🔴هشدار به مردم #آخرالزمان
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) میفرمایند:سوگند به کسی که مرا بشارت دهنده به حق بر انگیخت،قائم از میان فرزندانم با عهدی که از من به او رسیده است،غایب میشود،تا آن جا که بیشتر مردم میگویند:خدا را با خاندان محمد،کاری نیست! و برخی در تولد او نیز شک میکنند.
پس هر کس به روزگار او میرسد،دینش را محکم نگاه دارد و به شیطان اجازهی نفوذ ندهد که او را به شک اندازد و از دین و آیینم،بیرونش ببرد،که پیشتر نیز پدر و مادرتان (آدم و حوا) را از بهشت بیرون برد و خداوند شیاطین را اولیای کسانی قرار داده که ایمان نمیآورند.
📚کمال الدین ،صفحه ۵۱
#امام_زمان♥️
🌸🍃
🍃 #امام_مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
🌸هر يك از شما بايد كارى كند
كه با آن به محبّت ما نزديك شود...
📗بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
#خط_شکن
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_ششم
#نیما
یکم استرس داشتم که بعد مدت ها قرار بود برم ماموریت ، ولی عادی بود .
خودم رو مشغول کردم .
منتظر خواهر های گرامی، به در نگاه میکردم .
ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه.
نرجس:سلام داداش جان.
بعد اومد و یه بوس از سرم کرد و رفت .
نرگس:سلام داداش ، امروز با کیمیا رفتی بیرون ؟
نیما:سلام ، آره ، قرار شد چهارشنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون.
نرگس: واقعا !؟ ما پنج شنبه ماموریت داریم !
نیما: چییی؟؟؟ کجا ؟؟؟
نرجس: کویت 😜
نیما:اونجا چی کار !!!؟؟؟؟
نرگس: دستگیری جاسوسان گرامی 😐😂
نیما:منم شنبه ماموریت دارم !😳😂
نرگس: چه جالب .
نرجس: قیمه ها رو ریختیم تو ماستا !
نیما: اره واقعا ، حالا برای چهارشنبه لباس دارید ؟
نرجس: اره ، من لباس دارم .
نرگس: منم دارم ، خودت چی ؟ امروز بریم یه کت و شلوار بخریم برات !
نیما: باشه.
نرجس: داداش نیما شام خوردی ؟
نیما:نه منتظر شما بودم
نرجس: خوب چی درست کنم ؟
نیما: خودم از بیرون غذا میارم .
بعد به سمت مبل رفتم و کتم رو از روی دستس برداشتم و گفتم
نیما:شیرینی تو یخچاله ، بخورید الان میام .
بدو بدو از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم .
(نیما ماشینش ال نود ،نرگس۲۰۶آلبالویی ،نرجس ۲۰۷سقف شیشه ای نقره ای)
از غذا خوری سر خیابون ۳ پرس نگینی خریدم و آوردم خونه .
بعد از خوردن غذا نرگس ظرف ها رو جمع کرد و اومد نشست رو مبل ، کنار من و نرجس .
یه فیلم جدید گرفته بودم ، پلی کردم و تا ساعت ۲۳ سرگرم نگاه کردن فیلم بودیم که تموم شد .
هرکی رفت اتاق خودش و منم آخر نفر برق رو خاموش کردم و به امید فردایی بهتر سرم رو روی بالشت گرفتم .
پ.ن: کیمیا .... نیما .....😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم !😄
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هفتم
#نیما
خیلی زود چهار شنبه رسید !
قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت .
کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد .
نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن.
زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد .
کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟
نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟
کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان !
رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن .
فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم .
عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐
و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله.
آقا محمد اینا هم همینجوری !
روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم .
کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش !
همش با دستاش ور میرفت .
همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد !
ای ور پریده !
برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین !
یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡
تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود .
با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم!
مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن .
رادوین با غرور جلو اومد و گفت
رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏
خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت !
رادوین پوزخندی زد و رفت !
به کیمیا نگاه کردم که گفت
کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من !
هینی کشیدم و گفتم
نیما: هههههه ... باشه 😉😊
شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅
موقع رفتن آقا محمد گفت
آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم !
نیما: بله آقا محمد میدونم !
محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت .
نیما:چشم ، راستی یه چیزی !
محمد: بله ؟
نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم !
محمد: برای کجا ؟
نیما: زاهدان .
محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش !
نیما: چشم.
بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه .
خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم .
رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐
پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگران را قضاوت نکنیم...
#استاد_پناهیان
╔═.🍃🕊.════♥️══╗
#خط_شکن
╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
#_نماز_اول_وقت
امام صادق(ع):
هرگاه بنده ای به نماز بایستدوآن
راسبک به جا آورد،خداوندبه
فرشتگانش می گوید:به بنده ام
نمی نگرید؟گویا برآوردن حاجت هایش
رابه دست کسی جزمن می داند،
آیا او نمی داندتامین نیازهایش
به دست من است؟
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#محمد
زنگ در خونه رو زدیم...
فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه..
که.. واویلا میشه!
رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه...
در رو باز کرد..
* سلام..
