجا تغذیه میشون بفرستم...! محال بود همچین کاری کنم! باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست... سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتن بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکز تون رو براشون کپی کنی قبلش با ما هماهنگی کن! ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم.. از اینکه از اولش پلیس رو در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم! هم یه جورایی احساس امنیت میکردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم.. امروز یک استاد جدید آمده بود! استاد مهرابیان.. دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش هست بهش میگفتن جوجه استاد...! اما با اولین جلسه ی کلاس متوجه شدم استاد علی رغم سن کمشون استاد باسوادی بود..!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_سی‌ام به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاق
😱🔥 سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه جورایی خوشایند بود..! استاد هم هر از چند گاهی نگاهی مرموزانه سمت من می انداخت! سنگینی نگاهش رو حس میکردم! منتها تا سرم رو بالا میگرفتم نگاهش رو از من میدزدید.. جلسات انجمن برگزیدگان هر هفته ای یک بار برگزار میشد! برام جالب بود هر هفته راجب مسئله‌ ای صحبت میکردند! یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادن! تو این کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم.. سپیده تحصیلات انچنانی نداشت! اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود..! سپیده از لحاظ اعتقادی خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت و مثل خیلی از جوان ها از اسلام و شیعه فقط نامش رو یدک میکشید! این کلاسها هم موثر واقع شده بودن و از همون نام دین هم زده کرده بودنش..! یک چیز جالبی که بود اینه که من فکر میکردم به خاطر حجاب و اعتقادات دینی ام از این انجمن طرد بشم اما با کمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم میکردن! یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما رو دو گروه کردن و تو دو تا کلاس متفاوت بردن! سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی های متعصب رو از شیعه های سست اراده جدا کرده بودن! و این از هوشمندی شون نشات میگرفت تا هر یک از ما رو طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت کنن..! کلاس که تمام شد.. قبل از رفتن سپیده رو پیدا کردم و گفتم: "امروز میخوام یه جایی ببینمت!" سپیده ادرس خیاطیش رو داد تا بروم به دیدنش... غروب رفتم خیاطی سپیده.. اوه اوه عجب بزرگ بود ها.! سپیده رو دیدم و گفتم: "دختر میدونستم کارت عالیه!اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرگه..!" سپیده با خنده گفت: "از اول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم..!" راستش مدل های لباس هایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند و خیلی فریبنده اما کلا آزاد و غربی بود...! سپیده رو کرد به من و گفت: "نگاه کن هر مدلی پسندیدی مهمون من!خودم برات رو یه پارچه ی زیبا در میارم و تقدیم میکنم..!" گفتم: "ممنون سپیده جان..طرحات خیلی قشنگن اما با سلیقه ی من جور نیستن..!اخه اینا رو نگاه میکنم فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم....!" سپیده: "دختر خوب وقتشه تو هم بروز باشی!تا کی این مدلهای املی و تاریخ گذشته رو استفاده میکنی..؟!" من: "مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر مسلمان شیعه هستم پوشیده است تا از گزند گرگ های آدم نما در امان باشم و هر کس و ناکسی با چشماشون به بدنم ناخنک نزنن عزیزم!" سپیده سرش رو آورد کنار گوشم و گفت: "تمام مدلها مال اونور آب هستن!انجمن برام فرستاده!جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده ان!میبینی چقد سرم شلوغه...!" خیلی متاثر شدم... ببین این نامردهای خبیث تا کجا پیش رفتن که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم..! به سپیده گفتم: "حالا از اینا بگذریم...چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم تو کلاس شما چی گفتن؟!" سپیده خندید و گفت: "وای دختر تو چقدر حال داری ها!چی گفتن؟!یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم!فقط برام جالب بودن خخخخ.
شهید بهنام محمدی در روز دوازدهم از ماه بهمن ۱۳۴۵ در خرمشهر به دنیا آمد. در شهریور ماه سال ۱۳۵۹ شایعه شد که عراقی ها به خرمشهر، یعنی زادگاه بهنام حمله کرده‌اند. بهنام در آن سال کودکی ریزه و کوچک اما بسیار چابک و سر و زبان دار بود. با این حال زمانی که همه مردم به خاطر جنگ از شهر فرار می‌کردند، بهنام تصمیم گرفت مردانه پای دفاع از زادگاهش بماند. بهنام می‌جنگید، به مردم کمک می‌کرد و زمان بمباران به داد مجروحین می‌رسید. او در صف اول نبرد می‌ایستاد و با وجود مخالفت فرماندهان، از شهر و زادگاه خویش دفاع می‌کرد. این کودک شجاع بار ها به دست دشمن افتاد و اسیر شد اما هر بار به روشی از دست آنها می‌گریخت. بهنام با کمک جسارت و هوش خود توانست اطلاعات خیلی مهمی از دشمن به دست بیاورد و به فرماندهان جنگ برساند. بهنام کودکی دوازده، سیزده ساله بود که در تمام روزهای مقاومت یعنی از سی و یکم شهریور ماه تا بیست و هشتم مهر سال ۱۳۵۹ در خرمشهر ماند. این مبارز جوان، با شجاعت فراوان مهمات را به باقی رزمندگان می‌رساند. حتی بعضی وقت‌ها آنقدر نارنجک به کمر خود می بست که به سختی حرکت می‌کرد. حضور او برای رزمندگان دلگرمی بود و تلاشش به آنها روحیه می‌داد. این رزمنده با شهامت سرانجام در سال اول جنگ تحمیلی با اصابت ترکش خمپاره، شربت شیرین شهادت را سر کشید.
شب جمعست مادری دست به پهلو به حرم می‌آید . . .💔