eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
594 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تکون خفیفی خورد و آروم چرخید سمتم.. لبخند کم‌رنگی زدم، آروم اسممو زمزمه کرد و با تعجب سر تا پام رو وارسی کرد... یه لحظه حس کردم تعادلش بهم خورد! فوری زیر بازوش رو گرفتم و با نگرانی لب زدم: فرشته خوبی؟ آروم سر تکون داد و چیزی نگفت... لیوان آب قند رو روی میز گذاشت و چرخید طرفم... با اخم ساختگی گفت: حالا حتماً باید غافل‌گیر می‌کردی؟ اونم این‌جوری؟ ریز خندیدم و گفتم: من که عذرخواهی کردم خواهری، ببخشید دیگه! حالا هم اخماتو وا کن، شب تولدته مثلاً... با خنده سر تکون داد و سکوت کرد، ریحانه کیک رو روی میز گذاشت و کنارم نشست... مامان و بابا هم دو طرف ریحانه نشستن و رسماً جشن‌مون شروع شد! بعد از فوت کردن شمع و تقسیم کیک، نوبت به کادوها رسید.. یلدا همیشه عاشق عکاسی بود، از اونجایی که حدود یک هفته پیش از طریق ریحانه متوجه شدم دوربین عکاسیش بدجور شکسته و قابل تعمیر نیست، دیروز توی راه برگشت به خونه براش دوربین گرفتم.. همون‌طور که حدس می‌زدم کلی خوشحال شد و ذوق کرد و این از درخشش چشماش موقع باز کردن کاغذ کادو و دیدن دوربین عکاسی کاملآ پیدا بود! - هعیییی! وای خدای من... خیلی بهش نیاز داشتم.. سرش رو بالا آورد و با همون نگاهی که ذوق و محبت چاشنیش بود، بهمون نگاه کرد و لب زد: ممنونم ازتون، اصلا توقع نداشتم اینطوری غافل‌گیرم کنید! نگاهی به ریحانه کردم و چشمکی زدم، چرخیدم رو به یلدا و گفتم: آهاااا... پس یعنی هر وقت خواستم غافل‌گیرت کنم، بگم خبر گم شدنِ منو بهت برسونن آره؟ با اخم و کشیده صدام زد: فــرشــیــد! همگی خندیدیم.. دو ساعتی دور هم بودیم و بعد به خاطر خستگی زیاد، تصمیم گرفتیم برگردیم خونه... خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین، مسیر زیادی رو طی نکرده بودیم که ریحانه بی‌هوا پرسید: آخر نگفتی لبت چی شده! تا حالا چندبار پرسیده بود و هر بار طفره رفته بودم، نگاه گذرایی بهش انداختم و نفسی عمیق کشیدم.. + گفتم که تب‌خال زدم! - یعنی میگی من فرقِ بین تب‌خال و زخم رو متوجه نمیشم؟ خندیدم و گفتم: خب حالا مگه چه فرقی دارن با هم؟ متعجب چرخید طرفم و با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: فرق ندارن فرشیدددد؟ دوباره خندیدم و بعد با لبخند لب زدم: چیزی دیگه نیست خانمی، خوب میشه! نفسی گرفت و دیگه چیزی نگفت... دوباره اون لحظات برام تداعی شد، چشمامو بستم و توی ذهنم مرور کردم... « داشتم تندتند تایپ می‌کردم، سعید و فرشید هم کنار میز من بودن و داشتن مدارک رو ساماندهی می‌کردن... بخاطر بی‌خوابی چشمام کاسه‌ی خون شده بود و بدونِ اینکه گریه کنم صورتم خیس از اشک بود! - رسول می‌خوای بریم پیش دکترت؟ چشمات دارن در میان! با صدای سعید به خودم اومدم، بدون اینکه بچرخم طرفش گفتم: نه نه سعید، فقط یه لطفی می‌کنی اون قطره کوچیکه رو از یخچال بیاری؟ - الان میرم، ولی اگه حس کردی لازمه بگو دکترم بریم! با سر تایید کردم... ~ ارزش نداره بخاطرش به این روز بی‌افتی! مات چرخیدم طرف فرشید... چی گفت الان؟ سعید همین سوال رو به زبون آورد و منم گفتم: کی ارزش نداره؟ نگاهش رو از برگه‌ها گرفت و سرش رو بالا آورد.. بدون هیچ احساسی، خیلی معمولی جواب داد: محمد... هیچ‌چی به نفعش نیست و این یعنی مهر تأیید روی اتهاماش! این‌همه مدت بازی خوردیم، چرا نمی‌خواید باور کنید؟ چشمام رو برای لحظه‌ای روی هم فشار دادم تا خشمم رو کنترل کنم! دوباره چرخیدم طرف مانیتور و زیرلب استغفار کردم و خواستم بهش توجه نکنم که این‌بار پا گذاشت روی خط قرمزم و گفت: همین امثالِ محمدن که اعتماد مردم رو به ما از بین می‌برن! خون به مغزم نرسید و توی کسری از ثانیه بلند شدم و مشتم توی صورتش فرود اومد که اونم سریع یقه‌ام رو گرفت و عصبی گفت: چیکار کردیییی؟ نفسام کشدار و حرصی شده بود! منم یقه‌ی اون رو گرفتم و با همون حرص اما آروم لب زدم: همون کاری که باید زودتر از اینا می‌کردم تا زبون تلخت کوتاه بشه! کاش قبل از اینکه دامادمون بشی می‌فهمیدم چه جونوری هستی تا قلم پاتو خورد می‌کردم که نیای خوستگاری خواهرم! اخم غلیظی کرد و دستامو با فشار از خودش جدا کرد... ~ مراقب حرف زدنت باش رسول! فکر نکن چون رفیق و برادر زنمی می‌تونی هر طور دلت می‌خواد باهام حرف بزنی... اومدم جوابشو بدم که سعید محکم گفت: بسه دیگه! خجالت بکشید، همه دارن نگاه‌تون می‌کنن... رو به فرشید، با اخم کم‌رنگی ادامه داد: باقی مونده کاراتو خودم انجام میدم، تو برو بیرون یه بادی به کلت بخوره بلکه متوجه حرفا و کارات بشی، قبل از حرف زدن یه ذره فکر کنی و حرفتو مزه مزه کنی! فرشید بی‌حرف رفت طرف میزش و کتشو از روش برداشت و زد بیرون... نگاهم چرخید طرف سعید که با تأسف سر تکون داد..