eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانس دیشب گاندو1~ شبکه تماشا😁✨ 😅🖤پوشش هم که باید کامل باشه!!!(:😁 @GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_یک #داوود رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی
به نام خدا قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که توش ساکن بودن دسترسی پیدا کنن.... قرار بود با طلوع آفتاب عملیات رو شروع کنیم... نمیدونم .. چرا محمد که اول این همه عجله داشت... حالا میخواست .. عملیات برای صبح بمونه... رسول که خیلی توی خودش بود... چراشو .. نمیدونم... همین که رسیدیم از خستگی افتاد.... شاید هم به خاطر همین خستگی محمد عملیات رو موکول به صبح کرد.... فرشید در حال هماهنگی با بچه های تیم یک بود... خسته بودم.... گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم.... ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: از خواب پریدم.... نگاهم افتاد به رسول... سرسجاده نشسته بود... حالش من رو هم منقلب کرد... پا شدم نشستم... نگاهی به ساعت انداختم... چیزی تا شروع عملیات نمونده بود.. $ بیدار شدی؟؟ & آره.... $ داوود.... یه چیزی بگم قول میدی ن نیاری؟؟ & ... هرچی باشه.... فقط به شرط اینکه بگی!! $ حلالم کن... & چه حرفیه رسول.. تو برای من مثل داداش نداشتمی... $ میتونی گوشیمو که تحویل فرشید دادم بگیری؟؟؟ & نمیشه رسول... امن نیست!! $ فقط یه دقیقه.... فرشید خواب بود... مطمئن بودم گوشی ها رو تحویل بازرسی دم در داده بود...... به هزار زحمت نگهبان رو رازی کردم... پیام کوتاهی داد ‌.. و گوشی رو برگردوندم.. دلم میخواست بدونم .. توی اون لحظه‌... به کی... و چی پیام میده.... صدای بیسیم بلند شد... € از عمار .. به عقاب های پشت تپه... & عقاب.. به گوشم... € اینجا وضعیت برای شروع پرواز آماده است... & به سمت تپه پرواز رو شروع میکنیم.. € مراقب کلاغ های دور و بر باشید‌.. تمام.. & تمام.... تسلیحاتی که باهامون بود رو ورداشتیم.... مسلح شدیم و سوار ماشین شدیم..... هر لحظه به منطقه مرزی نزدیک تر می‌شدیم.... € بچه ها سلام.. & سلام .. کجان؟؟ $ آقا .. چند نفرن ؟؟ € ۵ نفرن... که ۲ نفرش خیلی برام مهمه!! 1~ شهرزاد رئوف 2~ راکس جونیفر.... سعید هم به شما میپیونده... فرشید میاد طرف ما... داوود خط اول با تو.. خط دوم رسول و سعید $ آقا با اجازتون من خط اول باشم.. & چی میگی. $ من به رها قول دادم سالم برگردی!!! یا من خط ۱ یا .. آقا خواهش میکنم... € خیلی خوب.... فقط... داوود... اینو پیش خودت نگه دار.. & چی هست..؟! € خاک تربته!! چند وقت پیش یکی واسم آورد... نگه داشتم واسه عملیات های مهم که خود آقا یاورمون باشه... یه ذرش دست شما.. بقیه اش هم پیش بقیه بچه هاست ¥ بچه ها.... آقا محمد..... € چیه سعید؟؟؟؟ شهرزاد رئوف و راکس جونیفر همین الان از بقیه جدا شدن.... € اعلام شروع عملیات.. اعلام شروع عملیات.... & رسول ... بیا بریم.... رسول..... نگاهی به پشت سرش کرد.... لبخند زد و قطره اشکی از صورتش بارید... & رسول ... کجا رو نگاه میکنی؟؟ پشت سرت!!!! به سمت جلو حرکت کردیم... انگار بقیشون یه خط حفاظتی درست کرده بودن.. تا اونا راحت تر فرار کنن... تعدادشون خیلی بیشتر از چیزی بود که ما شناسایی کردیم... € از عمار .. به پرنده ها... فعلا عقب... خط حفاظتشون رو ما داریم.... از سمت چپ دنبالشون برید... بچه های لب مرز هم همراه میشن!!!! ۳۱۳ ... برو دنبالش... ۳۱۳ زنده میخوامش!!!!!!!! $ از ۳۱۳ به عمار... دریافت شد.... جلو افتادیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول از همه جلوتر بود.... یاحسین میگفت و با قدرت جلو میرفت.... رسول به پای شهرزاد رئوف شلیک کرد... روی زمین افتاد... با پا زیر اسلحش زد... اسلحه شهرزاد رئوف افتاد بالای سرش... & دستات رو بزار روی سرت.... $ سعید ... رضا... شما