eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی دیگه سراغ امام زمان رو میگیره ؟! کسی دیگه به یاد امام زمان هست ؟! از بیست و چهار ساعت چقدر بهم یاد امامت هستی ؟! @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊✨ هستیم بر آن عهد که بستیم ! بسم الله الرحمن الرحیم.. مسابقه پیامکی عطر انتظار .. به مناسبت سالروز ولادت گل نرگس .. روشن کننده جهان هستی ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ۱۰ سوال ساده در رابطه با امام زمان .. جوایز : ۱۰ شارژ هدیه موبایل برای شرکت در مسابقه .. فقط کافی است پاسخ صحیح سوالات رو ... به آیدی زیر ارسال کنید ! @FaF1395 نکته : 1_لطفا بعد از پیامی که ، بعد از ارسال پاسخ سوالات برای شما ارسال می‌شود.. پیام دیگه ای ارسال نکنید ! 2_ لطفا سوالات به صورت تایپی و مرتب ارسال بشه (مثال) سوال 1~ الف سوال2~ الف سوال3~الف ``؛`` 3_ بعد از ارسال پاسخ ، حداکثر تا ۳۰ دقیقه امکان ویرایش پیام وجود داره ! @Hlifmaghar313
🌿✨ مسابقه عطر انتظار ✨🌿 1_ طبق روایات زیبایی صورت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به چه چیزی اشاره شده است ؟!، الف) ماه ب) خورشید ج ) طاووس اهل بهشت د ) گزینه الف و ج 2_ اولین آیاتی که امام عصر در بدو تولد قرائت کرد کدام است ؟! الف ) آیه ۵۶ / سوره بقره ب ) آیه ۹۳ / سوره نور ج ) آیه ۵ و ۶ / سوره نور د ) همه موارد 3_ نام اصلی امام دوازدهم کدام است ؟! الف ) مهدی ب ) منصور ج ) قائم د ) محمد 4_ مهدی یعنی.... الف ) هدایت شده ب ) هدایت کننده ج ) هادی د ) راهنما 5 _ اولین آیه ای که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در هنگام ظهور میخواند کدام است ؟! الف ) آیه ۷ / سوره انبیا ب ) آیه ۳۱ / سوره آل عمران ج ) آیه ۸۶ / سوره هود د ) آیه ۶۱ / سوره آل عمران 6_ امام مهدی چند سال در کنار امام عسکری علیه السلام زندگی کردند ؟! الف ) ۲ سال ب ) ۳ سال ج ) ۵ سال د ) ۷ سال 7_ اولین کسی که زمان ظهور با حضرت بیعت می‌کند کدام است ؟! الف ) حضرت عیسی ب ) حضرت محمد ج ) جبرئیل د ) خضر نبی 8_ محل سکونت امام مهدی به ترتیب در ... الف ) مسجد کوفه _ مسجد جمکران ب ) مسجد کوفه _ مسجد النبی ج ) مسجد جمکران _ مسجد سهله د ) مسجد کوفه _ مسجد سهله 9_ کدام یک از ادعیه ماه مبارک رمضان به وجود مبارک امام عصر اشاره دارد ؟! الف ) دعای ندبه ب ) دعای ابوحمزه ثمالی ج ) دعای افتتاح د ) گزینه الف و ج 10_ امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمود... به برکت من -------- از شیعیانم دور می‌شود الف ) گناهان ب ) بلا ها ج ) افکار بد د ) دشواری ها زمان پاسخگویی و ارسال سوالات : تا ساعت 14 روز جمعه .. 27 \ 12 \ 1400 ( روز ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ) به ایدی زیر @FaF1395 @Hlifmaghar313
رفقا مسابقه مال کانال خودمونه ! شرکت کنید✨😄
🌸 کی خزان غم ما شود بهار قدم هایت ! اللهم عجل لولیک الفرج @Hlifmaghar313
ttps://harfeto.timefriend.net/16475806170829 امروز روز عیدست😁🌿 اجازه هست هرچی جوک و خاطره بامزه و خلاصه نمک دارین بریزین😑😂 😂♥️ از اونجا که منم روحیه جنگولکی دارم .. میخوام عصر که برگشتم چند تا خاطره براتون بگم 😂🌿 😂♥️حواستون باشه ... اگه خاطره ای تعریف میکنید کامل باشه ! یعنی تا ته قصه رو بگین😂✨ ببینم چه میکنیناااا😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نور افشانی کوه و مسجد صاحب الزمان🌿♥️( در جوار مزار حاج قاسم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hossein Taheri - Enshaallah Faraj Emza Mihe.mp3
