eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا🦋😍 سر بیرون رفتن عطیه و دنیا و آقا داوود موندن خونه😊دم در کلی آقا محمد و داداش مسخره بازی در آوردن😐😐 کلافه بود... یک ساعت من رو پشت در کاشته بودن .. هی تو کوچه دید میزدن که کسی نباشه..🤦‍♀💝 داداش اومد تو ٪ چتونه؟ نه و نیم شدااا😐😐 دستش رو انداخت رو گردنم $ببین چی میگم . از این لحظه به بعد دیگه نه یک قدم جلو تر از من میری نه عقب تر😌 فهمیدی؟! پشت سر آقا محمد خیلی آروم مثل یه خانم متین حرکت میکنی و حرف گوش میدی😉🌹تو ماشین هم عقب پیش خودم میشینی. Ok? ٪ چرا اون وقت😒🌹 $ چون من بهت میگم . یا حرف گوش میدی یا با دستبند میبرمت😎🖤 ٪ بعله آقا رسول .... فعلا که حرف حرف شما کاری از دست ما برنمیاد.. ولی دارم برات😒😒😂❤️ خندید😂😂😂😂 ٪ دستتو بده میخوایم از خیابون رد شیم خانم کوچولو😂😂❤️ جرم گرفت ... در رو باز کردم دویدم بیرون😂❤️ دووید خودش رو رسوند بهم😅😐 خدای من باورم نمیشه.. واقعا دستبند زد بهم😱 ٪ چی کار میکنی دیوونه؟؟؟؟؟ $ چرا تو حرف گوش نمیکنی ؟؟؟؟ هان؟؟؟ بریم؟. آقا محمد منتظره😘🌹 ٪... $🍌😐😐 رفتیم سوار ماشین شدیم .. $ رها بیا پایین ٪ ینی چی.. ول کن این مسخره بازیا رو اه... $رها نمیخوام شناسایی بشی .. میای پایین یا بیارمت😡😡😡😡 € رها جان حرف رسول رو گوش کن دخترم . ن نگرانته😩🙂 .. سرم رو گذاشتم رو صندلی .. به زور دستش رو رو گردنم فشار داد گذاشت رو پاهاش😖 دستش رو هی رو صورتم تکون میداد.🤮🤮 وای خدا چقدر بدم میومد... ٪ میشه دستتو برداری😡🤬 $ نه خیرر نمیشه😏 ٪چرا خو😭 $ چون تو خیلی چموشی🐰 ... آقا محمد وایستاد🤗 € شما بشینید من میام😯 دوباره شروع شد...... ٪ میخواین چی کار کنین😒 $ مگه نگفتی من رو از تو زندان در بیار🙄منم انجام دادم🤓 خیلی خوشحال شدم . خواستم بیام بالا که محکم کشید من رو به سمت خودش . محکم دستش رو سرم بود😤😤😤😤 ٪ میشه دستت رو برداری .. داره اعصابم میریزه بهم🤬🤯 $ باشه ولی فکر بلند کردن سرت به کلت نخوره. چون نمیزارم😀🤓 ساعت ده بود .... بالا خره آقا محمد اومد و به رسول گفت ،، € امنه... آروم بیایین پایین🤩 $ پاشو رها😐 ٪ چش بلند کردم سرم رو خواستم خودم برم که محکم دستم رو گرفت😒 وارد خونه شدیم🤩🤩 وسایلامونم بود🤩🤩 € بیایید بشینید.. کارتون دارم.😌 $چشم آقا ٪ چشم آقا محمد😍 € دخترم .. رها ،، ما قبلا همه همسایه های اینجا رو شناسایی و چک کردیم . اما به غیر از آشنا در رو روی هیچ کس باز نکن . برای بیرون رفتنم تا میتونی با رسول یا یه سرویس حمل و نقل مطمئن برو . ٪ چشم آقا محمد😄 ،€ چشمت بی بلا دخترم 😉 $☹️(کوفت .. مرض .. )😩 €رسول تو هم حواست باشه . فردا هم با رها بیایین اونجا . خودم میام دنبالتون. کار دارم باهاتون.): $ چشم آقا 🤗 €نشنوم رها رو اذیت کردی ها $ نه آقا ،، بگید این دام هاش رو خنثی سازی ‌کنه من کاریش ندارم😆 ٪😏😐😐 € در هرصورت ، مواظب کارات باش ..😉رها . دخترم تو کاری نداری . چیزی نمیخوای ٪ نه ممنون . از عطیه خانم هم تشکر کنید . 🙂 € باشه رها جان . فعلا شبتون به خیر😊
