eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل #رئوف محکم خوابوند تو صورتم... • تو میدووونستی م
به نام خدا ٪داووووووودددد دویدم طرفش.... منو کشوندن عقب... زیر مشت و لگد شهرزاد.... شده بودم .. عین یه جنازه... داوود رو انداختن جلوم... در رو بستن و رفتن... با سرعت دویدم طرفش... پاش تیر خورده بود... اما خون ریزیش زیاد بود... شروع کردم داد زدن.... ٪ خداااایاااااااااا این چه امتحانیه که از من میگیری😫😭 پس کی تموم میشهههههههههه...... داوود ... چشماتو باز کن...... داووود😫..... آهای لعنتیااااااااا.... چیهههه؟؟؟؟ چرا رفتینننننننننننن؟؟؟؟ بیایین بیرون... انقدر جیغ و داد کردم که شهرزاد وارد شد.... ♡ خفه میشی یا بگم بیان خفت کنن...... ٪ تو از چی هستییی؟؟؟؟؟؟ یه نگاه بهش بنداز... داره میمیرهههه🙂💔.... جواب بده لعنتی... جواب بده.... یه دکتر خبر کنید... تورو خدا... هولم داد.. ♡ من تا رسیدن به ارزوم... فقط ۱ قدم دارم.... اونم دق دادن تو..... دکتر... هع..‌ محاله.. ٪ شهرزاد... تو دق کردن منو میخوای؟؟؟؟ باشه.... بیا ازارم بده... بیا منو بکش.... فقط تورو خدا... تو رو قران یه دکتر بیار... هرکاری بخوای میکنم.... فقط تورو به عزیزت .. یه دکتر خبر کن... نرو شهرزاددد.... نرووووووو.... برادرش شهید شده... مادرش داغ دیده... طاقت این یکیو دیگه نداره..... تا اینو گفتم محکم هولم داد... خوردم به دیوار.... دستش رو گذاشت رو گلوم.... ♡ مادر من آدم نبود که ۱۴ سال منتظر پسرش موند...... ارههه؟؟؟؟؟ مادرم به خاطر شما رفت زیر خاککک..... اصلا برام اهمیتی نداره ... هر بلائی سرش بیاد مهم نیست... ٪ لا اقل یه پارچه ای چیزی بیاریددددد... داشت قلبم پاره میشد... یعنی دووم میاره؟؟؟ بالاخره چشم هاش رو باز کرد... ٪ داوود... داوود خوبی؟؟؟؟ پاشو.... حالت خوبه.... چرا اون کار رو کردیییی!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چرا فک نمیکنی..... فک کردی تو از پس این همه گنده لات برمیاییییی؟؟؟؟ چرا به من فک نکردی؟؟؟؟؟؟؟ اگه بلائی سرت بیاد من‌ جواب مادرت.. جواب پدرت... جواب دریا رو چی بدمممممممم... خندید... خندیدنش حرصم میداد... & چی..هه... فک کردی... ت..ن..هات..گذاشتم؟؟؟ دیدی... چجور..حال..ش.ونو..گرف...گرف..تم!؟ ٪ حرف نزن... حرف زدن برات خوب نیست.... بعد از چند دقیقه بالاخره اومدن بالا سرش... پاشو پانسمان کردن.... دوباره خارج شدن.... & رها...‌ بیا... جلو.. ٪ چی؟؟ با دستش اشاره کرد بیا جلو.... & هیس!! اینو.. گم نکنی!!! ا..این... راه... نجات..مون..هه یه چیز مشکی رنگ قد مورچه... یاد روزی افتادم که برای اولین بار به اتاق اقامحمد رفتم!!!... اونجا کلی از اینا بود... حتما برای ردیابی .... چسبوندمش به دکمه لباسم... امیدوار بودم.... & رها... از..خودت.. دورش..نکنی ها!! ٪ باشه... هیس.. آروم باش... سرم رو تکیه دادم به دیوار.... خیره شدم به در... یعنی... میشه رسول... یه روزی از این در بیاد... زیاد کتک خورده بودم🙂... بی جون افتادم یه گوشه.... نصف شب بود... دیگه نای باز نگه داشتن چشم هامو نداشتم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_یک #رها ٪داووووووودددد دویدم طرفش.... منو ک
