『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #پارت_هجدهم #رمان_پرواز_تا_امنیت #رسول ذهنم درگیر بود ... حالا اگر رها بفهمه و لج کنه چ
به نام خدا😄
#پارت_نوزدهم
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#رسول
٪پس برو با همون دوستای خوش سلیقت برو😏
$ شوخی کردم بابا😄
پرستار شام آورد😁
♧بفرمایید. لطفا کمکشون کنید آقا رسول
$ ممنون . چشم
٪ این اسم تورو از کجا میدونست😟
$ یه جورایی همکاریم ها🐰 بعدم من هزار بار برای تصادف خودم و بچه ها و کارای مختلف اومدم اینجا.
٪ آها .. پس شامت رو بخور🙈
$ این رو برای تو آوردن😐
٪ من میل ندارم .. آبمیوه و کیک رو ترجیح میدم😄🌷😘
$ غذا رو بخور .. آبمیوه هم میگیرم😊❤️
٪ من میل ندارم
میدونستم تا زور بالا سرش نباشه کاری انجام نمیده😐😐
کمربند های تخت که میوفتاد رو تمام بدنش انداختم.
٪ چی کار میکنی کله پوک😐😐
$ وقتی زبون خوش حالیت نیس .. چی کارت کنم😂❤️
٪ رسول تو با این کارات اعصاب من رو خورد میکنی... به خاطر یه تصادف کوچیک چه کار ها که نمیکنه .. کله پوک
قاشق رو داخل غذا کردم😁 آوردم رو صورتش..
$یا میخوری یا میریزه رو صورتت.. انتخاب با توست 🐰
٪ رسوووووول
$ رسول بی رسول . زود باش دستم طاقت نداره😂❤️
چاره دیگه ای نداشت . به زور غذاش رو خورد
٪ باز کن دستام رو ..
$ باشه بابا
این پارت ادامه دارد
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_نوزدهم
داوود:(عکس بابام بود آخه پدرم مثل آقا محمد فرمانده بود و من بعد از سه سالگی طعم شیرین پدر داشتنو نچشیدم آخ حاج مرتضی کجایی که نوه دار شدی😢)
علی سایبری:به آقا داوود یادی از سایبری ها کردید_بَبَبَه سلام علی سایبری خودمون 😃
علی سایبری:داداش به سلامتی شیرینی چیه ؟
داوود:با اجازتون خدا یه حال خیلی خوبی داره بهم میده شیرنیه اونه _وا حاله چی ؟
داوود: امروز فهمیدم دارم بابا میشم اینم شیرینی اونه
علی سایبری:به به به مبارک باشه به سلامتی 🤩
پس این شیرینی خوردن داره 😋
داوود:داداش من کلی کار رو سرم ریخته میشه زحمت شیرینی هارو تو بکشی
علی سایبری:چراکه نه ، یا علی 🖐️
_علی یارت🖐️☺️
*
فاطمه:(لباسامو پوشیدم و منتظر داوود بودم که بیاد و حاضر شه بریم خونه مادرشینا داخل افکارت خودم بودم که صدایه زنگ درو شنیدم )
.کیه ؟
داوود:همون همیشگی 😁
فاطمه:به سلام بالاخره قدم رویه چشم ما گذاشتید و تشریف فرما شدید 😏
داوود: اختیار دارید بانو (خرس پشمالویی که تو راه گرفتم با یه شاخه گل روزو جلوش گرفتم ) بفرمایید بانو ، این هدیه ناقابل را از من قبول میکنید ؟
فاطمه:او 🤩بله عالیجناب مگه میشه قبووول نکنم ، داوود چه خوشگله این 😍
داوود: فاطمه حان تا الان داشتم با لقب عالیجنابیم حال میکردم چرا یهو زدی تو خط داوود ؟ 😐🤨
فاطمه:چون دیگه الاناس که هنه صداشون در بیاد بدو حاضر شو بریم پاین
داوود:(حاضر شدم و رفتیم پایین اول به رسم ادب با مادرم و عموم و زن عموم و در آخر رسول سلام و حالو احوال پرسی کردیم خیلی شبه خوبی بود )
****
سعید:از فردا قرار بود با داوود رویه یه پرونده مشترک کار کنیم ولی نمیدونستم آقا محمد چرا انقد تاکید داشت به کسی چیزی در باره این پرونده نگم...
ادامه دارد........
نویسنده:قراره از قسمت های بعدی وارد داستان اصلی بشیم و با کلی از اتفاقات هیجان انگیز روبرو بشبم پس مارو همراه کنید ✨✨✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نوزدهم
#داوود
نرگس خانم از آشپز خونه اومد بیرون و گفت
نرگس:خودم رفتم خریدم :/
داوود:واقعا؟
نرگس:آره ، رفتم مرغ و ماهی و میوه و تخم مرغ ، هویج و سیب زمینی و پیاز و لیمو خریدم .
داوود:اون وقت فقط تخم مرغ بود؟
نرگس:ببخشید دیگه ، گفتم روز اول تخم مرغ ندم بخوری ، مرغ درست کردم .
داوود:ممنون ، پول از کجا اوردی ؟
نرگس:کارت تو .
داوود:کارت من !
نرگس:اره :)
داوود:رمزش چی ؟
نرگس:هکش کردم
داوود:از این کارا هم بلدی ؟ پس خیلی خطر داری .
نرگس:درو خونه رو ببند ۱ ساعته باز گذاشتی .
داوود:باش
۱ ساعت بعد
#نرگس
شامش رو براش،گذاشتم روی میز و خودم رفتم توی اتاق و شروع به خوردن کردم .
وقتی تموم شد اومدم بیرون که دیدم اونم شامش رو خورده .
گفت
داوود:ممنون خیلی خوشمزه بود !
نرگس:نوش جان
داوود:بده من خودم جمع میکنم
نرگس:نه
داوود:میگم بده من
ظرف هارو گرفت و برد داخل آشپز خونه و شست
منم نشستم رو صندلیم و سعی کردم اگه بشه دوربینای خونه بلیک رو هک کنم !
دیگه خیلی دیر وقت بود .
ساعت ۲ نصف شب بود .
سیستم امنیتی دوربینا خیلی قوی بود و ۳ ساعت تمام سعی کردم که هکش کنم و نشد !
بلند شدم رفتم تو اتاق دیدم داوود داره نماز میخونه .
پس نماز شب هم میخونه ؟
همینه که آقا محمد خیلی بهش اعتماد داره .
یه پتو و یه بالش برداشتم و رفتم بیرون روی کناپه خوابیدم .
بعد چند دقیقه اومد از اتاق بیرون و گفت
داوود:اینجا جای منه برو تو اتاق روی تخت بخواب
نرگس:نمیخواهم
داوود:عه ، میگم جای منه پاشو برو
نرگس:اههههههههه، بزار ۵ دقیقه استراحت کنم .
بلند شدم و با حرس رفتم تو اتاق و در رو کوبیدم به هم .
ساعت ۵ بود که بیدار شدم .
رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و اومدم دیدم که داره لباس میپوشه .
گفتم
نرگس:کجا ؟
داوود:میخواهم برم اداره تو هم حاضر کن .
رفتم و سریع حاضر کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم اداره .
پ.ن:از اخلاقای داوود خوندن نماز شبه😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
سعید کار خودته
تموم شد آقا
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م