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ [فردای روز بعد] داوود:(با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و رفتم وضو گرفتم نماز صبح مو خوندم و مثل همیشه دعای شهادت کردم آخه آقا محمد همیشه می‌گفت این بهترین دعاست ولی قبل از اون نباید به زمین و زمینی دل بسته شی تا خدا آسمونو به نامت بزنه به نظرم این خیلی شیرینه و البته باید سعی کنم عاشق یه عشق مجازی در زمین شم و اونو پلی برایه رسیدن به عشق حقیقی قرار بدم آخرین توصیه از شهید عباس دانشگر بود که الگوم بود عشق مجازیم برام فاطمه بود و به نظرم می‌تونستم با اون به عشق حقیقی که خدا باشه دست بیابم، بعد از نماز و دعا رفتم لباس پوشیدم تا با رسول بریم سایت) فاطمه:کجا به سلامتی ؟ داوود:(یه لبخند کوچک زدم ) دارم آماده میشم برم سایت فاطمه:اما توکه هنوز مرخصیت تموم نشده !!! داوود:آره اما دیروز آقا محمد زنگ زد گفت برم سایت فک کنم کارش واجبه فاطمه:خیله خب فقط به خودت فشار نیار ، زیاد رو پا وای نسا، عملیات نرو و.... داوود: چشم خانم دکتر فاطمه: چشم تون بی بلا ، تا حاضر میشی منم صبحانه آماده میکنم داوود:(داشتم آماده میشدم که رسول در زد ) فاطمه:(رفتم چادر رنگیمو سرم کردم از چشمی نگاه کردم دیدم آقا رسوله ) سالام آقا رسول رسول: سلام فاطمه خانم ، داوود آمادست بریم فاطمه:بله اما قبلش بیاید داخل صبحانه بخوریم بعد برید رسول:نه دیگه ممنون مزاحم نمیشم فقط به داوود بگید بیاد فاطمه:شما، مراحمید سفره ولو داوودم داره حاضر میشه شما بفرمایید داخل رسول :(یه یا الله گفتم که داوود بفهمه دارم میام داخل ) داوود: سلام صبح بخیر رسول: سلام صبح شما هم بخیر فاطمه: بفرمایید چای یخ کرد داوود:(بعد خوردن صبحانه فاطمه از زیر قرآن ردمون کرد و رفتیم باهم سایت )
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ فاطمه:(شب خیلی رمانتیکی بود و حالا وقت کادو دادن شده بود رفتم از داخل اتاق ادکلنی که خریده بودم و کادو کرده بودمو آوردم خیلی شاخ و با اعتماد به نفس کامل کادومو دادم بهش فکرشو مییکردم که داوود وقت نکرده باشه برام چیزی کادو بگیره ولی همون که به یادم بود و اون گلایه نرگسو برام خریده بود برام کافب بود) داوود :(حالا نوبت من بود که کادمو بدم رفتم تو آشپزخونه تا از تویه کابینت هدیمو بیارم ) بفرمایید فاطمه:(واقعا با ذیدن درختچه ای که عکسامون روش آویزون شده بود شکه شدم واااقعاً انتظار هدیه ای به اون قشنگیو نداشتم مثل فنر از حام پریدم و درختچه قشنگمو از داوود گرفتم برام واقعا جذاب ترین هدیه ای بود که تاحالا گرفته بودم ) فردای روز بعد*** داوود:(سوار موتور شدم و به سمت سایت حرکت مردم رسول یه جایی کار دلشته بود برایه همین قرار شد خودش تنهایی بیاد سایت بهتر بود اینجوی چون میتونستم با خیال راحت به آقا محمد رازمو بگم ولی با اینکه از طرف رسول خیالم راحت بود بازم دل شوره عجیبی داشتم ، مترو تو پارکینگ سایت پارک کردم و رفتم و انگشت زدم [نویسنده:یعنی حضور خودمو اعلام کردم ] بعدش رفتم بالا تو اتاق آقا محمد ) تق تق تق ... محمد: بفرمایید_سلام آقا محمد: سلام داوود جان ، تو انکار دیروز میخواستی چیزی به من بگی درسته ؟ داوود:بله آقا ، اونروز که من با مایکل ملاقات کردم یه چیزایی خارج از اون چنتا اسم گفت که به نظذم به هنری ربط پیدا می‌کنه محمد:تو الان باید بگی به نظرت یا همون موقع داوود:آخه آقا نمیخوام رسول از این ماجرا بویی ببره محمد: داوود داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی داوود:یه دستی تو موهام کشیدم و با حالت سر در گمی گوشه راست لبمو لایه دندونام گذاشم و گفتم ... نویسنده:(حالا نیازی نیست شماهم گوشه سمت راست لبتونو لایه دندوناتون فشار بدید 😉) پ.ن:راز داوود چیه که نمیخواد رسول چیزی از اون بدونه ؟ لطفاً در ناشناس بهم بگید 🙏 راستی به نظرتون از ایموجی برایه بیان احساسات یا حالت شخصیت ها استفاده کنم ؟ لطفاً نظرتون برایه این پیشنهادو بهم بگید https://harfeto.timefriend.net/16236077931948 ناشناس رمان بی قرار 👆🏼✨✨✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم ، اول رفتم حمام و بعد شام ، چند دقیقه نگاه تلوزیون کردم که حوسلم سر رفت ، انگار به اداره عادت کرده بودم ، گفتم استراحت کنم که فردا خسته نباشم ، رفتم پیش مادر و گفتم که میخواهم بخوابم بعد رفتم تو اتاقم. اتاقم خیلی ساده بود ، علاقه ای به وسایل زیاد نداشتم ، فقط یه میز و صندلی و کمد دیواری ، همراه با کتاب و چراغ مطالعه و تختم . فقط و فقط . خودمو پرت کردم رو تخت ، گوشیم و در آوردم و چک کردم بعد در فکر اتفاقات امروز بودم ، نرگس خانم خیلی زرنگ بود ! با اینکه از من ۲ سال کوچیک تره ولی خوب کار میکنه ، خواهرش هم اگه رفتارش رو درست کنه خوب میشه ! نمی تونستم از فکرش در بیام ، بالاخره خوابم برد . ساعت ۴:۱۵بود که با آلارم گوشیم بیدار شدم ، عادت داشتم قبل اذان بیدار باشم . تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو با مامان و بابا خوندم و ساعت ۶ بود که صبحانه خوردیم . حاضر شدم و رفتم اداره . همون لحظه نرگس خانم اومد سمتم و گفت که آقا محمد جلسه بر پا کرده . ساعت ۸:۳۰بود که همه جمع بودیم. محمد:خوب ، سلام بر همه ، صبحتون به خیر . همه:سلام ، ممنون . همون لحظه گوشی نرجس خانم زنگ خورد ، آقا محمد عصبی گفت محمد:مگه من نگفتم که صدای گوشی ها قط باشه ؟ نرجس:ببخشید آقا ، دلیل دارم برای کارم ، میشه جواب بدم ؟ محمد:بفرمایید ، فقط سریع لطفا . نرجس:چشم ... الو سلام داداش جان ، خوبی ؟ سلامت باشی چه خبر ؟برگشتی ؟ما هم خوبیم ، همه سلام دارن، بد موقع زنگ زدی گفتم اگه قبل ساعت ۸ برگشتی خونه بهم خبر بده ، الان سر جلسه بودم ، نه بابا ، نهایت ۱ روز اضافه کار ، نه ، نه ، فدای چشات بشم من ، نیماااااا ، یادت نره زیر غذا رو خاموش کنی !