فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ساعاتی دیگر......
اللهم اهل الکبریاء والعظمه.....
عید سعید فطر را خدمت شما سروران گرامی
#تبریک_و_تهنیت
عرض می نمایم.💐
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
🤲فلسفه #تکرار_قنوت در نماز عید فطر
🌐حجتالاسلام والمسلمین قرائتی: در نماز عيد قنوتها تكرار ميشود و در نماز آيات ركوعها تكرار ميشود.
♻️شايد به خاطر آن كه در عيد ميخواهيم از خداوند عيدي بگيريم لذا دستها را بلند كرده و خواستههاي خود را طلب ميكنيم.
💢ولي در نماز آيات چون شبيه حوادث قيامت را ميبينيم با ركوع و تواضع، از خداوند طلب مغفرت ميكنيم.
📚 پیوند های نماز؛ حجت الاسلام قرائتی؛ ص ۵۳
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#خاطرات_دفاع_مقدس
#نماز_عید
شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند.
واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود.
نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند.
یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد.
طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند.
تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند.
خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الا دو سه نفر که روی ارتفاع بودند .
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_نهم
خیابان ۱۶ آذر در ساختمان سه طبقه ای مصادرهای ساکن شدیم صدوهشتاد متر بود با پنج اتاق نمای خانه به شکلی بود که هرکس رد میشد فکر میکرد اینجا ارگان یا سازمانی است همین طور هم بود.
مهدی
گفت: اینجا دفتر حزب توده
بوده دادستانی به نیروهایش اجاره
داده بود.
پدر مهدی خانه شان را فروخته
بودند .گفتند: «پس ما یک سال
میایم با شما زندگی میکنیم دو تا
اتاق دست ما بود و بقیه خانه در
اختیار آنها.
فقط اسمش بود عروس شده ام. دامادی در کار نبود از فردای عروسی با لباس سپاه رفت قم . سال اول زندگی مان یک پایش تهران بود، یک پایش قم در تیم حفاظت آقای ،اژه ای ،صانعی جوادی آملی اردبیلی و هاشمی رفسنجانی خدمت میکرد. هفته تمام میشد و اگر مهدی دو روز به خانه سرمیزد جشن میگرفتم دلش برای جبهه می تپید، سپاه بهش اجازه اعزام نمی داد. مأمور به تحصیل
شد رفت دانشگاه ، رشته
گفتار درمانی دانشگاه ملی در میدان
محسنی تهران
دلم خوش بود سرش به درس و مشق گرم میشود و بیشتر توی خانه
میبینمش نگو اوضاع بدتر شد
. دانشگاه که میرفت هیچ تیم
حفاظت هم سر جای خودش بود. همه نبودن هایش به کنار با تهدید خانواده های پاسدار زندگی ام شد نور علی نور، هر روز خبر میآوردند که زن فلان پاسدار را دزدیدند بچه فلان پاسدار را بردند که بردند. مدام توی گوشم میخواند در رو به روی کسی باز نمی کنی اگرم کسی از قول من پیغامی آورد، اصلاً گوشت بدهکار نباشه. تلفن نداشتیم سفارش میکرد من اگه پیغامی داشتم به خونه مادرم زنگ میزنم .
👇👇👇
سختی های تنهایی را با طعم کتاب شیرین میکردم.
کتابهای شهید
دستغیب و استاد مطهری اصول کافی و تفسیر قرآن
از طرفی اعتقاد به اینکه مهدی الان سرباز امام زمان (عج) است هیمنه تنهایی را می شکست. یادم نمی آید یک بار غر زده باشم که چرا نیستی او هم کارش را بلد بود در یکی دو روزی که میآمد جبران مافات میکرد . با مهربانی هاش با بیرون بردنهاش با تفریح ، بهش گفتم: «شما که نیستی من میخوام برم کلاس طلبگی.» گفت: خب برو ، چه اشکالی داره؟ حوزه علمیه از متأهلها رضایت
همسر میخواست یک خرده سربه سرم گذاشت که زن باید
بنشیند توی خانه و چه به این کارها
بعد خندید «برو، شوخی کردم.» رضایت نامه کتبی نوشت که به عنوان همسر ایشان اجازه میدهم در دروس طلبگی شرکت کند
. مدام برای من گوشه و کنایه جبهه هم
میزد. می گفت سر کلاس دانشگاه تخته را میدان جنگ می بینم و گچ ها را رزمنده .
