eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۲۰۱۳۱_۱۴۳۸۱۲۵۱۸.mp3
2.37M
آهنگ مخصوص این پارت...💔🍃 اول پلی کنید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آهنگ مخصوص این پارت...💔🍃 اول پلی کنید... #خط_شکن
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ بشری وارد موکب شد... کفش هاش رو در آورد .. به سمت انتها رفت ... دراز کشید و سعی کرد چشم هاش رو ببنده... هنوز خواب نرفته بود ... که توجهش به کیفی که نزدیکی اش گذاشته شد جلب شد... به خانمی که کیف رو گذاشته بود نگاه کرد... هیجان و استرس از چهره اش معلوم میشد... با استرس به دور و بر نگاه میکرد.. مشکوک بود ... با سرعت از پرده ای که حکم در رو در موکب داشت خارج شد... بلند شد و به سمت کیف رفت... زیپ کیف رو باز کرد.. ۴۰ثانیه .. تا انفجار... با سرعت کیف رو برداشت و به سمت بیرون دوید ... با صدای بلند به جمعیت رو به رو داد زد... - برید کنار ... برید کنار .... - بمب .. برید کناااار - کجا داری میری ... وایسااااا - کجا رفت ؟! بمب؟! وایساااااا - برید کنار .... صدایی نمیشنید ... اون لحظه فقط صدای بمب .. تو سراسر وجودش نهیب میزد... ضربان قلبش بالا رفته بود... لحظه ای تمام خاطرات خوبش .. از جلو چشم هاش رد شد... نفس کم آورده بود ... پاهایش رمق دویدن نداشت... پاهایی که ۲۹ سال او را همراهی کرده بودند.. در سرما و گرما به پایش همه جا رفتند.. این بار توان حرکت ندارند... اما نه... باید می دوید... اینجا آخرین توقفگاه است... اینجا همان نقطه ایی ست که سرآغاز حیات دائمی ست... چه چیزی اورا به سمت بیابان میخواند.... دیگر جان دویدن نداشت... صدای مهدی را از پشت سر می شنید... اما اینجا نباید ایستاد... میشود بی خیال حادثه شد؟! میشود دل از امنیتی که با چنگ و دندان برایش زحمت کشیده بودند کند؟! پس جان مردم چه میشد ... مگر پیمان نبسته بود که تا پای جان در رکاب سیدالشهدا باشد... مگر بارها نگفته بود یا لیتنی کنا معک...!! اینجا همان نقطه ایی ست که باید ثابت کند... اینجا کربلای اوست.. همان کربلایی که انتظارش را می کشید... عرقی سرد روی صورتش نشست... به اندازه کافی از جمعیت دور شده بود... تمام توانش را در دستانش جمع کرد... شمارش معکوس آغاز شد... پنج... چهار ... سه ... - یا حسین... کمی عقب تر رفت دو.. یک.... بوسه های انفجار .. بر جانش نشست ! و فدائیان راه حسین علیه السّلام... او و فرزندش فدایی راه حسین شدند.. چه مرگی از این شیرین تر... حالا داشت طعم احلی من العسل را می چشید... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
اینجا مزاری است... به وسعت قلب مهربان پدر و مادری.. که برای این انقلاب.. فرزندی به یادگار گذاشتند.. که حالا آرام جهان است... حالا مردی است جهانی .. برای یک جهان خدمت کرد... اینجا مزار پدر و مادر سردار دلها است @Hlifmaghar313
هدایت شده از • انتصار •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما میخواهیم به چشم آدم دیده بشیم!! حجاب یعنی دیدگاه کالا به من ممنوع! ادامه دارد....
