eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
°| (133) 👳🏻 |° تا حالا شده تو عمق انجام گناه برای پیش بردن کارتون و انجام گناهتونــ😠 نیاز به مُهره دارین و فقط زورتون به آدمایی میرسه که سست اراده ان!✋🏻 فقط هم برای اینکه تسلیم هوست بشن میگی !😒 بدبخت تو هوا و هوس برت غلبه کرد😏 نتونستی مواظب هوای نفست باشی که نزنه جاده خاکی!😓 چیکار به یکی دیگه داری؟!😕 و تا بهشون بگی قبول میکنن هرکاری کنن! درحــالی که هیچکس نمیتونه گناه کسی رو گردن بگیــره!😊👌 حالا میخواد هرچے باشه.. ⛔️🙏 😉 🍃 . . . ─═┅✫✰💎✰✫┅═─ این ڪانال دیگه هیچ شبهـه‌اے رو بے پاسخ نذاشته؛ بدو جوــین شو😉👇 🍃:🌹| @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 4⃣6⃣1⃣ کشیش در دستی قاشق و در دستی
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 5⃣6⃣1⃣ کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید: این رمان فقط درباره على است؟ جوان پاسخ داد: خیر، زندگینامه ی کاملی از امام است؛ فصل آخرش درباره ی شهادت امام علی است. البته حاضرم این را به شما هدیه بدهم. کشیش عنوان کتاب را که دید خوشش آمد؛ «خورشیدوش» نوشته ی ابراهیم بن ابوالحسن. رو به جوان گفت: این را هم بر می دارم، البته نه به عنوان هدیه؛ پولش را پرداخت می کنم. جوان به کشیش خیره شد و پرسید: ببخشید، شما استاد دانشگاه هستید؟ کشیش گفت: نه پسرم، من یک هستم. جوان با تعجبی و توأم با هیجان گفت: خیلی است؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب درباره ی امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتاب های دیگر می گردید! کشیش گفت: شما نهج البلاغه على را خوانده اید؟ جوان پس از مدت کوتاهی سرش را تکان داد و گفت: ای ... چند باری بخش هایی از آن را خوانده ام ... اما قرآن را همیشه می خوانم. کشیش گفت: خوب است، خوب است. باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی، کتاب آسمانی تان را می خوانید. اغلب جوانان مسیحی حتی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است. آن روز کشیش قادر نبود همه ی کتاب هایی را که خریده حمل کند. جوان کتاب فروش، کتاب ها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالی که دست های کشیش را به گرمی می فشرد، او را بدرقه کرد. کشیش کارتن کتابها را گوشه ی اتاق گذاشت، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت، تا شب هنگام آن را مطالعه کند. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 منـبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هــــــر روز ساعت 14:30 و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 5⃣6⃣1⃣ کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید: ای
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 6⃣6⃣1⃣ کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود. ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا خورد. اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را در نظر داشت. یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد. سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت: پدر؟ کجایید؟ کشیش مزه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد. سرگئی گفت: چه شده پدر؟ انگار توی این عالم نیستید. کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت: چیزی نیست، اشتها ندارم. ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت: وا! تو که چیزی نخورده ای ؟ کشیش رو به یولا گفت: ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود. بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا ویولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست، کتاب خورشید وش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد، مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 منـبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هــــــر روز ساعت 14:30 و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 6⃣6⃣1⃣ کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چن