4.84M
هندزفری ها دم دسته😎🖤؟! انشالله فرج امضا میشه🌱🌸 🌺🌈✨🌺🌈✨🌺🌈✨ @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرمانده پیگیر حرفاتونه😁❤️ ایشالا واسه عید جبران میشه حتما ! 😉✨ رمان خط شکنم که ... انگار خبرای خوبیه ... فکر کنم بعد از چند روز امروز قشنگ جبران کنه.... منتظریم😁🖤
هدایت شده از  گاندو
📲💭 رسیدی لندن به مافوقت بگو پاسدارهای اطلاعات سپاه چجوری اومدن بالاسرت... آره ورق برگشته... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
📲 تراز مالی ۲۵ اسفند: دولت پول نازنین زاغری را بلافاصله بین مردم توزیع کرد/فارس 😁😎 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هفتاد_دو زنگ در رو زد
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - مثل اینکه آب و هوای ایران خوب بهت نساخته .. دفعه قبل که خیلی سرحال بودی..! شما بهش میگین مسرور.. خب .. طبیعیه... واسه آدمی مثل تو که توی آمرلی واسه رسیدن به ایران و بریدن سر سربازای ایرانی له له میزدی .. الان سخته که هر روز این همه سرباز ایرانی ببینی.. هرچند .. به نظرم به شان انسان جسارته نسبت دادن یه همچنین موجوداتی مثل تو .. جاسم جوابی نمیداد... - ساکتی جاسم.. یا بهتر بگم.. جاسم عقارب الذهبیه .. جاسم با صدایی بلند و عصبانی به سکوتش پایان داد..! _ تو انگار .. نفهمید .. جاسم کی هست .. کمال خندید ... - تو هم انگار نفهمیدی اینجا کجا هست..! اینجا مقر داعش یا سوریه نیست که بخوای صدات رو روی کسی بلند کنی..!! منم اسیرت نیستم که بخوای نشون بدی چه موجودی هستی..! میدونم سخته.. یه زمانی سر ایرانی میبریدی.. الان یه ایرانی جلوت نشسته و حتی نمیتونی سرش داد بزنی .. _ خدا با جاسم و یاران هست.. تو خسته شدن! اما ما .. لا خستگی .. والله مع الصابرین.. دور نشد .. آن روز .. که خودم ایران بگیرم .. - جالب شد.. ابوبکر بغدادی با اون همه ادعا الان تو قعر جهنمه.. بعد تو میخوای ایران رو بگیری.. اونم درست زمانی که اسیر مایی.. گمونم اون شب رو یادت رفته؟! خودت که دیدی مرد و زنمون پای کشورمون ایستادیم و نمیزاریم حتی یه وجب از خاکمون اشغال بشه.. ما قاسم سلیمانی رو داریم جاسم.. متوجه هستی که قاسم سلیمانی کیه.. با شنیدن اسم قاسم سلیمانی انگار که یک سطل آب یخ روی جاسم ریخته باشند‌.. از شدت ترس حتی سرش رو بالا نیاوورد.. ابهت کمال بهش اجازه چشم تو چشم شدن با کمال رو نمیداد.. اون حتی از کمال می‌ترسید.. چه برسه به حاج‌قاسم.. - بچه‌ها بهم گفتن از ترس به زور اوردنت اتاق بازجویی .. تو که از چیزی نمیترسیدی... تو دین شما ترس در مردان خدا نشانه چیه ؟! ضعف ایمان .. _ جاسم .. از هیچ نترسیدن . جز خدا - از چیزی نمی ترسی اما اسم قاسم سلیمانی اینطور رنگ چهره ات رو تغییر میده.. از همون روز که به کنایه بهم فراخوان عملیات رو دادی .. فهمیدم تو سرت چی میگذره... _ تو مامور باهوش .. اما من .. هیچ ندانم ... - یعنی میخوای بگی احد اشتباهی برای ما نقشه یه عملیات بزرگ توی ایران رو ذکر کرده..؟! با شنیدن اسم احد هر کاری کرد نتونستجلوی تعجبش رو بگیره... _ چه گفتن ؟! - البته .. احد گفت برای این عملیات قرار بوده خودت بیای ایران.. خب الانم ایرانی ولی مهمون ما .. - احد؟! - آره ...