استاد درس مینویسد ولی
من در فضای جنگم
زمستان ۶۲ باردار بودم چله زمستان هوس گوجه سبز کرده بودم نبود.
پدر مهدی وجب به وجب تهران را گشته بود دنبال گوجه سبز می گفت گیر نمیاد. دست آخر یک کیسه آلوخشک خرید. می خندید اینا همون گوجه سبزه که خشکش
کردن.
ولی مهدی با بادام میآمد خانه . مغز بادام شور خیلی دوست داشتم . نمیدانم آفتاب از کدام طرف
بیرون
آمده بود. یک شب آمد که بیا
برویم سینما فلسطین یک پاکت
کوچولوی بادام خرید. توی راهرو
سینما بادام را میخوردم و میگفتم
تا فیلم شروع بشه من همه شو میخورم و تموم میشه. خندید تو بخور عیب نداره بازم میخرم.
موعد زایمان نبود خودم را رساندم بیمارستان نجمیه بستری شدم رفتم اتاق عمل بچه دنیا آمد.
هیچ کس نیامد بالای سرم اصلاً
کسی خبر نداشت. تلفن نداشتند.
چطور به گوششان میرساندم؟
مرخص شدم پرستارهی میرفت و می آمد می پرسید: «کسی نیومد دنبالت؟» تازه پا گذاشته بودم در نوزده سالگی به چشم دختربچه بهم نگاه میکرد. نگران بودم که اگر کسی نیامد با من چه کار میکنند
پرستار میخندید از تخت
میندازمت پایین.
خدا فریده ،خانم خواهر مهدی را از
غیب رساند پرستار بود آمده بود آنجا برای کاری سربزند یکدفعه من را دید :گفت «خودم میبرمت.» :گفتم مهدی چی؟!» گفت «پرویزو ولش کن گیرش آوردی سلام منو بهش برسون»
⬅️ ادامه دارد ....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#شهیدانه 🕊
شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده:
وقتی کار فرهنگی را شروع میکنیم،
با اولین چیزی که باید بجنگیم، خودمان هستیم.
وقتی که کارتان میگیرد و دورتان شلوغ میشود، تازه اول مبارزه است.
#کلام_شهدا
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
http://sahba.ir/download/tarhekoli/21%20-%20%D8%B7%D8%B1%D8%AD%20%DA%A9%D9%84%DB%8C%20%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%80%20%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86%20-%20%D9%81%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D9%85%20%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AA%202.mp3
21 - #طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - فرجام نبوت 2 (1).mp3
حضرت ایت العظمی خامنه ای
17مهر 1353
22رمضان 1394
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آهنگ فوق العاده زیبای سلام یا زهرا به سبک سلام فرمانده
🌸 عهد می بندم که حافظ دین وچادرت باشم
#عفاف_حجاب
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
26.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌💐آغاز به کار اولین جشنواره تربیتی 🌳شجرهی طوبی🌳
با حضور #سردار_سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران
🔅اتفاقی جدید و تازه
🔅رویدادی نو و جذاب
🔅کاری مهم و راهبردی
📌🎁همراه با ۱.۵۰۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال
(یک میلیارد و پانصد میلیون ریال) هدایای نقدی و فرهنگی
✅️جهت اطلاع از جزئیات جشنواره به #کانال_جشنواره مراجعه فرمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/2754806015Cd85e34fd44
معاونتتعلیموتربیتسازمانبسیج
✅️@shajareyetoba
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#زیارت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام در روز یکشنبه
السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ، وَالدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ، الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ بِالْإِمَامَةِ، وَعَلىٰ ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَنُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ . السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَالْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ، هَذاَ يَوْمُ الْأَحَدِ وَهُوَ يَوْمُكَ وَبِاسْمِكَ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَجارُكَ، فَأَضِفْنِى يَا مَوْلاىَ وَأَجِرْنِى، فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيافَةَ، وَمَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ، فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ، وَرَجَوْتُهُ مِنْكَ، بِمَنْزِلَتِكَ وَآلِ بَيْتِكَ عِنْدَاللّٰهِ، وَمَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ، وَبِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِاللّٰهِ صَلَّىاللّٰهُعَلَيْهِوَآلِهِ وَسَلَّمَ وَعَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🕊 🌷 بســــــــــم رب الشــهــــداء 🌷 🕊
(( زیارتنامه شهدا ))
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
⚘️اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایقزار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمیداری، با چشمهای مترصد، نگاه کن که مبادا روی خون لالهها پا بگذاری!
