eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان آینده ساز کشور... 📌فردای این کشور متعلق است به جوانان مومن و پرانگیزه ای که می توانند با ارده قاطع، با نیروی جوانی با فکر روشن با ابتکار پی در پی میتوانند این کشور را به اوج اعتلا برسانند. "مقام معظم رهبری" Instagram.com/Serialgando_ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✅جوانان آینده ساز کشور... 📌فردای این کشور متعلق است به جوانان مومن و پرانگیزه ای که می توانند با ا
چقدر این فیلم زیباست... یعنی آدم لذت میبره✨🕊 واقعا... بیایین همت کنیم کشورمونو بسازیم😎 رفقا بیایین به ندای رهبرمون لبیک بگیم.... بیایین عمل کنیم🤓!!!!!
خب... امروز به دلایلی فک نکنم بیشتر از ۱ پارت بتونم.... اما برای فردا قول ۲.... حد الامکان ۳ پارت رو میدم😚 درحال تایپ!!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_چهار #داوود بچه ها تا دیر وقت موندن.... ₩ داوود ج
به نام خدا از بیمارستان رفتم خونه... ۳روز بود که خونه نبودم... دیگه وقتش بود که برم خونه... بالاخره عطیه هم یه حقی بر من داره... مثل همیشه با استقبال گرم رو به رو نشدم... دلخور بود.... حقم داشت... هیچ وقت چیزی نمیگفت.. ته دل خور شدنش سنگین شدنش بود... که آزار دهنده بود برام... شام کشید... £ بفرمایید... اینم از شامتون... € خودت پس چی؟؟. £ من سیرم .. شما بخورید.. €عطیه... ببخشید... میدونم از دستم دلخوری... ولی واقعا کار داشتم.. £ محمد جان.. من دیگه عادت کردم.... € پس ناراحتیت از چیه؟؟؟ £ ناراحت نیستم... € سر من کلاه نزار😜.. به خدا سرم شلوغ بود... £ محمد جان... خونه نمیتونستی بیای... صحیح... زنگ نمیدونستی بزنی... درست.. اما لااقل یه پیام میدادی... بدونم سالمی... حالت خوبه... نگرانت میشم... € چشم.. من معذرت میخوام... £ الانم به جای اینکه آنقدر عذر خواهی کنی.. برام غذا رو بکش که سرد شد...😄 € عه... سیرم و نمیخوام و... اینا همه پس بهونه بود...😕😶 آره بدجنس!! £ تا دوباره سیر نشدم بکش برام😁 €، چشم... هر مکان و هر زمان... بنده در خدمتم.. £ از دست تو😅 .......................................... انگشتامو روی حس گر گذاشتم... صورتم رو جلوی دستگاه گرفتم... با اشعه ای که انداخت شناسایی شدم.. در باز شد... با بچه های حفاظت سلام و علیکی کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم... € سلام آقا.. ~ سلام محمد جان... صبح به خیر.. € ممنون... آقا تکلیف این محسن رستگاری و مریم شاهد چی شد؟؟؟ ~ علی که برای یه ماموریت با مصطفی رفته بجنورد... بازجویی دست خودت رو میبوسه... € علی؟؟؟ ~ آقای شهیدی. € آهان... چشم .. من در خدمتم... ~ محمد.. حواست رو جمع کن ... میخوام خیالش رو راحت کنی که رانت خانوادگیش هیچ کمکی بهش نمیکنه... ترسی بیوفته تو دلش که گیر افتاده.. همه جوره اطلاعات میده.. € چشم‌ آقا ...................................... طبق قانون اول ضبط شدن رفتار.. حرکات.. و صحبت هاش رو بهش یادآوری کردم.... قیافه گرفته بود که انگار ن انگار متهمه... // خب.... ضبط بشه؟؟ که چی... پوفف... تاکی این مسخره بازی هارو میخواین ادامه بدین... € آقای محسن رستگاری... شما یه جوری صحبت میکنید انگار که من متهمم و شما بازجو؟؟؟ مثل اینکه هنوز متوجه نشدی کجای؟؟؟ نکنه فک کردی اینجا وزارت خونه بابات و توهم آقازادش؟؟؟ ها؟؟؟ بهتره به جای تفره رفتن و متفرق کردن بحث... با ما رو راست باشید.. و به جرمتون اعتراف کنید... //به چی میخواید برسید؟؟ من کاری نکردم که بخوام اعتراف کنم... اگه از نظر شما سفر تفریحی رفتن جرمه... آره منم مجرمم... € با اون همه پول برای تفریح میرفتی؟؟؟ // به شما ربطی نداره... € آقای محترم.... بدونید این روند برای شما نه تنها نفعی نداره... بلکه باعث ایجاد خلل در روند پرونده میشه که خودش یک نوع جرمه... سعی نکن موضوع رو منحرف کنی.. // خوب گوش ک... € و دررر پایان... باید بگم... تا زمانی که تصمیم به همکاری نگرفتی... اصلا روی آزادی حساب باز کن... از اتاق باز جویی رفتم بیرون... $ آقا... € علیک سلام... چیه چی شده؟؟؟ $ آقا... از صبح نه داوود گوشیشو جواب میده ... نه رها... خانم مهرابیان برای دیدن رها رفته بود بیمارستان.. میگه هیچ کدومشون نیستن... € یعنی چی... ای وای... پ.ن🙂ای وای؟؟ یا چی😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ هر دوتا خاموشن... یا ابولفضل.... شاید باهم رفتن بیرون... ای خدا... چه خاکی به سرمون شد.. نههههههههههه
پایان فعالیت های فرمانده😍✨
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
پست وحید رهبانی↫❤️💜 🐊 ✊ ↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
جاسوس و ضد جاسوس در کناررر هم🤭
سممممم😂😂😂
بچه ها یه چیزی . من عکس رادوین و ارسلان رو از پروفایل هاشون برداشتم 😐😂😂(نکه واقعی هستن!!😬) آقا دکترن دیگه ، دک و پز دارن 😜🤣 خیلی جنتلمن هستن به دل نگیرید 😅😂(داخل ناشناس یه چیزایی گفتید که من واقعا پخش زمین شدم و رد دادم!)😐
الان ۳ پارت رو می فرستم
و اینکه دیگه تو ناشناس هیچی نپرسید تا جواب بدم و لینکم رو هم عوض کنم
gan.novel.do یک او! پارت چهل و هشتم *مهرداد * آقا محمد رفت و با ی ویلچر اومد داخل... چقدر انگار تو این مدت کوتاه شکسته تر شده...💔 غم تو چشماشو تا حالا ندیده بودم:) خیلی درد داشتم... خیلییی زیاد:) ولی تو خیالم به رسولم قول دادم مراقب داوودش باشم🙂💔 آقا محمد با احتیاط منو نشوند رو ویلچر... -اخه من موندم شماها چرا انقد هوا همو دارین...تهش من پیر میشم از دست شماها...انقد که نگرانم میکنین🙂 📣آقا محمد..دا...ود... چیشده؟ نگاه نگرانشو دوخت بهم... رو به روم رو زانوش نشستو دستو گذاشت رو زانوم... -درد زیاد داری ن؟ بریده بریده حرف میزنی:) 📣آره... ام..ا ... داوود... چیشده؟ چشماشو آروم با انگشتاش مالید... چشماشو دوخت به چشمام... -حالش خوب نیست🙂اصلا خوب نیست... تو کماست...ضربه به سرش زیاد بوده و ستون خیلی تیز:) دنیا دور سرم چرخید💔 بعد رسول حالا نوبت داووده؟ سرمو انداختم پایینو به اشکام اجازه ریختن دادم... آقا محمد سرمو چسبوند به سینش و به موهام دست کشید... منو آروم برد سمت راه رو... بالاخره رسیدم پشت شیشه ای که رفیقم پشتش بود💔 بین کلی سیم و لوله:) آروم دست کشیدم به شیشه... داوود تحمل کن💔🙂 تو ک میگفتی رسول زندس...پس اگه هنوز امید داری زنده بمون🙂 📣آقا محمد...میش..ه... بریم...داخل؟ آقا محمد دوباره کلافه نگاهم کرد... رفت و نزدیک به پنج دقیقه با پرستار بخش بحث کرد و آخر سر با لبخند به سمتم اومد... اجازه ورود صادر شده بود🙂 هولم دادو بردتم داخل... کنار داوود...داداش کوچیکه ی رسول... کنار همه چیز رسول... کنار کسی که میدونستم برای رسول چقدر عزیزه و حتی همیشه بش حسودیم میشد💔 یاد روزایی افتادم که رسول بچه تر بود...طفلی چقدر درد کشید سره بیماریش...لوسمی داشت🙂💔 هرروز بالاسرش میموندم و با سن کمم ناز و نوازشش میکردم:) هیچکس نمیدونه چقد نگرانم تو اسارت...بیماریی که خیلی وقته تموم شده دوباره عوارضش برگرده🙂 آروم دست به دست داوود کشیدم و براش دعا کردم‌...خدایا برش گردون... شاید...شاید... خدا داوودو خیلی دوس داره🙂 شاید فهمیده دیگه طاقت دوری داداششو نداره که این بلا سرش اومد:) چقدر خدا داوودو دوس داره🙂 خواستم عقب بکشم که چشمم به دستگاه خورد...چرا اینجوریه؟ آقا محمدم مث من نگران نگاه کرد که صدای بوق دستگاه در اومد... خط صافی که داشت بهم دهن کجی میکرد🙂 پرستارا و دکترایی که دوون دوون وارد اتاق شدن‌... آقا محمدی که ویلچرو هول داد و یا حسین کنان منو بیرون برد... دردی ک تو وجودم پیچید و همه چیز سیاه شد...💔😄