خدا حافظ . محمد:نیما ! نرگس:آقا فعلا جلسه رو برگزار کنیم بعدا براتون توضیح میدم . محمد:خوب داشتم میگفتم ، همه که با کیس های جدید آشنا هستید ، به لطف داوود جان و نرگس خانوم اطلاعات خوبی به دست آوردیم، از همین الان بگم یه ماموریت سخت داریم ، همه باید آماده باشید، همون طور که می دونیم بلیک پاتاکی الان داخل یه ساختمان ۵ طبقه در محله چیتگر تهران مستقر هست . طی این چند وقت بیشتر اوقات اونجا بوده ، ما باید سعی کنیم نیرو هامون رو به اون نزدیک کنیم ، بهترین راه هم از طریق کار کنان ساختمان هست . قراره یک نفر از شما به عنوان کارگر جدید ساختمان و ۲ نفر از شما با نقش زن و شوهر در همسایگی اون باشید . تا اینجا سوالی نیست ؟ همه:نه داوود:ببخشید آقا ، اون ۳ نفر کیا هستن ؟ محمد:الان میگم ، صبر داشته باش ، داوود خود تو به دلیل انعطاف بدنی خوبی که داری قراره که با نرگس خانوم در نقش زن و شوهر باشید . داوود و نرگس :ما دوتا؟! محمد :بله شما دوتا داوود:آقا این چه ربطی به من داره ، من برای ماموریت های دستگیری اینجور آدم ها خوبم ، نه جاسوسی ! محمد:برای همین تورو انتخاب کردم ، چون قراره از راه دریچه های کولر که به هم متصل هست برامون اطلاعات بیشتری جمع کنی، این کار خودته ، هرکی دیگه باشه وقتی ۴ ساعت در یک جا بمونه بدنش کوفته میشه ، ولی تو نه . داوود:درسته :/ محمد:و اما فرشید جان در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان و داری . فرشید:چشم آقا . محمد:سوالی نیست ؟ نرگس:من یه سوال دارم ، این چیزایی که گفتید کافی نیست ، باید بیشتر بدونیم درباره این موضوع ،مثلا بقیه چی کاره هستن ؟ محمد:این هنوز مرحله اول آمادگی برای عملیات هست ، چند مرحله دیگه هم جلسه داریم ، در اون جلسه ها بقیه موارد ذکر میشه ، فعلا فکر میکنم برای امروز بس باشه ، فردا همین ساعت در اتاق حاضر باشید برای جلسه دوم . همه:چشم . خوب جلسه به پایان رسید . محمد:اول شما دوتا توضیح بدید برای من که قضیه نیما جان چیه ؟ نرجس:آقااا شاید باورتون نشه ولی نیما زندس ! نرگس:دیشب که رفتیم خونه نیما خونه بود ! نرجس از ترس قش کرد !! نرجس:آقا خیلی ترسیدم ، وقتی به هوش اومدم بیماستان بودم . رسول:الان حالتون خوبه؟ نرجس :الحمدالله نرگس:میگفت دست داعشی ها اسیر بوده. محمد:واقعا؟ نرجس:آره آقا محمد:غیر قابل باوره ، ولی اتفاق افتاده ، الحمدالله که زندس و با بودنش دلتون رو شاد کرده ،خوب بچه ها مرخصیت. همه رفتیم بیرون نرجس خانوم صدام کرد و گفت نرجس:ببخشید آقا داوود من میخواستم یه چیزی بگم . داوود:بفرمائید نرجس:میخواستم ... ام ... بابت اون دعوایی که سر یه موضوع بی اهمیت باهاتون کردم معذرت خواهی کنم ، میدونید، من پشیمونم ! داوود: عیب نداره ، هرکس ممکنه گاهی وقت ها عصبانی بشه ، فقط اگه با دماغ میخوردم زمین الان دماغ نداشتم ، بد جور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . پ.ن:تقدیم به شما 😘 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: زنگ تفریحه دیگه ! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م