هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت3⃣7⃣1⃣ ما باید فکر کنیم و راهی بیابی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت4⃣7⃣1⃣
مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم.
عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد.
عبدالله به عمرو نگاه کرد.
عمرو گفت:
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
برای من فرقی نمی کند.
من به سراغ عمروعاص می روم که می دانم کافرتر از علی و معاویه است.
عبدالله گفت:
و اما زمان انجام عملیات؛ ما باید در یک شب، در یک زمان و با یک شیوه اقدام کنیم.
برک پرسید:
چطور؟
عبدالله گفت:
بهترین فرصت کشتن این سه تن، هنگام نماز است.
می توانیم وقتی که آن ها سر به سجده بردند، ضربتی بر سرشان فرود آوریم و کارشان را بسازیم.
عمرو گفت:
چه می گویی عبدالله ؟؟
مسجد خانه ی خداست و ریختن خون آنها در چنین جای #مقدسی جایز نیست!
عبدالله گفت:
چه فرقی می کند دوستان؟!
#کشتن دشمنان خدا در خانه ی خدا ارجح است.
عبدالله و برک به هم نگاه کردند.
برک گفت:
شاید بشود آن ها را در حال رفتن به مسجد، در کوچه ای، خیابانی، جایی به قتل برسانیم.
عبدالله گفت:
هر چند می دانم على #محافظی ندارد، اما معاویه و عمروعاص محافظانی دارند که اجازه نمی دهند غریبه ای به آن ها نزدیک شود.
اگر هم امکان پذیر بود، هرگز نمی توانستیم پس از انجام عمل، از آنجا فرار کنیم و خود را نجات دهیم، اما در هنگام نماز، هم کشتن آنها آسان تر است و هم امکان فرارمان بیشتر.
برک گفت:
هر چند از کشتن مورچه ای در خانه ی خدا اکراه داشتم، اما برای رسیدن به مقصود و #رضای خدا، چاره ای جز این ندارم.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت4⃣7⃣1⃣ مصر دور است و توان سفر به آنج
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت5⃣7⃣1⃣
عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید:
آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟
عبدالله پاسخ داد:
بله.
💚💚💚 @Heiyat_Majazi
رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر، زمان بر است؛ لذا ۱۹ ماه مبارک رمضان را لحظه موعود قرار می دهیم، هنگام نماز مغرب.
برک گفت:
اما شب ۱۹ ماه مبارک رمضان، به روایتی شب #قدر است.
مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟
عبدالله پوزخندی زد و گفت:
اتفاقا #عمدا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما.
ما باید در این شب #برترین عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا؟
عمرو گفت:
حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت، مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است.
برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تأیید سخنان او تکان دادند.
عبدالله گفت:
بله!
تو راست می گویی، هنگام نماز صبح بهتر است.
سپس دست هایش را جلو آورد.
عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند.
و هر سه با فشردن دست ها به هم به آن چه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند.
سپس عبدالله گفت:
این پیمان اولیه است؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا میبندیم.
سه سایه روی دیوار، که در کور سوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت5⃣7⃣1⃣ عمرو رو به عبدالله کرد و پرسی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت6⃣7⃣1⃣
عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت.
ریش بلندش جو گندمی مایل به سفید بود.
چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی
پوشانده بود.
هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود، حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
هر چند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سال ها مردم مصر، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید، احترام خاصی قائل بودند.
عمرو دو روز مانده به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود.
خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند.
او هر شب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص می خواند و انتظار می کشید تا شب ۱۹ رمضان برسد.
در این مدت، بارها نقشه ی قتل عمروعاص را در ذهنش مرور کرده بود.
دوستانی یافته بود که برای او به عنوان تاجر عرب و قاری قرآن احترام زیادی قائل بودند.
عمرو از پیرزن دست فروش، دو قرص نان خرید و به خانه اش باز گشت.
💚💚💚 @Heiyat_Majazi
پیش از آن که صدای مؤذن را از منارهی مسجد بشنود، وضو گرفت.
روی ایوان خانه رو به قبله نشست.
چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن.
عمدا آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود.
با شنیدن صدای اذان، به مسجد رفت.
عمروعاص را دید که در محراب آماده ی اقامه ی نماز است.
فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست.
