eitaa logo
هیئت مجازی 🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
439 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
°| (104) 😎💪 |° ✍ دلواپسان میرحسین از توی حصر😒 پیام داده که اوضاع اصلاح طلب ها😄 و روحانے خوب نیست😅 باید زودتر کارے کنید؛😳 عامو الان نگران مردمے یا نگران عمو حسن😜 مغزبانے نوشت✍ ✍بزرگوار شهید حسن آیت،( عضو حزب زحمتڪشان ملت ایران). هم که داشت کارے🎤 میکرد و مدارک فراماسونرے شما را افشا میکرد(در حالے ڪه برای نطق جدیدے علیه موسوے حاظر گشته بود و قصد حرڪت به سوے مجلس را داشت هدف رگبار قرار گرفت)😒 با رگبار شد نمیدونم😢 چرا همزمانے دلواپسے شما مقارن شده با ائتلاف سازمان منافقین و آمریکا☹️ برای ناآرامے هاے ایران... 😒 😠 . . . ••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈•• تحلیل‌هاے نابے ڪه هیچ‌جا نخواندید با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 ~° 📡 °~ @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 5⃣9⃣ معاویــــه وقتــے خبـــــــر ر
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت 6⃣9⃣ مردم مصـــر نیز چون مـــردم شام، از مرڪز خلافـــت دورند و عثمــان با خلیفه ے مظلـــوم و علــــــے را حڪومت اسلامــے مےنامنــد. معاویـــه لشگریانــش را با فرماندهے عمــروعــاص به سوے مصـــر مےفرستد و همزمان، و وحشــت را به مصـــر تحمیــل مےڪند. مصــــر دوبــاره ناامـــن و پر مےگردد. ♦️♦️@Heiyat_Majazi♦️♦️ معاویـــه نامه اے براے محمد بن ابوبڪر مےفرستد و او را تهدیـــد مےڪند: گمـــان مےڪنے ڪه من از تو غافلــــم؟ بر مملڪتے مسلــــط شده اے ڪه در همسایگــے من قــــرار دارد. بیشتــر مــردم آن دیــار از من هستنـد. گروهــے را به سویــــت فرستادم ڪه سخت عليه تو مےباشند و خواستــار نوشیدن خونــت هستند و براے جنگیدن با تـــو، تقرب به خــدا مےجویند و با خــدا عهـــــد ڪرده اند ڪه تــو را بڪشند و قطعــه قطعـــه ات ڪنند. اگر نظـــرے جز ڪشتن تو داشتند، به تو اخطــار نمےڪردم و تـو را نمےترسانیدم. لیڪـن خوش ندارم پســر خلیفــه اول و مردے از قریــش را ڪشته ببینــم. پس از حڪومت ڪنار برو و خودت را نجات بده. عمــروعــاص نیز ڪه در نزدیڪے مصــر اردو زده است، نامه اے براے محمدبن ابوبڪر مينویسد: پسر ابوبڪر! مرا از آلوده شـــدن به خونــت دور دار؛ هر چند خداونـــد مرا به سرنگونــے تو فرمــان داده و ریختــن خونــت مبـــاح مےباشد. پس از شهــر بیــرون رو، زیرا من براے تو نصیحـــت گری راستگــو هستم... محمد بن ابوبڪر ڪه از داخل و خارج تحت فشارهاے شدیدے قرار گرفتـــه، به امام نامه مے نویسد: عمــرو بن عــاص در نزدیڪے مصـــر فــرود ام و بسیارے از مــردم شهــر نیز از موافقان او شده اند. مــن در افــراد خود اندڪے سستـــے و تـــرس مےبینم. اگــر به سرزمیـــن مصــر نیــاز دارے، با افــراد و امــوال مرا یارے ڪن... امام با خوانــدن نامه ے محمد، در پاســخ به او مےنویسد ڪه به زودے 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـبع👇 ❣ @chaharrah_majazi رمـان فوق العاده ☝️ هرشب ساعت21:00 از این ڪانال👇 📚| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت6⃣0⃣1⃣ بر قبیله ی ازد فرود می آید،
