eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
276 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #پارت_هجدهم #رمان_پرواز_تا_امنیت #رسول ذهنم درگیر بود ... حالا اگر رها بفهمه و لج کنه چ
به نام خدا😄 ٪پس برو با همون دوستای خوش سلیقت برو😏 $ شوخی کردم بابا😄 پرستار شام آورد😁 ♧بفرمایید. لطفا کمکشون کنید آقا رسول $ ممنون . چشم ٪ این اسم تورو از کجا میدونست😟 $ یه جورایی همکاریم ها🐰 بعدم من هزار بار برای تصادف خودم و بچه ها و کارای مختلف اومدم اینجا. ٪ آها .. پس شامت رو بخور🙈 $ این رو برای تو آوردن😐 ٪ من میل ندارم .. آبمیوه و کیک رو ترجیح میدم😄🌷😘 $ غذا رو بخور .. آبمیوه هم میگیرم😊❤️ ٪ من میل ندارم میدونستم تا زور بالا سرش نباشه کاری انجام نمیده😐😐 کمربند های تخت که میوفتاد رو تمام بدنش انداختم. ٪ چی کار میکنی کله پوک😐😐 $ وقتی زبون خوش حالیت نیس .. چی کارت کنم😂❤️ ٪ رسول تو با این کارات اعصاب من رو خورد میکنی... به خاطر یه تصادف کوچیک چه کار ها که نمیکنه .. کله پوک قاشق رو داخل غذا کردم😁 آوردم رو صورتش.. $یا میخوری یا میریزه رو صورتت.. انتخاب با توست 🐰 ٪ رسوووووول $ رسول بی رسول .‌ زود باش دستم طاقت نداره😂❤️ چاره دیگه ای نداشت . به زور غذاش رو خورد ٪ باز کن دستام رو .. $ باشه بابا این پارت ادامه دارد
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ داوود:(عکس بابام بود آخه پدرم مثل آقا محمد فرمانده بود و من بعد از سه سالگی طعم شیرین پدر داشتنو نچشیدم آخ حاج مرتضی کجایی که نوه دار شدی😢) علی سایبری:به آقا داوود یادی از سایبری ها کردید_بَبَبَه سلام علی سایبری خودمون 😃 علی سایبری:داداش به سلامتی شیرینی چیه ‍؟ داوود:با اجازتون خدا یه حال خیلی خوبی داره بهم میده شیرنیه اونه _وا حاله چی ؟ داوود: امروز فهمیدم دارم بابا میشم اینم شیرینی اونه علی سایبری:به به به مبارک باشه به سلامتی 🤩 پس این شیرینی خوردن داره 😋 داوود:داداش من کلی کار رو سرم ریخته میشه زحمت شیرینی هارو تو بکشی علی سایبری:چراکه نه ، یا علی 🖐️ _علی یارت🖐️☺️ * فاطمه:(لباسامو پوشیدم و منتظر داوود بودم که بیاد و حاضر شه بریم خونه مادرشینا داخل افکارت خودم بودم که صدایه زنگ درو شنیدم ) .کیه ؟ داوود:همون همیشگی 😁 فاطمه:به سلام بالاخره قدم رویه چشم ما گذاشتید و تشریف فرما شدید 😏 داوود: اختیار دارید بانو (خرس پشمالویی که تو راه گرفتم با یه شاخه گل روزو جلوش گرفتم ) بفرمایید بانو ، این هدیه ناقابل را از من قبول میکنید ؟ فاطمه:او 🤩بله عالیجناب مگه میشه قبووول نکنم ، داوود چه خوشگله این 😍 داوود: فاطمه حان تا الان داشتم با لقب عالیجنابیم حال میکردم چرا یهو زدی تو خط داوود ؟ 😐🤨 فاطمه:چون دیگه الاناس که هنه صداشون در بیاد بدو حاضر شو بریم پاین داوود:(حاضر شدم و رفتیم پایین اول به رسم ادب با مادرم و عموم و زن عموم و در آخر رسول سلام و حالو احوال پرسی کردیم خیلی شبه خوبی بود ) **** سعید:از فردا قرار بود با داوود رویه یه پرونده مشترک کار کنیم ولی نمیدونستم آقا محمد چرا انقد تاکید داشت به کسی چیزی در باره این پرونده نگم... ادامه دارد........ نویسنده:قراره از قسمت های بعدی وارد داستان اصلی بشیم و با کلی از اتفاقات هیجان انگیز روبرو بشبم پس مارو همراه کنید ✨✨✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرگس خانم از آشپز خونه اومد بیرون و گفت نرگس:خودم رفتم خریدم :/ داوود:واقعا؟ نرگس:آره ، رفتم مرغ و ماهی و میوه و تخم مرغ ، هویج و سیب زمینی و پیاز و لیمو خریدم . داوود:اون وقت فقط تخم مرغ بود؟ نرگس:ببخشید دیگه ، گفتم روز اول تخم مرغ ندم بخوری ، مرغ درست کردم . داوود:ممنون ، پول از کجا اوردی ؟ نرگس:کارت تو . داوود:کارت من ! نرگس:اره :) داوود:رمزش چی ؟ نرگس:هکش کردم داوود:از این کارا هم بلدی ؟ پس خیلی خطر داری . نرگس:درو خونه رو ببند ۱ ساعته باز گذاشتی . داوود:باش ۱ ساعت بعد شامش رو براش،گذاشتم روی میز و خودم رفتم توی اتاق و شروع به خوردن کردم . وقتی تموم شد اومدم بیرون که دیدم اونم شامش رو خورده . گفت داوود:ممنون خیلی خوشمزه بود ! نرگس:نوش جان داوود:بده من خودم جمع میکنم نرگس:نه داوود:میگم بده من ظرف هارو گرفت و برد داخل آشپز خونه و شست منم نشستم رو صندلیم و سعی کردم اگه بشه دوربینای خونه بلیک رو هک کنم ! دیگه خیلی دیر وقت بود . ساعت ۲ نصف شب بود . سیستم امنیتی دوربینا خیلی قوی بود و ۳ ساعت تمام سعی کردم که هکش کنم و نشد ! بلند شدم رفتم تو اتاق دیدم داوود داره نماز میخونه . پس نماز شب هم میخونه ؟ همینه که آقا محمد خیلی بهش اعتماد داره . یه پتو و یه بالش برداشتم و رفتم بیرون روی کناپه خوابیدم . بعد چند دقیقه اومد از اتاق بیرون و گفت داوود:اینجا جای منه برو تو اتاق روی تخت بخواب نرگس:نمیخواهم داوود:عه ، میگم جای منه پاشو برو نرگس:اههههههههه، بزار ۵ دقیقه استراحت کنم . بلند شدم و با حرس رفتم تو اتاق و در رو کوبیدم به هم . ساعت ۵ بود که بیدار شدم . رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و اومدم دیدم که داره لباس میپوشه . گفتم نرگس:کجا ؟ داوود:میخواهم برم اداره تو هم حاضر کن . رفتم و سریع حاضر کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم اداره . پ.ن:از اخلاقای داوود خوندن نماز شبه😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: سعید کار خودته تموم شد آقا ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م