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 7⃣6⃣1⃣ فصل آخر رمان، عنوانش "غروب خورشید" بود. تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند. تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد. وسط اتاق ایستاد . چه شده پدر؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید؟ چیزی هستی من باید بدانم یا کمکتان کنم؟ کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت: کمی خسته ام، کمی هم نگران. سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید: نگران چه هستید؟ کشیش گفت: نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم. سرگئی لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که مشکل شما این است پدر. اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید. کشیش گفت: من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم. سرگئی بدون این که بنشیند، باسنش را به لبه ی کاناپه تکیه داد و گفت: حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام. کشیش گفت: تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید: شما را به یاد آوری مرگ سفارش می کنم. از نکنید. چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را نمی کند؟ 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 منـبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هــــــر روز ساعت 14:30 و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
°| #نوستالژے (156) 📺🎈 |° یادش بخیر بابامـ یه پیڪـ🚙ـان ٦٥ داشتـ وقتے روشن میڪرد اهل محل به آسمون نگاه میڪردنـ👀 و دنبال هلے‌ڪوپتـ🚁ـر میگشتن😂 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 °|کلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 {📻‌} @Heiyat_majazi
°| #مغزبانے(908) 😎💪 |° #لقــب_جــدید❌😎 الـــــو ســلام📞 دفتـــر جــان بــولتون⁉️ از،طــرف مــن بهش بگـین از 👇 لقــب جــدیدش خــوشش اومــده آیـا😄 #احمق_درجه_یــــــڪ😁 چـــه قــدر هــم بهش میاد دلبنـدم😜 احمــق بودنـــت فـــزونے یابــد☺️ #شتــر_در_خــواب_بینــد_پنـبه_دانه❌ #هشتڪ_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 . . . ••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈•• تحلیل‌هاے نابے ڪه هیچ‌جا نخواندید با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 ~° 📡: @Heiyat_Majazi °~ ¯\_______(ツ)_______/¯
°| (455) 😊✋ |° •|🤔|• ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ •|😉|• ﻧﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ کشیم؛ •|😨|• ﺁﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ کشیم؛ •|🤒|• ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ کشیم؛ •|😤|• ﻓﺮیاﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ کشیم؛ •|😣|• ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ کشیم؛ •|🗓|• ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ، •|🎨|• ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﻘﺎﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﺍیم •|😕|• ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍنیم ﺩﺳﺖ بکشیم! •|😐|• ﺍﺯ ﻫﺮ آﻧﭽﻪ ﺁﺯﺍﺭﻣﺎﻥ میدﻫﺪ... 🌹🍃 ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
°⏳| (455) |⌛️° [😍]راه بهشتی شدن تضمینی [👌]این تعبیر در این روایت منحصر به فردمی‌باشد و [🤒]در هیچ روایت دیگری چنین عتابی با این لحن شديد از پیامبر (ص)دیده نشده است [🌸]پیامبر اسلام (ص) در حديثي خاص چنین فرمودند: [😢]خاك بر سر کسیکه خاك بر کسیکه [🤕]خاك بر کسیکه [😔]پدر و مادرش پيش او به پيرى رسند و او بهشتى نشود 📚نهج الفصاحة ص: 503، حدیث 1666 . . . پاتوق [ 👳🎙:👇] 🍃:🌸| @heiyat_majazi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°| (134) 👳 |° آیا آگاه ڪردن فردی ڪه حڪم مسأله ای را نمے داند، واجب است؟ ⛔️🙏 😉 🍃 . . . ─═┅✫✰💎✰✫┅═─ این ڪانال دیگه هیچ شبهـه‌اے رو بے پاسخ نذاشته؛ بدو جوــین شو😉👇 🍃:🌹| @Heiyat_Majazi
°| (909) 😎💪 |° 👌 امام خميني (ره) مے فــرمایند: ✅از هیچ کس نترسید الا خدا و به هیچ کس امید نبندید الا خدای تبارک و تعالی و اگر چنانچه امید خودتان را به خدای تبارک و تعالی تمام کنید به این معنا که تام بشود این امید شما، اطمینان برای شما بیاورد این امید شما، من به شما اطمینان می دهم که آسیبی، این مملکت نبیند. 📚صحیفه نور ، جلد ۱۳ ، صفحه ۳۹ ای جــناب روحانے😉 ڪه امــروز از امام رحمــه الله در بــرابر👌 مرحوم هاشمے،😱 در مــراسم، تـرحیمشان صحــبت ڪردی، امــام رحمــه الله حــرفاهای دیگـــری هم زده اند💯 دل بــــه آمــــریڪا نبــــندید👌 امـــا شمــا همچنــان توهــم را دارید😱😱 👇 ⛔️🙏 🍃 . . . ••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈•• تحلیل‌هاے نابے ڪه هیچ‌جا نخواندید با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 ~° 📡: @Heiyat_Majazi °~ ¯\_______(ツ)_______/¯