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت7⃣0⃣1⃣ مردم، خانه ى الحضرمی را به آتش می کشند و نماینده ی معاویه در شعله های آتش می سوزد و غائلهدی بصره با مرگ او به پایان می رسد. معاویه طعم شکست را در بصره می چشد، اما او جنگ دیگری با على در پیش می گیرد؛ راهزنی در مناطق مختلف عراق، دوستداران على، ایجاد رعب و وحشت در میان قبایل مختلف عرب، سیاست جدید معاویه در با على است. *** کشیش مشغول نوشتن بود. کتاب نهج البلاغه روی میزش باز بود و نیم تنه اش را جلو داده بود و از روی کتاب می نوشت. 💟💟@Heiyat_Majazi💟💟 سرش را بلند کی نوه اش آنوشا رو به رویش ایستاده بود و صدایش می زد. از بالای عینک که تا نوک دماغش پایین آمده بود، نگاهی به او انداخت و به چشم ها زل زد. آنوشا لبخند زد و دست تکان داد و گردنش را کج کرد تا بلکه پدر بزرگ که مثل عروسکی بزرگ جلویش نشسته بود و تکان نمی خورد، حرفی بزند و یا این طور خیره نگاهش نکند. آنوشا با کف دست روی لبه میز زد و گفت: بابابزرگ! بابابزرگ! کشیش به خود آمد. نخست دردی در گردن و کتف هایش احساس کرد. عینکش را برداشت و کمر راست کرد و انگشتان دست ها و كتفهایش را فشرد. آنوشا پرسید: گردنتان درد می کند بابابزرگ؟ کشیش که انگار تازه متوجه حضور او شده باشد، لبخندی زد و گفت: تو کی آمدی آنوشا جان؟ آنوشا گفت: شما داشتید می نوشتید که من آمدم، هر چه صدایتان زدم نشنیدید. کشیش گردنش را به راست و چپ گرداند و گفت: حواسم به نوشتن بود. ببخشید که تو را ندیدم. 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 رمـان فوق العاده☝️ هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇 📚| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
برای علیرضا، محمدرضا و مطهره مدتی بود خدمت استاد نرسیده بودم. زنگ زدم گفتم می‌خواهم ببینمتان. گفت همین امشب. بچه‌هاتو‌ بردار، منم بچه‌هامو بر می‌دارم بریم پارک. فلاسک چای و ... را برداشت و منم قدری خوراکی گرفتم و رفتیم. چهره مطهره کوچولو از درون قاب پنجره عقب هنوز در چشمانم هست. دم بوستان پیاده شدیم. مطهره و محمدرضا تندی دویدند و اشتباه رفتند. صداشون زدیم. کودکانه دویدند و برگشتند. زیرانداز را پهن کردیم. بچه‌ها دویدند سوار سرسره‌ها و وسایل بازی شدند. سید محمد حسن‌ با علیرضا، سید محمد حسین با محمد رضا و مطهره‌ هم با دخترای پارک هم بازی شدند. مطهره هی می‌رفت بازی می‌کرد، میومد یه گاز به کیکش می‌زد و دوباره می‌رفت.