@Testimonial حمایت بشن لطفا ❤️✨ کانال بسیار خوبیه 👌👌👌
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
خوشا دردی که درمانش تو باشی ✨💛 خوشا راهی که پایانش تو باشی✨💛 خوشا چشمی که رخسار تو بیند✨💛 خوشا ملکی که سلطانش تو باشی✨💛 ***************💛🌹*************** السلام علی الحسین🌿💛 و علی علی ابن الحسین 🌿💛 و علی اولاد الحسین🌿💛 و علی اصحاب الحسین🌿💛 °•|| @Hlifmaghar313 ||•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«.•°🌱» دگرهیچ‌ندارم💔... ڪه‌ڪنم‌پیشڪش‌گوشه‌نگاهت! چه‌ڪنم؟! اۍهمه‌ۍجان‌ودلم🫀🌱... جان‌به‌فدایت!🦋 به‌فداۍحرم‌وصحن‌وسرایت!🕌✨ ️️‌‌‌‌‌️️ ‌‌‌‌‌️️‌‌‌‌‌‌️˼‌‌‌‌‌️️‌‌‌‌‌‌️‌
m8ol_کتاب-صعود-چهل-ساله-1.pdf
17.76M
ڪتاب صعـود ⁴⁰ سالـہ🌹 ڪتابۍ که قݪـب رهبر را شــاد کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 انتقاد محمود نبویان به دولت رئیسی: چرا بانیان وضع موجود برکنار نشدند؟ 🔹آقای رئیسی قول داده بود بانیان وضع موجود، دیگر سمت نداشته باشند؛ انتقاد من این است که چرا همه آنها عوض نمی‌شوند؟ 🔹 از بیش از 3 هزار مدیر اصلی، 500 نفر بیشتر عوض نشدند. @Shahid_Alamdar
انتظار را باید... از مادر آن شهید گمنام.. که نمیداند فرزندش کجاست.. پرسید !... ما چه میفهمیم دلتنگی چیست.. انتظار چگونه است ؟! 💔... @Hlifmaghar313
£♥️£ یکی از صندلیش جدا نمیشه ... واسه جون مردم.. یکی از صندلیش جدا نمیشه .. واسه تو شیشه کردن خون مردم... @Hlifmaghar313
واکنش دوستان با خوندن پارت بعدی رمان... یعنی پارت ۶۱😁🌱 دیگه ببخشید... یسری پارتی‌بازی هست😐😂 نگران نباشید الان برا شما هم میفرستم💔😭
هدایت شده از 💠 تحلیل سیاسی 💠
|✨🥀| رفقـٰا❗️. . . وللـھ ؛ وللـھ ، باللـھ گنـاه کـھ برات عادۍ بشہ خـراب میشۍ . . . نرو سمـتش! نرو ؛ لطـفا :) 🚫 ❥|•@yaa_hosayn•|
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ صدای انفجار... صدایی که نفس را از مهدی گرفت.. دیگر زانوانش توان راه رفتن نداشت... بر زمین خورد... مانند یعقوبی که بعد از فراقی چند ساله.. حالا به یوسف گم گشته خود رسیده باشد.. _ بشری .. نه .... چقدر تنفس برایت سخت است... وقتی قرار است برای همیشه .. دل بکنی.. از معشوقه ای که به شوق زنده بودنت .. جان را فدای راهی میکند... که باهم در آن قدم گذاشته اید و حالا... وقت جدایی است... جدایی برای.... وصالی شیرین .. از نوع وصال حضرت دوست ... با هر جان کندنی بود آن مسیر را طی کرد ... بر زمین افتاد... مهدی میزبان همراه زندگی اش بود... این بار با بدنی آغشته به خون ! اشک میهمان چشم هایش شد ... قلبش از تب و تاب افتاد .. بشری دست بی جانش رو بالا آورد... اشک از گونه مهدی پاک کرد... _ من..آ..خرین..نفر..یم..که..که..این..اش..اشکا..رو..میبین..میبینم.. نمیخوام...کسی..ضعف..تو...ب..بینه.. _ بشری چیکار کردی... تو چیکار کردی با من.. _ از.. امیر..المؤ...منـ...ین الگـ...و بگـ..یر.. صبـ...ور باش.. به سختی نفسی کشید و ادامه داد.. -بـزار..آ..خـ..ریـ..ن.بـار...از..م..راضـ..ی...بـاشی.. راضـ..ـی..هـ..سـتـ..ـی..؟! _ من راضی ام .. ولی بشری .. این برام با مرگ هیچ فرقی نداره ... _ مهدی .. قولت رو یادت نره ... _ تو ام باید قول بدی .. سلام منو به آقا برسونی... بشری لبخندی سرد زد.. لبخندی که سر آغاز جدایی بود... - میـ..شـه..مـنو..رو..به..کربلا...کنی..؟! مـ..یـخوا‌‌م...آخـ..رین..بار..حرم..آقا..رو..ببینم... مهدی اما توان این کار را ندارد... دستانش رمق ندارد... پیکر نیمه جان بشری را به سوی حرم اباعبدالله کرد... از دور گنبد آشکار بود... به اندازه یک نقطه نور... نورمطلق... - السلام..علیڪ..یا..اباعبدالله... دستانش افتاد... و آرام چشمانش بسته شد... _ بشری .. بشری .. اشک هایش روی پیکر بی جان بشری می ریزد... این نقطه پایان است.. پایان نه..! آغاز است... آغازحیات ابدی... آری... شهادت پایان نیست... شهادت آغاز است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
هدایت شده از  گاندو
📲💭 افغانستانی‌ها هم این لاشخور رو شناختند! ✍🏻 ایشی‌خاکی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
📲💭 ‏‎ جاسوس کد دار MI6 انگلیس که توانسته بود در دولت انحراف کند، از دنیا رفت. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم پشت میزم ... بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد . شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود . جواب دادم نرجس: سلااام رفیق بی مرام زهرا: ن.نرجس ! نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا! زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟! نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم ! زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس....... نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟ زهرا:میای... یانه ! نرجس: اره زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد .. نرجس:باشه ! قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد . معصومه :سلام نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه! معصومه:باش😐 بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس . یه خونه قدیمی بود . زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد . وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀 پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران . اخه رسول به من چه ؟ اگه زور مامان نبود نمیرفتم ! از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم . حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید . توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم . بعد رسیدن هواپیما ... ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م