°| (456) 😊✋ |° 🍃🌺🍃 🌟از يـخ پرسيدن ڪہ چرا اينقدر سردے ؟ 🍃🌸 يـخ جوابــــ خوبے داد گفت : ڪہ من اوّلم آب و آخرم آبِ پس *گرمے* را با من چہ ڪار؟ 👌پس اِی انسان ، ڪہ اوّلت *خاک* و آخـَرَت هم *خاکِ*؛ پس اين همہ *غرور* از كجا ؟🤔 🍃🌺🍃 ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
° (ع)☀️📖 [ 137] ° 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 ✨ بہ نام خـــــداے علے✨ 😁 اگه گفتی امروز چه روزیه؟ 🙂 روز معلم ؟ 😁 خیر ! یه هفته قبل بود 🙂 بگو دیگه؟! 😁 روز پنجاه بدر 😍 🙂 وای آره یادم رفته بود . چه آش ها و غذاهایی بخورم من!!!😋 😁 امسال یه کار مهمتر داریم😒 🙂 چکاری ؟ 😁 دعای بارون.! 😁 یه دعا بلدم جواب داده. بخونیم. 😁 خدایا تو را می خوانیم حالا که همه شده اند و ابر بر ما نمی بارد 🙂 فرض کن خدا بهت بگه چه جور بارونی می خوای؟ 😁 بارانی ده که بسیار ببارد تا زمین های بلند ما پر گیاه شود و در زمین های پست روان گردد. 😁 بارانی ده دانه دُرُشت که پیاپی برای سیراب شدن ما ببارد چنان که قطرات آن یک دیگر را برانند و دانه های ان به شدت بر هم کوبیده شوند. 😁 بارانی پرآب که زدگان به های فراوان رسند و آثار از بین برود. 😁 حالا برو بزار به دعا م برسم 🙂 باشه ولی بگو این دعا رو باید از کی یاد بگیرم. 😁 این دعا اینجاست👇 📚|• . خطبه۱۱۵ مطابق با ترجمه 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 👇 ⛔️🙏 🍃 باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇 |•✍•| @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 7⃣6⃣1⃣ فصل آخر رمان، عنوانش "غروب خورشید"
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 8⃣6⃣1⃣ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در با مهلت نمی دهد؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آن ها را به گورهایشان حمل کردند بی آن که بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آن که خود فرود آیند. چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند. 📚📚📚 @Heiyat_Majazi آن جا را که وطن خود می داشتند، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رسیدند آرام گرفتند. اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند. آن ها به دنیایی أنس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد. کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد: پسرم! سرگئی... تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی، ترس از مرگ بی معناست. بلکه با یاد مرگ می توانی غم ها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری. سرگئی گفت: اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری، پس چرا از کشته شدن می ترسید؟ کشیش گفت: ترس من از آن دو جانی، به معنی ترس از مرگ است. از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد، هرگز خودش را به زیر ستار نمی اندازد و خودش را در معرض مرگ قرار نمی دهد. غمی که امروز به دلم نشسته، از بلاتکلیفی است؛ از این که در مانده ام باید چه کنم... چرا؟ چون دو انسان طمّاع، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها ، به من هم تعلق ندارد، بلکه امانتی است در دست های من از سوی عیسی مسیح. سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید: چه گفتی پدر؟ امانت عیسی مسیح؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هـــرشب ساعت 🕘 و هــر روز ساعت 14:30 از این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 8⃣6⃣1⃣ و چگونه به زنده ماندن طمع م
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 9⃣6⃣1⃣ کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی. باید فصلی از این کتاب را بخوانم. سرگئی آرام زیر لب گفت: بله! می فهمم. بعد از اتاق خارج شد. کشیش کتاب را باز کرد. 📚📚 @Heiyat_Majazi بالای صفحه نوشته شده بود: غروب خورشید آنها سه نفر بودند. «عبدالله بن ملجم» آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد. برک سرش پایین بود و با انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش «عمرو بن بكره نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فرا خواندنش را به کنج مسجد بداند. آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ در زیر کور سوی نور لرزان پیه سوزی که روی دیوار آویخته شده بود. عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت. جز آن سه تن کسی در مسجد نبود. به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد. با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید. عمرو رو به او گفت: چه شده عبدالله؟ ما را این وقت شب فرا خوانده ای تا چه بگویی؟ برک نیز سرش را تکان داد و گفت: من اینجا حس خوبی ندارم. زودتر حرفت را بزن که باید بروم. عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت: می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست؛ علی و معاویه به جان هم افتاده اند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍 هــرشب ساعت 🕘 و هر روز ساعت 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