وقتی هنگام نماز صبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است، اجری عظیم خواهد داد.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت6⃣7⃣1⃣ عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 7⃣7⃣1⃣
بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد.
او را کمی بیمار یافت.
لبخندی خشک بر لب داشت.
📚📚 @Heiyat_Majazi
عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود.
فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد.
- شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید.
قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری.
از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد.
اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود.
شمشیر را در غلاف گذاشت.
از اتاق بیرون آمد.
اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود.
مقداری علوفه جلوی اسب ریخت.
همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست.
سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.
به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید.
صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد.
نمازش را با تعجيل به پایان رساند.
عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.
سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.
جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 7⃣7⃣1⃣ بعد از نماز، در کنار سایرین
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت8⃣7⃣1⃣
عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
مردک!
او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
عمرو با خونسردی جواب داد:
قرار بود شما را دو شقه کنم.
عمروعاص با تعجب پرسید:
مرا؟؟
تو قصد کشتن مرا داشتی؟
سپس گردنش را راست کرد و افزود:
چرا؟
حرف بزن مردک!
تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟
عمر و پاسخ داد:
از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است.
عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت:
مردک!
خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟!
تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟
عمرو پاسخ داد:
او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است.
نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی.
عمروعاص فریاد کشید:
خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟
عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
صدای عمروعاص او را خود آورد:
۔ آیا از کوفه آمده ای؟
از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!
عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود.
عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت8⃣7⃣1⃣ عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت9⃣7⃣1⃣
نمازگزاران ایستاده بودند.
عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد.
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد.
قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود.
نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود.
فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد.
عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید.
انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید.
چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید.
از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند.
مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد.
عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود.
عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد:
- اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟
چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟
عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت:
من قصد کشتن دوست تو را نداشتم.
گویا عمرش به حیات نبود.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت9⃣7⃣1⃣ نمازگزاران ایستاده بودند. ع
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت0⃣8⃣1⃣
عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت:
قربان خودتان را ناراحت نکنید.
خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد ترفتید.
باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم.
عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:
این مردک را از اینجا ببرید.
۲۶ ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته.
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
اگر حرف نزد با شمشیر خودش، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید.
نگهبان ها عمرو را با خود بردند.
عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:
قصد داشتم صبح به مسجد بروم.
خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند.
الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست.
سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد.
دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار پیام بر می داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت.
بازار در آن است از ماه رمضان خلوت بود.
در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار
هست که صدای چکش و آهن و سندان، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست.
اینک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد.
پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی در واش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود.
برک جلو رفت، در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیر مرد نشان داد و گفت:
آمده ام شمشیرم را تیز کنم.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت0⃣8⃣1⃣ عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت1⃣8⃣1⃣
بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت.
پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد.
بعد رو به برک گفت:
📚📚 @Heiyat_Majazi
باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است.
برک تبسمی کرد و گفت:
بله، من اهل حجازم.
پیرمرد پرسید:
از کدام شهر آمدی؟
برک گفت:
مکه...
پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:
به به!
خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید.
بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:
بنشین اینجا پسرم.
شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند.
برک روی صندوقچه نشست.
پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:
چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟
برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:
خوبند پدر!
مردم به زندگی شان مشغولند.
در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد.
پیرمرد گفت:
شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد.
اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود
می رود.
برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت.
با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است.
گفت:
بله، شما راست می گویید.
هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت1⃣8⃣1⃣ بعد جلوتر رفت، شمشیر را از دا
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت2⃣8⃣1⃣
اما فقط خدا میداند که کدامشان #راست می گویند و کدامشان #دروغ.
پیر مرد به چشم های درشت برک خیره شد و با صدای آهسته تری گفت:
اگر از من می شنوی، بدان که #حق با #علی است.
من در زمان خلیفه ی سوم یک سالی در مدینه بودم.
همه ی این جماعت را می شناسم، اما على چیز دیگری است؛ علم و #دانش علی، #متانت و بزرگ منشی علی و زهد و #تقوایش را در هیچ کس ندیدم.