احد ابو سعید.. میشناسیش نه؟! از اونجایی که من خیلی به داعش علاقه دارم .. هر از چندگاهی یسری اطلاعات برامون میاره.. برای رفع خستگی.. نکنه تو میشناسیش ؟!... آره خب .. مگه میشه مسئول هماهنگی بین خودت و ایرانی های اعضای داعش... که همون منافقین هستن رو نشناسی.؟! _ تو داری دروغ گفت .. ممکن نیست.. انت کذاب... شما ایرانی همه کذاب... همه مرتد... احد با ایمان ترین... احد درجات .. بالا .. تو کذب گفتن .. کذاب! با اشاره کمال راضیه رو آوردند تو اتاق.. گوشه ای ساکت ایستاد.. با دیدن جاسم اشک نفرت تو چشم هاش جمع شد .. - میشناسیش... _ مرا با کذاب ها کار چه..؟! این قصه جدید تو هست؟! - ولی اون تورو خیلی خوب میشناسه ! خودشه ؟! _ هر اطلاعاتی که نیاز داشتیم .. از این میگرفتیم .. . چندین بار مجبورم کرد تمام .. تمام کفش های اون حیوونا رو تک به تک برق بندازم .. خودش به من گفت که تو مرز مهران خودم رو منفجر کنم.. _ شما .. همه کذاب .. این .. این عفریته کی هست اورد اینجا.. _ توی چند تا عملیات با چشمای خودم دیدم که.. چطوری سر میبرید ... وقتی من تازه وارد داعش شدم .. سر یه سرباز سوری رو پیشکش .. راضیه دیگه نمیتونست ادامه بده .. چند قدم جلو اومد .. _ تو یه حرومزاده ای .. تو همه ما رو بدبخت کردی .. منو مجبور کردی با رحیم بمونم.. تو همه مارو به اسارت در آوردی... تو یه حیوونی .. جاسم بلند شد و خواست دستش رو به طرف راضیه ببره... که کمال تو یه حرکت محکم دستش رو گرفت... راضیه رو در حالی که گریه میکرد و جاسم رو نفرین میکرد بیرون بردند.. _ یه بار دیگه دستت به سمت کسی بره خودم دستت رو قطع میکنم .. تکرار میکنم .. اینجا ایرانه .. سوریه نیست که هرکاری دوست داشتی انجام بدی ! _ تو از جان .. خودش چه خواست.. - باهات کار زیادی ندارم... نه با تو .. نه با داعش .. وعده سه ماهه حاج قاسم که یادت نرفته.. تقریبا یه ماه مونده تا کارتون تموم بشه‌... به زودی برمیگردم.. بهتره بیشتر راجع به عملیات توی ایران فکر کنی.. راستی .. فکر خریدن سربازای ما رو از سرت بیرون کن ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - علیرضا به مادر و خالَت خبر بده تا ساعت ۸آماده باشن.. خودتم میای دیگه؟ - آره منم میام.. - خوبه.. پس همین الان زنگ بزن... - چشم.. ------------------------------------------ - حدیث خانم کجا؟! - بدرقه مامان و خاله دیگه.. - شما مگه مریض نیستی؟! - نه دیگه خوب شدم.. - یه روزه؟! - چقدر گیر میدی علیرضا.. آره خوب شدم.. اصلا چیزیم نبود آنقدر شلوغش کردید.. --------------------------------------- تو راه برگشت مدام گوشی کمال زنگ می‌خورد.. کمال ماشین رو زد کنار.. - علیرضا تو بشین پشت فرمون.. - چشم.. رسیدند.. کمال مشغول صحبت با تلفن بود.. - علیرضا.. - جانم.. - من میرم از خونه یکم وسیله بردارم بیام.. شب که نمیتونم تنها بمونم.. - اصلا نباید تنها بمونی.. برو بردار.. - باشه فعلا خداحافظ.. - خداحافظ.. -------------------------------------- تماس کمال تموم شد‌.. - علیرضا حدیث کجا رفت؟! - رفت از خونشون وسايل هاش رو بیاره بیاد.. دوباره گوشی کمال زنگ خورد.. - باشه تو برو بالا من اینو جواب بدم میام.. سرش رو به معنی تایید تکون داد و رفت بالا.. کلید انداخت و در خونه رو باز کرد.. محمدحسین رو دید که روی مبل خوابیده بود.. - محمدحسین پاشو.. همین لحظه کمال رسید.. با دیدن محمدحسین پرسید.. - کی اومده؟! - نمیدونم من اومدم دیدم خوابه.. - خواستی بیدارش کنی با آرامش.. علیرضا خندید.. کمال رفت تو اتاق.. - محمدحسیننننن.. - پاشو دکتر.. - محمد ساعت ۹ شبه تو خوابی؟ - وای علیرضا ولم کن خسته‌ام.. - حق نداری بخوابی.. محمدحسین بی توجه به حرف های علیرضا سرش رو روی بالش گذاشت و خوابید... - عهههه چرا خوابیدی.. از روی اپن پارچ آب رو برداشت.. تو همین لحظه حدیث در رو باز کرد.. با دیدن محمدحسین و علیرضایی که با‌ پارچ آب داشت به سمتش میرفت سریع جلوی علیرضا ایستاد.. - نکن علیرضا گناه داره.. علیرضا خندید.. - برو کنار بزار کارم رو کنم.. - باشه ولی نکن دیگه.. - برو اونور فقط نگاه کن.. - علیرضا نکــ.. پارچ آب رو خالی کرد رو سر محمدحسین.. با صدای‌ محمدحسین کمال سریع از اتاق بیرون اومد.. علیرضا روی مبل نشست و همینطور می خندید... - این بود آرامش؟! - علیرضاااااااا.. خدا بگم چیکارت نکنه... حدیث تو دیگه چرا.. حدیث خندید.. - من بهش گفتم نکن.. ولی دیگه علیرضاست دیگه.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - ولی دیگه علیرضا ست دیگه.. از اتاق صدای زنگ گوشی بلند شد.. کمال رفت تا جواب بده... محمدحسین هم رفت اتاق تا لباسش رو عوض کنه.. حدیث چادرش رو در آورد به سمت مبلی که محمدحسین خوابیده بود رفت.. - علیرضااا... صبر کن‌دوساعت از رفتن خاله بگذره بعد کل خونه رو‌ نابود کنید.. - چی شده مگه.. قشنگ حواسم بود کُلش رو خالی کردم رو دکتر.. اینجام الان خشک میشه.. - من الان اینو باید تمیز کنم.. - چیو تمیز کنی؟! اصلا چجوری میخوای تمیز کنی؟ محمدحسین از اتاق بیرون اومد.. - واقعا ممنون که با دقت تمام همه رو سر من خالی کردی.. حدیث تو هم دیگه شورشو در آوردی!! آب رو میخوای تمیز کنی.. - خواهش میکنم دکتر جان وظیفه بود.. - وقتی نمیدونید نظر ندید! این بمونه لک میشه.. حدیث رفت تو آشپزخونه.. - چیکار میخوای بکنی؟ - غذا بزارم دیگه.. - مگه‌ تو مریض نیستی؟! - دیالوگ علیرضا به تو ام سرایت کرده؟! آقای علیرضا و محمدحسین.. باور کنید من خوبم.. یه سرماخوردگی ساده بود.. بلافاصله بعدش سرفه اش گرفت.. - باشه بیا بشین.. از اون صدا و سرفه‌ت معلومه.. - میگم میخوام غذا بزارم.. - مگه علیرضا مرده ؟! - داداش من شما دلسوز میشی چرا از من مایه میزاری؟! - همین که گفتم.. پاشو.. - محمد حسین .. تو تاحالا دیدی علیرضا سمت گاز بره؟! اصلا خود تو ... بلدی چطور شعله گاز رو روشن کنی ؟! - برو اینقدر نمک نریز .. نمکدون .. - علیرضا..! پاشو بیا اینجا.. حدیث تو هم برو استراحت کن.. - الان من اینجا بیکار بشینم چیکار.. یه دخترعمو هم نداریم که... - میخوای باهات خاله بازی کنیم؟! - اوه اوه.. چقدر بچه بودیم ما رو مجبور میکردی باهات خاله بازی کنیم.. حدیث مشغول نماز شد ... سر و صدای علیرضا و محمد حسین از اشپزخونه بلند شد - علیرضا من توی اون نمک ریختم.. - باز تو دکتر بازیت گل کرد ؟! این چیه ... مزه شلغم نمیده ... - خب یه ذره فلفل بزن به اون کمال وارد آشپزخونه شد ... - به به .. علیرضا .. روی شام حساب باز کنیم دیگه ؟! - اگه محمد حسین بزاره بله ... گوشی کمال زنگ خورد ... به سمت تراس رفت.. بعد از نماز حدیث گوشیش رو در آورد و سرش گرم شد - بزار زمین گوشی رو.. - چرا؟ - چون مریضی خوب نیست برات.. - آره راست میگه... محمدحسین اومد بیرون و گوشی رو از حدیث گرفت.. - چه نقشه ایی دارید؟! - نقشه چیه.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