eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌿رفقا ببخشید امروز فعالیت نداشتیم.... 🖤🌿انشالله روز شنبه جبران میشه🙂😄🌿♥️
بدون‌شرح...!😞🖤
♥️🌿شبتون پر از آرامش🌿♥️ حلال کنین رفقا ... یاعلی♥️🖤
کوچک ترین دعا برای بزرگ ترین آرزو💛💖 اللهم عجل لولیک الفرج🍃🔮 @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 6 اسفند .. سالگرد شهادت حمید باکری ، برادر شهید مهدی باکری حاج قاسم❤️: هیچ آثاری از ناراحتی در چهره مهدی دیده نمیشد ! @Hlifmaghar313
😐خدایا آخه ادم تا کجا میتونه جذاب باشه :(((((( جذاب لعنتی😏😐 @Hlifmaghar313
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
کربلایی‌حسین طاهری - مادرم بگو.mp3
17.49M
نوحه ای که زنگ گوشی زهرا بود ..‌🥀✨
😐 8 سال تمام ابرقدرت های جهان... با کشور ما جنگ کردن... 30 سال ما رو تحریم کردن... از طریق خون آلوده بیماری وارد کشورمون کردن.. دانشمندا مونو کشتن... سردارمونو ازمون گرفتن... بعد الان فرانسه و آمریکا میان از حقوق بشر حرف میزنن😐 کدوم حقوق بشر؟!💔...! حقوق بشر همون وقتی که حاج قاسم رو اون جور مظلومانه شهید کردید مرد... جهان بعد از حاجی یه روی خوش دید؟!💔...!!!
🙂🖤 هع :)))
شبتون به دلخوشی صبح بشه :))) حلال کنین رفقا .. یاعلی
هدایت شده از 『تهی』
خدا گرگ بیابون رو هم اینطوری ضایع نکنه😂 @emptyy
سلام رفقا👋🏻❤️ بعد از یه مدت طولانی برگشتیم با ادامه مبحث بزرگی و بزرگواری روح 🕊🌿 واقعا عذر میخوام بابت این تاخیر...🥀 خب... داشتیم آدمای کوچک رو می‌گفتیم...〰 گفتیم که آدمای کوچک یا در راستای خود دانی هستند...☹️ یا در راستای خود عالی...🌱 مثلا یه نفر دزده...😒💔 چی می دزده؟! لنگه دمپایی😂 بطری..😂 یعنی یکی نیست بگه لامصب تو که داری دزدی می کنی.، حداقل یه چیز درست و حسابی بدزد😂 آخه دمپایی😐😂 این از مثال آدمای کوچک دانی..🤏🏻🎈 یه نفر دیگه هم هست...👤 نماز میخونه..🤲🏻 روزه میگیره..🍃 عفاف هم داره...💛 ولی به دردی نمیخوره...🙁 یعنی هیچ کار مفیدی نمیکنه‌...❗️ فقط صندلی اشغال میکنه..🛋 همین..😶 @Hlifmaghar313
🌿😁 رفقا ببخشید فعال نیستم😅 آخر ساله ... اون به کنار .. آخر هفته هم یه جلسه ای داریم.. با رفقای ادمین (میخوام بکشمشان:)) دارم یه جمع بندی میکنم برای فعالیت ها و کارها توی این 1 ماه .. یه خورده سرم شلوغه.. دیگه ببخشید🖤♥️
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ آری... شهادت پایان نیست... شهادت آغاز است... علیرضا و مرتضی به محل حادثه نزدیک تر بودند... با شنیدن صدای انفجار به سمت صدا دویدند... خدا خدا می کردند اتفاقی نیافتاده باشد‌‌.. علیرضا با دیدن مهدی سرعتش رو بیشتر کرد و دوید به سمتش... با دیدن صحنه رو به رو برای چند لحظه سر جاش میخکوب شد‌... جلو رفت و کنار مهدی نشست... مهدی رو در آغوش گرفت... علیرضا نمی توانست حرفی بزند... اصلا حرفی برای گفتن نیست..! ---------------------------------------------- با شنیدن صدای انفجار دلهره به همه هجوم آورد... حدیث: بچه‌ها صدای چی بود..؟!. الهه: نمیدونم... حدیث سریع با علیرضا تماس گرفت... جوابی نگرفت زینب با مرتضی تماس گرفت... - الو سلام بابا این صدای چی بود؟!!! - سلام.. زینب.. - الو .. بابا ... چیشده ؟!؟ - فقط بیا... رنگ از صورت زینب پرید... -همه سالمن؟! - گفتم بیا اینجا... - کجا بیاییم ؟!؟ چیشده ؟! - فقط بیاین.. محل انفجار.. با شنیدن کلمه انفجار.. رنگ از چهره زینب پرید.. گوشی رو قطع کرد... زهرا: چی شد زینب.؟! زینب:نمیدونم .. یه.. یه اتفاقی افتاده... انفجار.. سريع به سمت محل انفجار رفتند... ------------------------------------- شاید آرزوی هرکس که مخاطب آن صحنه بود... که از کابوس هجران بیدار شود.. چقدر تصورش سخت است.. کسی را که با قامتی بلند و چهره ای زیبا عمری دیده ای... غرق در خون ببینی... تصور نبودن بشری شعله ای شده بود بر آتش سوزان قلب بچه ها.. صدای جیغ زینب .. خبر از درد از دست دادن بشری میداد... باورش سخت بود... لحظه ای خنده هایش از جلو چشمان حدیث رد شد.. صدای حرف هایش در گوش زهرا بود... الهه خاطره گریه های دعای کمیل بشری را به یاد اورد... - بشری... بشریییی.. مگه قرار نبود تو بین الحرمین عکاست بشم ؟! مگه قول ندادی وقتی رسیدیم کربلا ازمون عکس بگیری... تو قول دادی بشری.. قول دادی.. قرارمون این نبود ... نبود... چی کار کردی با خودت.. بشری... پاشو .. پاشو بشری.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
سلام‌سلام قراربود‌یه‌جلسه‌سیاسی‌حرف‌بزنیم‌یادتونه؟!✨ الان‌بهترین‌فرصته‌...🌿👀 پس‌به‌این‌سوال‌فکر‌کنید‌تا‌دو‌روز‌آینده💚🤚🏻 غرب‌بهتره‌یا‌ایران‌خودمون؟! آیا‌زندگی‌من‌بهتره‌یا‌دختر‌غربی؟!👀☁️ داخل‌ناشناس‌برام‌بنویسید‌نظراتتون‌رو👇🏻💜 https://harfeto.timefriend.net/16458768480764
👌🏾'⭕️ چرا لفت میدین؟! چرا لفت از ڪانالای مذهبۍ زیاده؟!🙂 چرا روز ب روز تعداد ممبرای ڪانال های غیر مذهبی به ویژه کاناݪ های مربوط ب خوردن غذا و اسلایمـ و چیزای مبتذل زیاد میشہ؟! هیچے فقط یچیز بگم تودلم نمونھ مذهبی های واقعیمون خیلی کم شدن...(:🚶🏻‍♀ •┈┈••✾❣✾••┈┈•
واقعا...؟! من‌شرمنده‌ام
چه‌جذاب👍🏻 ▫️یک زمانی اسم کوچه هارو به نام شهدای دفاع مقدس میزدیم و الان به نام شهدای مدافع سلامت.. همیشه به یاد فداکاری هاتون هستیم.. ➕ ملیکـا بانـو