باباش به شوخی بهش می‌گفتند شهید مطهری و حرم مطهر. باباش می‌گفت نگاش کن چقدر مطهره یزدیوکه. راست می‌گفت تیپش و چهره‌اش به شدت معصومانه و از جنس بچه‌های ساده و مظلوم یزدی بود. البته محمدرضا و علیرضا هم. تو بازی، بچه‌ها اگه کم توجهی بهش می‌کردند، زود میومد خودشو می‌انداخت تو بغل باباش تا نازشو بخره، باباشم یه خورده نازشو می‌کشید و مطهره دوباره شارژ می‌شد و می‌رفت سوار سرسره. محمدرضا هم که از چیزی انگار ناراحت بود هی ناز می‌کرد و جلو نمی‌اومد. استاد به من گفت برو بیارش تا آشتی کنه. کلی نازش را کشیدم تا آشتی کرد. وقتی محمد رضا بچه‌تر بود، استاد میگفتن شبها قبل خواب باهم دعا می‌کنیم. محمد رضا میگه: خدایا! اسرائیلو بتش.(بکش) علیرضا هم بچه‌ها رو بزرگتری می‌کرد. ماشاءالله خیلی اقا و فهیم‌ بود. وقتی کنارمون بود، باباش بعضی‌ حرف‌ها رو نمی‌زد و می‌گفت این باهوشه، می‌فهمه، دوست ندارم از الان ذهنش درگیر بشه. باباش با لذتی خاص می‌گفت بچم می‌خواد بره مدرسه‌ی مسجد محور، الآنم داره آزمایشی می‌ره تا اگه پسندید و اونها هم پسندیدن، ادامه بده. قشنگ می‌دیدم که استاد بهش امیدواره و افتخار میکنه و وقتی می‌بینتش کیف می‌کنه. کلی گفتیم و خندیدیم. از خاطرات گذشته گفتیم تا مسائل مهم و جدی... قبلنا می‌گفت من قند نمی‌خورم اما چایی چرا، چون خستگی ذهنمو رفع میکنه. اون شب کیک نخورد گفت شکرش مضره و به آدم ضربه می‌زنه‌. سید محمد حسن ۷ ساله‌ی ما به ساخت وسایل برقی خیلی علاقه داره، موقع خداحافظی، در عالم بچگی خودش گفت: علیرضا! هر روز هفته به جز پنجشنبه و جمعه، ساعت دو بیا خونه ما تا باهم وسایل برقی و الکتریکی درست کنیم. علیرضا هم گفت بابا! می‌ذاری برم؟ باباش گفت حتما، از همون شب با چنان ذوقی به مامانش میگفت که علیرضا قراره بیاد خونمون تا با هم چیزی بسازیم که نگو و نپرس. اما حالا چند روزه که منتظره علیرضاست و ناامیدانه میگه دیدین نیومد... دیروز باز میگفت چند روز دیگه تولدمه علیرضا و محمدرضا هم باید بیان، بهش گفتیم اونا رفتند ابرکوه! خیلی ناراحت شد و گفت کی برمیگردن تولدمو عقب بندازم، گفتم معلوم نیست عقب بندازی میفته تو محرم، دیگه چیزی نگفت... قرار شد بعضی جمعه‌ها با هم، خانوادگی بریم بیرون، تو بیابون، کنار آب و برای بچه‌ها آتیش روشن کنیم. استاد از این کنار آب رفتن و آتش روشن کردن و تفریحات زنده یه جور خاص و با تاکید ویژه‌ای حرف می‌زد... همه این‌ها، دوشب قبل از عروجشون بود و این، هم توفیقی بود که خدا را برآن شکر میکنم و هم، دردی است در دلم که چهره‌های معصوم علیرضا، محمدرضا و مطهره جلوی چشمانم راه می‌روند و آتشم می‌زنند. الان چالش ما در خانه این است که چطوری به سید محمد حسن و سید محمد حسین که مرتب سراغ علیرضا و محمد رضا را میگیرن بگیم رفیقاتون پرکشیدند و همه اون قرارها برای همیشه لغو شده... و چقدر سخته گریه و عزا و ماتم، جوری که بچه ها متوجه نشن چه خبره! خدایا! چقدر آن کفن‌های کوتاه قد علیرضا، محمدرضا و مطهره، غمبار بود! عطر استاد در بچه‌هایش ادامه نیافت و باشد که بوی گل را از گلاب برادرانش آقا محمدحسن و آقا محمدجواد استشمام کنیم. عاشوا سعداء و ماتوا سعداء یکی از جاماندگان از استاد .. ✊💔