eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
خروج از "بازی ایرانی ضحاک" https://play.google.com/store/apps/details?id=air.zahak
『حـَلـٓیڣؖ❥』
خروج از "بازی ایرانی ضحاک" https://play.google.com/store/apps/details?id=air.zahak
بچه ها... این بازی سردار سلیمانی رو وارد کرده😡🙂😔... همون کاری که گفتم رو برای این هم بکنید
😞پَست های بیشعور... خیلی بیشعوری..
سلام چقدر عضو ها زیاد شدن 🤩🌿🌸 □□□□□□□□□□□ وااااااییییییی پس امروز 2 پارت رمان میزارم با اینکه جمعس 🙃🖇❤️ صبحتون به خیر تمامی قوم های ایران ! 💕سلااااااممممم زندگییییییی💕 (همیشه اول صبح به خدا و زندگی سلام بدید)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام چقدر عضو ها زیاد شدن 🤩🌿🌸 □□□□□□□□□□□ وااااااییییییی پس امروز 2 پارت رمان میزارم با اینکه جمعس
بله... 😉❤️خیر مقدم رفقا.... 😉❤️یه سورپرایز خوشگل به مناسبت زیاد شدنمون خواهم گذاشت😊❤️
🥀🍃 حـــــــاجــــی کجا؟🤨 حاجی فدات شه؛مقصدم شهادتـــهـ...😎✌️ از کدوم جــاده میری حاجی؟ 🚙 جادهٔ رفـیـــق شهیـدمون♡ منم میام😁 بپر بالا سیّد ــــــ 🚗ـــــ👇 https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f