gan.novel.do یک او! پارت ۴۹ *محمد * با بهت به مهردادی نگاه کردم که روی ویلچر از هوش رفته بود... به داوودی که انگار قصد برگشتن نداشت... اون وسط نمیدونم سعید چرا برگشته بود؟ به سمتم دویید... گیج اتفاقات اطرافم بودم... -آقا محمد چیشدهههه؟گوشیتون پیشم جا مونده بود... 📣داوود... داره میره:) سعید با بهت به منو مهرداد نیمه جون نگاه کرد... -یا حسیییبن... مهرداد کی بهوش اومد؟ الان چرا افتادههه...شما ببرینش اتاقش...من پیش داوودم... *سعید* چشم دوختم به داوود... داوودی که دیگه تحمل موندن تو این دنیای بی داداششو نداشت... دکترا تو تلاش بودن... اما انگار فایده نداشت... کاش ناامید نشن حالا:) رو کاشیا سر خوردم... طاقت از دست دادنشو نداشتم:) *داوود* همه جا نور بود...هیچکس نبود... تنهای تنها بودم... 📣آهاااای کسی اینجا نیستتت؟ -من اینجام داوود... برگشتم... دیدمش...بعد هفت ماه...رسولمو... داداشمو:) دنبالش دوییدم‌.‌.. بهش رسیدم... برش گردوندم و محکم بغلش کردم🙂 📣رسول از این به بعد پیشتم ن؟منم دارم میام پیشت ن؟ -داوود...تو باید برگردی...نباید بری...آقا محمد تنهاس...خیلی تنها...تو برو... منم میام کنارت💔 اینو گفت و رفت... دنبالش دوییدم... 📣نرووو رسووول...نروووو... با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم... -دکتر برگشت... پ.ن:برگشت🙂
gan.novel.do !یک او پارت ۵۰ *محمد* نگران رو به روی مهرداد بودم... نمیخواستم به داوود فکر کنم:) فقط از خدا میخوام برش گردونه همین:) با صدای دوییدن کسی سرمو بالا آوردم..‌ سعید بود با چشمای به خون نشسته🙂 آروم نگاهمو دوختم بهش... فک کنم تو مظلومترین حالت ممکن بودم... مظلوم پیش خدایی ک تو دلم التماسشو میکردم این بپه رو بم برگردونه💔 پرستار داشت سرمه مهرداد و درست میکرد‌.. سعید هنوز لب باز نکرده بود:) 📣سعید حرف بزن پسر... -آقا...آقاااا... داووود... نتونست ادامه بده و گریه کرد... خدایا...گرفتیش ازم؟💔 سرمو انداختم پایین...دلم گریه میخواست...گفته بودم تحمل دومیشو ندارم🙂 سعید اومد نشست کنارم... سرمو آورد بالا... با بغض نگاهم کرد...دستامو گرفت😄 -آقا محمد...معجزه شد...از همون معجزه هایی که همیشه میگفتین...داوود برگشت...🙂 چشم دوختم بهش... راس میگههه؟ خدایا دمت گرمم😄 -آقا محمد ن تنها برگشت؛) چشماشم وا کرد🙂 میخواد ببینتتون... با لبخند نگاهش کردم...خدایا شکرت...خدایاااا شکرتتت.‌...😄 از جام بلند شدم... نگاهی به مهرداد کردم🙂 📣سعید پیشش بمون...بهوش اومد بگو داوود بهوش اومده... رفتم سمت آی سی یو... از پرستار اجازه گرفتم و داخل شدم... دیدن چشمابمی بازش امیدی بود که خدا بم داده بود🙂 منو که دید لبخند زد... حالش هنوز خوب نبود🥺 دستشو گرفتم تو دستم... چسبوندم به صورتمو خداروشکر کردم💔 -آقا...محم..د... صورتمو بهش نزدیکتر کردم‌... 📣جانم پسر؟ -رسول...برنگشته؟ چرا تو این حالم باید یاد اوری کنه هنوز رسول نیست؟ 📣نه ... برنگشنه:) -آقا...به من گفت برگردم...گفت نباید بری...گفت...منم میام:) نگاهش کردم... توهم زده مگه ن؟ ینی میشه اونم برگرده؟ نه...محاله:)💔 📣داوود جان...استراحت کن...زود سرپاشو...میریم دنبال خبر ازش🙂 لبخندی زد که یلند شدم و رفتم... رفتم نماز خونه... مگه میشه شکر این معجزه رو به جا نیاورد؟ دوتا نماز دورکعتی برای شکر خوندم... درسته ما سربازای گمنام... ن اسمی از افتخاراتمون هست... ن درجه ای داریم:) درسته جان بر کفیم... ولی همینکه نگاه خدا رومونه...برامون بسه:) دعای خیر مردم پشتمونه برامون بسه🙂 خدایا شکرت... گوشیمو برداشتم... چشم دوختم به شماره ناشناسی که بهم زنگ زده بود...از ایران نبود... یعنی کیه؟ تماس که گرفتم خاموش بود... فکرم درگیر شد... شایدم دوباره استرس نفوذ کرد به بند بند وجودم!💔 پ.ن:واو🙂