با بچه ها برید دنبال راکس... ♡ آیییی.... من و رسول اونجا موندیم.... & کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه😏... جای من و تو جا به جا شده!!! اما ذات مون ن! رسول اسلحش رو به سمت‌پایین گرفت... $ خط قرمز ما امنیت کشوره!!... خط قرمز یعنی چیزی که اگه زیر پا بره.. حاضری جونتم واسش بدی!!! تیم محمد داشتن نزدیک میشدن.... رئوف خودش رو روی زمین کشید ... رسول یه قدم به طرف من اومد.... شهرزاد اسلحش رو از روی زمین برداشت.... و.... صدایی که همه رو مبهوت کرد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_دو #داوود قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که
به نام خدا 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک تیر شنیده شد.... محمد به دست رئوف شلیک کرد.... به سمت رسول دویدم... داشت خون از بدنش میرفت.... افتاد رو زمین... منم باهاش اومدم رو زمین🥀🙂 & رسولللللللل..... $ دیدی.. بالاخر..ه..نو..ب..ت منم..شد‌..😀 & رسول... حرف نزن... چشمات رو باز نگه دار... اینجا سرده.. اگه خواب بری غلظت خونت میره بالا....... سعید دست پر اومد... راکس نیشخندی به رسول زد و رئوف و راکس رو بردن... $ داوود... & جانم🙂😫؟! $خس..تم... چند..روزه...نخوا..بیح..دم... می..خوام...بخ..بخوا..بخوابم... بخوا..بم... & رسول ساکت باش😫😭🙂 رسول... تورو خدا ... بیدار بمون.... رها بدون تو میمرههههههههههه.... $داوود... حل..ا..لم..کر..دی؟؟ها..ها..ان؟؟ & اگه چشماتو ببندی حلالت نمیکنم....... رسول ... رسول .. رها منتظرمونه!!!! $ داوود...ت..شن..مه..آب.. سرش رو روی زمین انداختم..... قمقمه آب رو آوردم.... & بیا رسول... بخورد.... آب رو روی دهنش ریختم.... وارد دهنش نشد... سرش کج شد.. 💔🙂آب نخورد...... & رسول؟؟؟ رسول ... مگه آب نمیخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رسولللللللللل... رسول .. باز کن چشماتو... م.ه آب نمیخواستی... € رسول ... رسوووولللل.... ¥ پاشو رسولللللل😫😫😫😭😭😭😭 ÷ رسول... ن... رسوللللل اشک امانم نمیداد🙂🥀 باورم نمیشد... رسول... با لبخند... و تشنه.. پرکشید و رفت... & رسوللللل پاشو..... توورووووووخداااااا پاشو... رسول.... مگه نگفتی قول دادیییی سالم برگردیم....... رسول ... مگه نمیخواستی عروسی رها رو ببینی..... محممدددددد.... رسول نمرده؟؟؟ ن.... رسوللللل شهیدددد نشدهههههههههههه امبولانس خبر کنیدددددددد... رسولللللللللللللللللللللللللللللللببببب پاشو رسول.... پاشو تو رو خدا..... رسول........ محمد با دست چشماش رو بست.......... با دست زدم رو صورتش... & محمددددد؟؟؟ چرا رسول جواب نمیدههه؟؟؟؟ همیشه میگفت جانممممممممم.... چرا جواب نمیدهههههههههههههه € داوود جان خوابه😫😭😔...💔 & رسول تورو جون رها......... 🙂💔🖤🙂💔🖤 پ.ن 🙂💔آهنگی که میفرستم رو حتما باهاش گوش بدید..... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ نمیتونم.... نمیتوننممممممممم..... به خدا نمیشه...... روی رفتن به خونه ندارم.......... خدای من...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🙂اینو از زمانی که تیر خورد گوش بدید
شهادت....❤🖤.m4a
4.6M
خدا به همراهت...
https://harfeto.timefriend.net/16366373688058 ✨🙂🥀بالاخره رسول شهید شد..... به نظرتون اون تکه هایی که از زبون رسول بوده چجوری بوده؟؟؟؟ به نظرتون شهادت رسول پایان رمان؟؟؟
عالی ....💔✨😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
خدا به همراهت...
توی حافظه ذخیرش کنید و همراه با خوندن پارت گوش کنید🙂🥀
دوستان این وسط یه پارازیت بندازم ✨ گل دوم رو هم زدیم و در برابر لبنان به پیروزی رسیدیم 💪🏻🇮🇷🇮🇷💪🏻 درو بر غیرت هرچی سردار چه آزمون✨ و چه قاسمش💔 تبریک به همههههه💛🇮🇷💙 ایران ۲ _ لبنان ۱💪🏻🌻💪🏻 💕 🇮🇷
‌🎧 🕊 __________ _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↭-----------------