°| #نوستالژے (157) 📺🎈 |° مادربزرگـ👵 همیشه انبوهے رختخـ💤ـوابـ داشتـ ڪه خیلے وقتها زمین بازے #ڪودڪے هایمان بود وقتے میگفت: شبـ🌙 بمانید واقعے بود حرف نبود تعارفـ نبود☺️ یادش بخـیر خونه مادربزرگـ😍 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 °|کلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 {📻‌} @Heiyat_majazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| (908) 😎💪 |° تـــلویزیونے ڪه دولتے است بـــاید هـــم حقــایق را ڪند. در افتتاحیه جشنــواره عمــار خیلے چــیزها را از،تـــرس دولــــت و قطع شدن بودجــیشان ڪردند، در اختتامیه هم ڪردند تـــا مــبادا جنـــاب روحــانے مــڪدر شوند😐 سانـــسوری آشڪـــار☝️☝️☝️ سپــــر دفاعی تلــویزیون برای دولــــت☝️😏 حقیـقت و نگـــــو هــیس تلــویزیون فــریاد نمےزند😒 بعضے از مسئولــین انگــار واقــعا در زندگے مےڪنند👊👊👊 بتـــرسید از آن روزی ڪه حــقایق آشڪار شود👊👊 👇 ⛔️🙏 🍃 . . . ••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈•• تحلیل‌هاے نابے ڪه هیچ‌جا نخواندید با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 ~° 📡: @Heiyat_Majazi °~ ¯\_______(ツ)_______/¯
°| (457) 😊✋ |° 🌹🍃🌹🍃🌹 قُلْ إِن كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِندَ اللَّهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ [🤔] ﺑﮕﻮ: ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ کہ مےﭘﻨﺪﺍﺭﻳﺪ [😇] ﺳﺮﺍے ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎ همہ ﻧﻌﻤﺖ‌ﻫﺎﻳﺶ [😇] ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﻭﻳﮋﻩ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﺮﺩم [😎] ﺩﻳﮕﺮ ، ﭘﺲ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﻳﻴﺪ [✋] ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻨﻴﺪ. آیہ ۹۴ سوره مبارڪہ بقره 🌹🍃🌹🍃🌹 ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
°⏳| (457) |⌛️° امام صادق (علیه السلام)😇 از شام گاه پنج‌شنبه🌝 فرشتگانی با قلم‌هایی از طلا🖌 و لوح‌هایی از نقره📜 از آسمان به سوی زمین می‌آیند🙄 و تا غروب روز جمعه ثواب هیچ عملی را نمی‌نویسند😳 به جز🤓 صلوات بر محمّد و آل محمّد (علیهم السّلام)😍 📚من‌لایحضره‌الفقیه٬ جلد 1 . . . پاتوق [ 👳🎙:👇] 🍃:🌸| @heiyat_majazi
°| (135) 👳 |° غیبت🙊☝️ نظر حضرت عشق😍✋ همانا خداوند غیبت کنندگان را دوست نمیدارد😎🍃 ⛔️🙏 😉 🍃 . . . ─═┅✫✰💎✰✫┅═─ این ڪانال دیگه هیچ شبهـه‌اے رو بے پاسخ نذاشته؛ بدو جوــین شو😉👇 🍃:🌹| @Heiyat_Majazi
°| (909) 😎💪 |° در آستـــانه چهــل سالگے انقــلاب ایــن مــا هستیم ڪه قــدرت های پــوشالے دنــیا را تهـــدید مےڪنیم❌❌❌ 🔻سردار تنگسیری فرمانده نيروي دريايي سپاه: 🔹دشمنان چند سالے است که حضور نامشروعے در منطقه خلیج فارس دارند و شجاعت سربازان نیروی دریایے سپاه را دیده اند قطعا آنها محاسبات غلطے انجام نمے دهند و اگر هم خطایے از آنها سر بزند تو دهنے محکمے از ما خواهند خورد و یکبار دیگر حادثه خلیج خوک ها را برای آنها تکرار می کنیم و خلیج فارس را برای آنها به باتلاق گاوخونے👊👊 مبدل مے نماییم که در خون خود فرو روند!!😱😱😱 اینجــا ایـــران است🇮🇷🇮🇷🇮🇷 مــراقــب بــاشید، دست از،پــــــــــا خــطا نڪنید👊👊👊 👇 ⛔️🙏 🍃 . . . ••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈•• تحلیل‌هاے نابے ڪه هیچ‌جا نخواندید با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 ~° 📡: @Heiyat_Majazi °~ ¯\_______(ツ)_______/¯
°| (458) 😊✋ |° 🍃🍎🍃🍎🍃 از درخت بیاموزیم🌳 🍃برای بعضی ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آنها بدهیم. 🍃برای بعضی ها باید تنه بود تا تکیه گاه آنها باشیم. 🍃برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود تا عیب های آنها را بپوشانیم. 🍎برای بعضی ها باید میوه بود تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را. 🍏🍎🍐🍊🍋🍒🍓 ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