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
به همین دلیل است که شنیدیم شما مردم حجاز و عراق با جان و دل با او بیعت کردید.
چون فاصله ی على از خلفای پیشین بسیار و به رسول الله اندک است.
بعد سوهان را به تیغه ی شمشیر کشید و ادامه داد:
البته در شام نباید اسم على را ببری؛ مگر این که او را لعن کنی.
مواظب جاسوسان معاویه باش و از علی پیش کسی سخنی نگو.
برک گفت:
اما در حجاز و عراق، علی به کسی اجازه نمی دهد معاویه را لعن کند.
پیرمرد گفت:
و این تنها یک دلیل برای برتری علی است.
از من می شنوید، شما باید خیلی مواظب جان علی باشید تا به سرنوشت خلیفه ی سوم، دچار نشود.
در شام از بس #عليه على سخن گفته اند، برخی متحجران حاضرند بدون هیچ چشمداشتی به کوفه بروند و علی را #بکشند!
این سخن پیرمرد چون پتکی بر سر برک فرود آمد.
پیرمرد ناخواسته او و دوستانش را جزء متحجرانی دانسته بود که قصد جان علی را کرده بودند.
گفت:
اما می دانی که اگر علی در صفین با معاویه مدارا نمی کرد و تن به حکمیت نمی داد، امروز شام از پیکره ی حکومت او دور نمی افتاد.
من آن روز خود در صفین بودم و دیدم که صبر و بردباری علی و آن ماجرای قرآن به نیزه کردن معاویه، چگونه سپاه علی را دوپاره کردو در نهایت معاویه را که شکستش حتمی و سقوط حکومتش قطعی بود پیروز جنگ گردانید.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت2⃣8⃣1⃣ اما فقط خدا میداند که کدامشان
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 3⃣8⃣1⃣
پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود، بدون این که سرش را بلند کند، گفت:
آفرین به تو جوان!
می دانستم که دارنده ی این شمشیر، باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد...
📚📚 @Heiyat_Majazi
بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت:
این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد.
سپس با دستمال نمدار، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت:
خوب غریبه، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟
إن شاء الله که خیر است!
برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد:
من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم.
پیرمرد با خوشحالی گفت:
چه خوب!
من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم...
آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟
برک پاسخ داد:
خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم.
پیر مرد گفت:
خیلی بد شد!
کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی.
بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت:
شمشیر خوبی است برایت سفر خوبی آرزو می کنم.
برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت:
ممنونم پدر!
خوب تیزش کردید.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 3⃣8⃣1⃣ پیرمرد همان طور که مشغول تیز
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت4⃣8⃣1⃣
آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند.
معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد.
برک در انتهای شبستان ایستاد.
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد.
تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند.
ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند.
برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد.
وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود.
برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت.
معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد.
شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت.
فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست.
برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند.
شمشیر از دستش بیرون کشیده شد.
بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد.
طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید.
برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود.
تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید.
از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت4⃣8⃣1⃣ آن روز صبح وقتی وارد شبستان م
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت5⃣8⃣1⃣
تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود.
دعا می کرد که عمر وعبدالله کار آن دو را ساخته باشند.
وقتی در سیاهچال با صدای گوشخراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشم هایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه، او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند.
اما بر خلاف انتظارش، او را به میدان شهر نبردند...
سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل.
دیوارها و ستون های آن از سنگ سفید مرمر بود.
معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود.
عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچهی سفیدی روی پاهایش انداخته بود.
📚📚📚 @Heiyat_Majazi
برک را با این که می توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده اش راه برود، اما دو سرباز تنومند، کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند.
برک با این که خسته بود و خواب آلود و گرسنه، اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کردهای خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی پروای او از چشم های معاویه دور نماند.
معاویه در مقابل خود، مردی را دید که چهره اش به عرب های حجاز می مانست، اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می کرد.
در کنار معاویه عده ای با لباس های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد.
در دل گفت: مگسان دور شیرینی ...
سربازها او را رها کردند، اما در دو طرفش ایستادند.
معاویه که بر اثر خونریزی، رنگ چهره اش روشن تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت، رو به برک پرسید:
-کیستی و از کجا آمده ای؟
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
و هر روز 14:30 از،این ڪانال👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