به نام خدا من .. علی... مصطفی.. رضا.. هرکسی پای سیستم خودش کارش رو شروع کرده بود... بچه ها معرفت به خرج دادن.. از چند تا از خانم ها خواستم نماز خونه دست به دعا بشن... شاید فرجی شد... باز کردن رمزش.. کار هرکسی نبود... رمزساخته داوود بود‌.. ولی من باید بازش میکردم... $ علی؟؟؟ {{ تمرکزم رو بهم نزن... دادم روش کار میکنم... $ مصطفی رفتی درگاه معاونت سایبری؟؟؟ سایت اصلیش رو باز کن.... بگو موضوع فوریه!!! بده دست بچه های معاونت... + باشه رسول... آنقدر حرص نخور... {{ اه.... $ چیشد علییی؟؟؟؟ {{ ارور میده.... $ وای.... دمای بدنم بالا رفته بود.... سرم رو گذاشتم رو میز... ₩ علی... پیدا میشه.. نفوس بد نزن... رسول.. خوبی داداش!؟؟ میخوای برو استراحت کن... ما هستیم... پاشو.. پاشو.. $ من خوبم سعید.. بزار کارمو بکنم... خودم باید دست به کار شم... خدایا.. تو خودت شاهدی من هر کاری از دستم برمیومد... برای کشورم کردم... خدایا.. منو جلو بابام و علی شرمنده نکن... باید از یه راه دیگه وارد شم... راهدار اپراتور رو رمزگشایی کنم.. از طریق اون وارد سیستم الکتریکی اش بشم.... بعد رمز گشایی اصلی آسون تره... $ شد..... بچه ها..... شد..... € سلام.. سلام.... چیشد رسول.. چه خبر؟؟ $ آقا... آقا ... تونستم... پیداشون کردم... € 🤩😄😍 رسول.... تو عالیییییییی... محمد رو بغل کردم... خدایا ... تو بهترینی... € رسول خوبی؟؟؟ اروم باش... فرشید.. یه لیوان آب بیار.... از خوشحالی رو آسمون بودم. پ.ن 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ایولللللللللل.. ایولللللللللللل داش رسول رو ایوللللللللللللل....... بریم واسه عملیات🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ آماده باش برای عملیات..... شهرزاد رئوف.. از همه چی برام مهم تره....!!! شهرام؟؟؟؟؟؟؟؟ بچه های ناجا اول وارد میشن.... این نقشه محل عملیاته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_دو #رسول من .. علی... مصطفی.. رضا.. هرکسی پای
https://harfeto.timefriend.net/16353454953820 عمیلیاااااات😁✨ اینم بگم ۱ پارت عملیات نیست....... عملیات طولانیه..‌ کم کم ۲ پارت😂... به نظرتون چی میشه؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
از شبکه تماشا... از فردا شب 😁
تلنگری بود.....💔
🌠 خداوند ضمانت کرده وقتی انسان با تمام وجود در درگاه الهی اعتراف کند که خدایا من مطلقاً ذلیل و عاجز و ناتوان هستم و از خودم هیچ ندارم، به همان مقدار او را کمک می‌کند🤝. نه این که انسان مثلاً در درون خودش قدرتی احساس کند و بعد بگوید خدایا حالا تو هم کمکی بکن! ♾️ @binahayat_ir
عدد ۵ رو به سامانه ۱۰۰۰۸۸۸ پیامک کنید☺️ وارد سایت بشید و فیلم رو تماشا کنید...
جاتون خالی امروز براتون دعا کردم❤️❤️..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
حسین؏ آقام... همه میرن تو‌می‌مونی‌برام ❤️❤️ #خط‌_شکن
در غربت قبرستان💔 این پرچم حسین؏ است که به فریادشان میرسد....
پدر و مادر شهید حسین‌فهمیده🙂🥀
هیچ لاله‌ای چون شهید تو زیبا نیست... شهید‌آیه‌شیدایی ست....🙂 شهید دسته گل پرپر🥀 شهید هدیه یک مادر...❤️
و آرامشی که در اینجاست...❤️😇
شهید‌ذوالفقاری 🙂💔
شب‌بخیر.....❤️
این موضوع رو بیشتر تحقیق کردم و اما نتیجه:👈🏼 باید از شهدا الگو بگیریم🙂 همین..... یا اگه براشون نذر هم میکنیم هیــــچ اشکال نداره و خوب هم هست...❤️ اما وقتی که خواستیم با کسی صحبت کنیم و دلمون گرفته بود..... با خدامون 🧡 صحبت کنیم🤩 با امام‌زمانمون 🌱 صحبت کنیم😍 یقینا خدا و امام زمان فریادرس بهتری هستند😇 یا مثلا امام‌حسین؏ 😍 یا بقیه ائمه😌 پس از شهدا الگو❣بگیریم... براشون نذر 🌙 کنیم.... بهشون توسل 🖇🌱 کنیم.... اما وقتی خواستیم با یکی دردودل کنیم🗣💔 کی بهتر از خدا و امام‌زمان(عج) 😊 نظرتونو برام بزارید....
هدایت شده از بـرادر شـهـیدمـ 🖤
-خوش بہ حال ڪسے ڪه‌ وقتـے نامہ عملش رو بہ دستش میدن اگہ گناهۍ هم کردھ زیرش استغفار ‌باشہ🌱"(: @slatinshorshahidsaeedi
بفرستم؟😉
✨آغازپارت‌گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م