سلام ✋
#عاقبتتان_شه🌹دایی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
22 - طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - تعهد ایمان به نبوت.mp3
15.99M
22 - #طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - تعهد ایمان به نبوت.mp3
جلسه 22 طرح کلی اندیشه اسلامی در قران. تعهد ایمان به نبوت.
18 مهر 1353
23رمضان 1394
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_دهم
بچه بغل آمدم لب خیابان .زیر تیغ آفتاب تیرماه می بوییدمش با پر چادر تندتند بادش میزدم علف زیر پایم سبز شد تا تاکسی گرفتیم. بچه یکریز جیغ میزد تنگ به سینه چسباندمش مهدی بعد از یکی دو روز پیدا شد
خوشحال و خندان با کت یشمی
دامادی و شلوار فرم سپاه هی عرق
پشت گردنش را پاک میکرد
مادرش خبر رسانده بود بهش. تا بچه را دید گفت: از بس بادوم خوردی چشاش بادومی شده!» دست کشید به پروپایش با انگشت اشاره یقه اش را داد پایین. سیر زیر گلویش را بویید و بوسید اسم بچه را هم خودش پیشنهاد داد متبرک باد به نام
مجتبی.
چای را ریخت توی نعلبکی تندتند
هورت کشید. مجتبی روی پایم
خواب بود آرام و بیصدا وسایلش را
گذاشت داخل ساک. از گوشه اتاق
تماشایش میکردم یکی از توی
کوچه داد میزد نون خشکیه نونِ خشک پاهایم را تندتند می جنباندم با حرص پرزهای قالی را میکندم زیب ساک را آرام بست. میدانست اگر ترس بیدار شدن مجتبی نبود ،حتماً میگفتم من را هم بگذار توی ساک و با خودت ببر نه که از فراق و دوری، میخواستم من
هم توی جبهه سهمی داشته باشم.
پاورچین پاورچین آمد طرفم دولا .شد مجتبی را بوسید سرش را نزدیک صورتم .آورد صدای لقلق
پنکه سقفی توی سرم میچرخید سرم به دوران افتاد یواش گفت:
مجتبی رو سپردم به تو و تو رو
سپردم به خدا» مثل کسی که کار
بسیار مهمی بهش محول شده سر
تکان دادم
رویی کهنه، مس کهنه ،چدن کهنه،
می خریم
مجتبی را آرام خواباندم روی زمین میدانستیم اگر بیدار شود و بو ببرد که پدرش راهی سفر است به
👇👇
مجتبی را آرام خواباندم روی زمین.
میدانستیم اگر بیدار شود و بو ببرد که پدرش راهی سفراست بهانه میگیرد . چند وقتی پایش را کرده بود
توی یک کفش که برایم جشن تولد .بگیرید مهدی قول داده بود که یک
ماه دیگر در روز تولدش جشن
می گیریم.