° (ع)☀️📖 [138] ° 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ بہ نام خــــــداے علے✨ 😃 چه روزیه؟ 🙂 روزی که خداوند همه انسان ها رو از تا جمع می کنه . 😃 که چیکار کنه؟ 🙂 جمع می کنه برای رسیدگی دقیق به و کتاب ها و رسیدن به . 😃 یعنی ما اون موقع چه حالی داریم؟ 🙂 همه فروتنانه بلند میشیم عرق از سر و رومون جاری شده. 🙂 زمین زیر پاهامون میلرزه 😃 پس حسابی اوضاع بی ریخت میشه. 🙂 آره. خوش بحال کسایی که جای قرار گرفتن دو پای خود رو پیدا می کنن. یا کسایی که جایی واسه آسوده موندن دارن. 📚|• . خطبه ۱۰۲ مطابق با ترجمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇 ⛔️🙏 🍃 باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇 |•✍•| @heiyat_majazi
🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊 سلاااااامـــ😊 کاربراے خوشگلمون چطور مطورن؟!😉 بلہ کہ کاربرامون خوشگلن😍 خب ، خب .... خبر دارم ، خبر📢📣📢 خبر کہ واضحہ چیہ. . .⛏😐 واقعا نمیدونین؟!😳 من از شما انتظار نداشتم😶🙄 خبببب خودم میگمممم🤗🤗 تولده عید شما مبااااارڪ 🎂🎈🎂🎈🎂🎈🎂‌🎈🎂🎈🎂 نخیر بزرگوار ، شادیتون مستدام ؛ اما تولد من نیست😏😎 میلاد زهراترین زهراے حسین (س) خواهر عزیزشون هست😍😇😌 و اینکہ ما هم بہ مناسبت میلاد دردونہ امیرالمومنین(عج) ، جشنے تدارڪ دیدیم😍😇 همگے دعوتید ، بہ صرف کیک و شربت 🍰🍹 البتہ کیک و شربتش را خودتان همراه داشتہ باشیددد😅 نکند با خویش اندیشیدید کہ ما میدهیم⁉️ خیر ، بعید است ؛ 👋 آدرس را یادداشت ڪنید📝 👉 @heiyat_majazi ✌️👌 راس ساعت ۲۲:۳۰ ⏰ آلارم ها تنظیم 😎 تا یادم نرفتہ ، رمز ورود 💌 🍃🌸 یا عقیلة بنے هاشم(س) 🌸🍃 منتظر حضور سبزتان هستیم😉😊 ڪادو فراموش نشہ😌🎁 یاعلے 🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 9⃣6⃣1⃣ کشیش پشتش را به صندلی تکیه د
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت0⃣7⃣1⃣ تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم. عمرو با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: از دست ما چه کاری ساخته است؟ 📚📚📚 @Heiyat_Majazi خلیفه ی مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم. معاویه که هم میدانی تمرد کرده و عليه خلیفه جنگیده است. ما در این بین، کارهای نیستیم. برک عمامه اش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت و گفت: عمرو درست می گوید عبدالله؛ ما اینک در مکه و در جوار خانه ی خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم. هم به على پشت کرده ایم و هم معاویه. حکومت و دنیا را به آنها سپرده ایم. هر کدام که خلیفه باشند، توفیری به حال ما نمی کند؛ چون هر دو خارج شدگان از دينند. عبدالله گفت: چگونه توفیری نمی کند؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است. مگر فقط به عبادت است؟! آنقدر کرده ایم که زانوها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است، مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید: کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. علی و معاویه مشمول این آیه اند؛ آن ها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر؟ عمرو گفت: یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز ساعت 14:30 از،این ڪانال👇 📚@Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت0⃣7⃣1⃣ تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 1⃣7⃣1⃣ برک نیز گفت: با کدام نیرو؟ با کدام سلاح؟ مگر دیوانه شده ای عبدالله ؟ 📚📚📚 @Heiyat_Majazi عبدالله پوزخندی زد و گفت: شما عقل و هوشتان کجاست؟ من کی گفتم باید با آنوها بجنگیم؟! معلوم است که من چنین منظوری نداشتم. عمرو گفت: پس منظورت چه بود؟ برک نیز گفت: شفاف و راحت حرفت را بزن؛ بگو می خواهی چه کنیم؟ عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت، با چشم تاریکی را کاوید و گفت: ما باید علی و معاویه را بکشیم. برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند. عمرو پرسید: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! علی پسر عمو و داماد و از صحابی رسول الله است؛ کشتن چنین فردی حتی اگر از دین خارج شده باشد، به صلاح نیست. برک گفت: عمرو راست می گوید. از طرفی، کشتن آنوها چه سودی برای ما دارد؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود؟ عبدالله پاسخ داد: این که چه کسی خلیفه می شود الله و اعلم، ربطی هم به ما ندارد. ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشی حاکمان ظالم از سر مسلمان است. برک گفت: این کار به مصلحت نیست... عبدالله گفت: اتفاقا عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمين انجام دهیم. که با کشته شدن علی و معاویه، اوضاع از أن دس هست، بدتر شود. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi رمــان فوق العاده😍☝️ هرشب ساعت 🕘 و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇 📚 @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