『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_یکم
صدای انفجار...
صدایی که نفس را از مهدی گرفت..
دیگر زانوانش توان راه رفتن نداشت...
بر زمین خورد...
مانند یعقوبی که بعد از فراقی چند ساله..
حالا به یوسف گم گشته خود رسیده باشد..
_ بشری .. نه ....
چقدر تنفس برایت سخت است...
وقتی قرار است برای همیشه ..
دل بکنی..
از معشوقه ای که به شوق زنده بودنت ..
جان را فدای راهی میکند...
که باهم در آن قدم گذاشته اید و
حالا...
وقت جدایی است...
جدایی برای.... وصالی شیرین ..
از نوع وصال حضرت دوست ...
با هر جان کندنی بود آن مسیر را طی کرد ...
بر زمین افتاد...
مهدی میزبان همراه زندگی اش بود...
این بار با بدنی آغشته به خون !
اشک میهمان چشم هایش شد ...
قلبش از تب و تاب افتاد ..
بشری دست بی جانش رو بالا آورد...
اشک از گونه مهدی پاک کرد...
_ من..آ..خرین..نفر..یم..که..که..این..اش..اشکا..رو..میبین..میبینم..
نمیخوام...کسی..ضعف..تو...ب..بینه..
_ بشری چیکار کردی...
تو چیکار کردی با من..
_ از.. امیر..المؤ...منـ...ین الگـ...و بگـ..یر..
صبـ...ور باش..
به سختی نفسی کشید و ادامه داد..
-بـزار..آ..خـ..ریـ..ن.بـار...از..م..راضـ..ی...بـاشی..
راضـ..ـی..هـ..سـتـ..ـی..؟!
_ من راضی ام ..
ولی بشری .. این برام با مرگ هیچ فرقی نداره ...
_ مهدی .. قولت رو یادت نره ...
_ تو ام باید قول بدی ..
سلام منو به آقا برسونی...
بشری لبخندی سرد زد..
لبخندی که سر آغاز جدایی بود...
- میـ..شـه..مـنو..رو..به..کربلا...کنی..؟!
مـ..یـخوام...آخـ..رین..بار..حرم..آقا..رو..ببینم...
مهدی اما توان این کار را ندارد...
دستانش رمق ندارد...
پیکر نیمه جان بشری را به سوی حرم اباعبدالله کرد...
از دور گنبد آشکار بود...
به اندازه یک نقطه نور...
نورمطلق...
- السلام..علیڪ..یا..اباعبدالله...
دستانش افتاد...
و آرام چشمانش بسته شد...
_ بشری .. بشری ..
اشک هایش روی پیکر بی جان بشری می ریزد...
این نقطه پایان است..
پایان نه..!
آغاز است...
آغازحیات ابدی...
آری...
شهادت پایان نیست...
شهادت آغاز است...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_یکم صدای انفجار..
😭😭😭
#حنین
خیییییلیگریهداربود😔سرمدردگرفت😢😞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_یکم صدای انفجار..
قلبم آتیش گرفت😭😭😭😭😭😭😭
خیلی قشنگ رمان مینویسی
#خادم_الزهرا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_یکم صدای انفجار..
چقدر زیبا ... 🥀💔
چیزی به جز این میشه گفت که محشره ؟✨
#مَحیصا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_یکم صدای انفجار..
🙂🖤خیلی تروریستی ...
🙂✨به نظرم تروریستی خیلی بهت میاد..
🙂 #تو_تروریستی
#فرمانده
هدایت شده از •↯آویــنــٰـا اِسۜــتؕوࢪ؎🔥💞↯•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•🌴🌺
حجاب اجباری...
#استوری📲
#آوینا☄🌱
-----------------------------
j๑ïท➺°https://https://eitaa.com/joinchat/81920140Cbd1d4c9814
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هفتم
#نرجس
رفتم پشت میزم ...
بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد .
شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود .
جواب دادم
نرجس: سلااام رفیق بی مرام
زهرا: ن.نرجس !
نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا!
زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟!
نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم !
زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس.......
نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟
زهرا:میای... یانه !
نرجس: اره
زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد ..
نرجس:باشه !
قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد .
معصومه :سلام
نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه!
معصومه:باش😐
بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس .
یه خونه قدیمی بود .
زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد .
وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀
#رادوین
پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران .
اخه رسول به من چه ؟
اگه زور مامان نبود نمیرفتم !
از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم .
حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید .
توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم .
بعد رسیدن هواپیما ...
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
زهرا چش شد !•••🥀💔
حدس بزنید :
https://harfeto.timefriend.net/16454282155169
#مَحیصا
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه بعضیا..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
قابل توجه بعضیا..
یاد غلامرضا افتادم...😁✋🏻
مشتیگلی🌱😁
ولی خدایی راست میگه...😁✋🏻
امُّل کجا بود.😄
اتفاقا ما خیلی باکلاسیم...😌❤️
در شان خودمون نمیدونیم هرکس از دیدن زیبایی هامون لذت ببره😁❤️
بعله اینجوریاس✌️🏼😎
#خط_شکن
🚨 و بالاخره جنگ آغاز شد....
🔴 پوتین رسماً به اوکراین اعلان جنگ داد و دستور عملیات نظامی را صادر کرد.