دستم بالا نمی آمد به زور از زیر قرآن ردش کردم پاهایم توان نداشت
پشت سرش راه بیفتم تا دم در نفهمیدم در چهره ام چه دید که این قدر زود خداحافظی کرد از داخل چارچوب با چشمانم بدرقه اش کردم در پاگرد اول ایستاد برگشت نگاهم کرد تازه متوجه شدم موهایش را کوتاه و مرتب کرده است. زل زدیم به هم نه من حرف زدم نه او نفسش را پرسروصدا بیرون داد. انگار با چشمانش کلماتم را می بلعید . انگار لقمه بزرگی توی گلویم گیر کرده بود. صدای نان خشکی توی سرم آونگ
می زد.
آهن آلات ضایعات خرده ریز انباری
،بشکه کولر می خریم
دلم غثيان گرفت. خیلی زور زدم جلوی لرزش چانه ام را بگیرم رفت که عطشش بخوابد رفت که آرام و قرار بگیرد رفت که یک ماهه برگردد برای امتحانات دانشگاه رفت که یک ماهه برگردد برای جشن تولد مجتبی مطمئن بودم زیر قولش نمیزند توی چهار سال زندگی مان یک بار بدقولی نکرد. دیر به دیر سرمیزد ولی سر قرارمان میرسید
.با صدای بسته شدن در حیاط دلم ریخت .پایین نشستم توی چارچوب با روشن شدن پژو ۵۰۴ کاهویی اش آب پاکی ریخت کف دستم که واقعاً رفت. دوباره صدای لق لق پنکه سقفی افتاد به جان مغزم
سماور ،کهنه سماور شکسته
می خریم!
پشت سرش مادرم رسید. سپرده بود شب اول بیاید پیشم که زیاد بهم سخت نگذرد . همان شب راه گلویم باز شد زود خودم را جمع وجور کردم برای خانواده ها جا افتاده بود که روال زندگی ما همین است. تافته جدا بافته بودیم
از روز دوم، سوم از دست مجتبی به تنگ آمدم جشن تولد بهانه خوبی بود برای سراغ بابا گرفتن تا پانزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتم نه تلفنی، نه نامه ای، نه پیغامی،نزدیک صلات ظهر فریده خانم سراسیمه رسید . با دیدن چادر رنگی
روی شانه و دمپایی های
لنگه به لنگه اش هول برم
داشت. نزدیک بود سکته کنم از بس دویده بود نمیتوانست حرف بزند بریده بریده گفت: «پرویز زنگ زده پشت خط منتظرته.» از خیابان ۱۶ آذر
به دو رفتم سمت میدان توحید روزهایی که خرامان خرامان دست
مجتبی را میگرفتم که
خانه برویم مادربزرگ نیم ساعتی توی راه
بودیم.
پاک یادم رفت مجتبی را ببرم همه
فکر و ذکرم پیش مهدی بود زنگ
بلبلی را نزدم. پرده جلوی در را زدم
کنار دویدم داخل خانه مادر شوهرم مستقیم رفتم سراغ تلفن تا دیدم گوشی روی تلفن قورباغه ای گذاشته ،شده .و ارفتم کنار میز تلفن مثل بستنی شل شدم تا مادر شوهرم وارد شد صدای تلفن از خود بیخودم کرد نگذاشتم به زنگ دوم برسد. مهدی بود انگار دنیا را به من داده .بودند بعد از سلام گرمش :گفت کجایی «فاطمه؟ میخندید که زنگ زدن اینجا معمولی نیست سه بار از ته صف یک کیلومتری رسیده بود به تلفن معلوم بود تا من را خبر کنند حسابی معطل شده بود. :پرسید: «چرا نمیای خونه مامان بمونی؟ گفتم با بچه سخته.
توی همان فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر میزدند که آقا ،تلگرافی آقا زود باش خیلی شوخی کرد و خنداندم. آخر سر هم باز تکرار کرد که سر ماه بر می گردد .
⬅️ ادامه دارد ....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