🔹پوتین: همه نظامیان اوکراینی که اسلحههای خود را زمین بگذارند، میتوانند به آغوش خانوادههای خود بازگردند.
🔹کسانی که سعی در متوقف کردن ما دارند، پاسخ نظامی دریافت خواهند کرد، این پاسخ به عواقبی منجر خواهد شد که شما تا به حال با آن مواجه نشدهاید. ما برای هر چیزی آماده ایم.
🌷🕊
☫ @bazgashtaznimehrah
☫ eitaa.com/bazgashtaznimehrah👈ایتا
#نگاهی_شاید_متفاوت
#حاج_قاسم
#پارت_هفتم
🖤🌿✨
تایباد تا زابل و زاهدان..
بیرجند و قائن ..
کویر سوزان شهداد...
دیگر اثری از نا امنی نبود...
از سیستان و بلوچستان تا شرق کرمان و خراسان جنوبی ..
همه و همه سایه امنیت را حس میکردند...
صدای پای طالبان در افغانستان که آمد...
فرمانده سپاه قدس شد ...
سپاهی مربوط به فرا تر از ایران...
مرز های ایران و افغانستان ..
همزمان با جنگ های داخلی افغانستان..
تشنه امنیت بود...
وقت آن بود که قاسم به میدان برود..
انگار او ساخته شده بود برای امنیت نه تنها ایران ..
بلکه منطقه ..
جنگ ۳۳ روزه لبنان ...
تصورش را نمیکردند که مردی از تبار ایران...
که به گمانشان در دمشق است ..
در بیروت باشد..
دسامبر سال 2017 بود که قاسم رسما اعلام کرد...
شکست تروریست های تکفیری ...
این بود رسم سردار ایرانی ..
سرداری که هر جا نشانی از ظلم بود...
باید میرفت ...
او برای ایجاد امنیت ساخته شده بود...
نه غزه نه لبنان .. جانم فدای ایران..
این شعار آنان بود که از وسعت قلب مسلمانی همچون او..
چیزی نمیدانستند..
همانان که نمیدانستند...
روزی خواهد آمد که اگر بزرگ مرد کرمانی نبود..
باید داعش را در تهران شاهد بودند...
و اسرار جز بر سر های بریده فاش نخواهد شد
#فرمانده
@Hlifmaghar313
♥️🌿رفقا ببخشید امروز فعالیت نداشتیم....
🖤🌿انشالله روز شنبه جبران میشه🙂😄🌿♥️
#فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بههوایحرمتمحتاجم...🌿
#حنین
کوچک ترین دعا برای بزرگ ترین آرزو💛💖
اللهم عجل لولیک الفرج🍃🔮
#فرمانده
#حلیف
#امام_زمان
@Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 6 اسفند .. سالگرد شهادت حمید باکری ، برادر شهید مهدی باکری
حاج قاسم❤️: هیچ آثاری از ناراحتی در چهره مهدی دیده نمیشد !
#شهیدانه
#شهید_حمید_باکری
#شهدا
#حلیف
#فرمانده
@Hlifmaghar313
😐خدایا آخه ادم تا کجا میتونه جذاب باشه :((((((
جذاب لعنتی😏😐
#فرمانده
@Hlifmaghar313
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هشتم
#رادوین
پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم .
مامان و داداش اومده بودن دنبالمون
از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم .
#زهرا
چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود .
معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم...
جرعت نداشتم به کسی بگم ...
حتی آقا محمد
مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم !
برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم
تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم .
حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ...
توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ...
صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت !
با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت !
تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم.
هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم
🥀
•••
🥀
•••
🥀
سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم .
سمت یکشون گرفتم و زدم ...
اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود .
تفنگ از دستم افتاد...
بی دفاع روی زمین افتاده بودم و...
با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت...
دومین تیر رو هم همونجا زد...
بعد همشون فرار کردن .
خون دورم رو پر کرده بود .
جون نداشتم حرکت کنم...
تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود..
همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم...
به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه .
زنگ زدم بهش .
درد داشت جونمو میگرفت
🥀
•••
🥀
بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ...
چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ...
برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم .
درسته درد داشت اما آخرش خوب بود .
نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم.
اومد سمتم و گفت
نرجس:ز...زهرا
بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه.
منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ...
دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم .
نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود .
زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق.
نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس !
زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و..
به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم ..
نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟
چی بگم
زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب
نرجس : باشه وایسا وایسا
#نرجس
از شدت گریه چشمم نمیدید .
چقدر این دختر قوی بود !
کف خونه پر بود از خون .
نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن...
دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد .
لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم .
جسم بی جونش ...
غرق در خون ...
کنار دیوار بود .
چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود...
بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ...
لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم .
یکم از آب رو خود و بعد گفت...
زهرا: ن...نر...جس
نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ...
زهرا: درد...دارم
نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ...
بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا .
دست بی رمقش روی سرم نشست.
بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔
فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه....
دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ...
به پایان رسید
با رفتنش منم با خودش برد
خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد
توی کویت
گرم گرفتناش
خنده هاش
نماز شب هاش
گریه هاش
صداش
شوخی هاش
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
کربلاییحسین طاهری - مادرم بگو.mp3
17.49M
نوحه ای که زنگ گوشی زهرا بود ..🥀✨
#مَحیصا