< سلام عزیزم.. خوبی..
* چیزی شده..
€ چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم!
* آقا محمد من چند سالمه؟!
€ نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄
* چرا مثل یه بچه رفتار میکنید..
€ من همیشه برای شما احترام قائل بودم..
عین خواهر خودم شما رو دوست دارم..
اما..
مثل اینکه شما از دست من دلخورید !!
من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده..
* ببخشید آقا محمد..
به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده
€ دشمنتون شرمنده..
< اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨
* اها.. بله.. بفرمایید..
وارد خونه شدیم..
نگاهی به دور اطراف انداختم..
کسی نبود...
اینجا هم نیست!
نشستیم..
بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت..
* بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است..
< ن بابا.. چه خبرا؟!😊
* خبر خاصی نیست..
خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود..
خیلی حالش بد بود..
کاش زودتر پیدا بشه لااقل!
< اره.. انشاالله...
€ داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟!
نگاه مضطربش به من حمله ور شد..
و دستاش به سمت خانم محرابی..
محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد..
* چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟
به من بگین طورو خدا..
آقا محمد؟!
< هیچی نشده عزیزم.. فقط..
* فقط چی؟؟
€ خانم محرابیان..
* آقا محمد فقط چی؟؟
€ هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون..
نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین..
* چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش...
آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده...
دارم دق میکنم..
محدثه.. تو رو خدا..
تو یه چیزی بگو..
< آروم باش عزیزم.. چیزی نیست..
* یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین..
از کی نیومده..
€ ت.. از دیروز صبح..
* وای... هه.. وای ...
€ نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه..
* شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔...
از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂
پا شد به سمت اتاق..
€ برید دنبالش...
< چشم
بدو بدو دوید دنبالش..
نرفتم که راحت باشن...
حالا دیگه مطمئن بودم..
هعی..
۱۵ دقیقه گذشت..
پشت در اتاق آروم در زدم..
دریا خانم رو دیدم..
سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان...
€ شرمندم🙂.. باید..
* دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد..
داوود بر میگرده نه🙂😩😭...
آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن!
اگه .. اگه چیزیش بشه...
€ هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟
* از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه!
€ یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟
< اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه..
من هرشب باید برم به خونه سر بزنم..
خوب.. شبم همونجا میخوابیم..
امنیتش هم کامله..
* چی بگم....
< چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت..
تا بعدا ..
€ فقط دریا خانم..
از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها..
اللخصوص پدر و مادر...
* چشم..
€ با اجازتون.. ما دیگه بریم..
< مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن..
* انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
#رها
به غیر از دو نفری که اونجا بودن..
من و داوود تنها بودیم..
دستامون باز بود..
نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن..
شاید این هم یکی از نقشه هاشون..
مثل بید میلرزیدم..
خیلی سرد بود..
لباس هام..
یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود..
یه روسری حریر..
بدون هیچ لباس دیگه ای ..
& چرا .. میلرزی.. اخ..ا
٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه
مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود..
سریع درش آورد..
٪ خودت!
خیلی آروم گفت..
& ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم..
گرما به بدنم برگشت..
تا چهرشو دیدم عصبی شدم..
باز چی میخواااد؟؟؟
♧ هع😂.. چه رمانتیک
نشست جلوی من و داوود..
خودم رو عقب کشیدم..
دروغ چرا.. ازش میترسیدم..
با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد..
♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست..
اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!!
خود تو..
اگه به خاطر این روانی..
& هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن..
خصوصا اگه اون خانم زن من باشه..
چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره..
دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم..
٪ داوود ولش کن..
دو نفر به طرفمون اومدن
♧ برید عقب..
{ آقا..
♧ گمشید عقب..
♧ آره .. باشه.. تو راست میگی..
ولی پسر جون.. این دختر..
& ایشون! این خانم محترم..
♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی!
گوش کن..
& ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم..
همشون در اختیارتون!
من اینجام..
رها خانم رو آزاد کنید بره..
درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم..
٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم..
سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد..
ترسیدم..
قلب تند میزد..
که داوود دست به یقه شد..
& عوضییییی
چسبوندش به دیوار...
جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود...
& داوود ولش کن...
داوود رو انداخت رو زمین..
با تمام قدرت میزد..
٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ...
ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن...
خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که..
الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن...
٪ ولششششش کن
دهنم بسته شد...
وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت..
اومد به طرفم...
دستش رو به طرفم گرفت..
♧ میام سراغت ..
از ترس داشتم سکته میکردم..
با چشمام التماس میکردم..
که رفت بیرون..
داوود رو از من جدا کردن..
چرا این کار رو کرد؟؟؟
چرا این کارو با من میکنی خدا🙂...
پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
سرم رو پایین انداختم..
دستش رو روی شونم گذاشت...
بیا بغلم..
باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه....
سرش رو چسبوندم به گردنم..
بوی رها رو میداد...
♥️🖤سلام رفقا..
السلام علیک یا اباعبدلله😍♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی😉🌿💖
صبحتون به خیر رفقا*؛:/^:؛*،؛:♥️💖
#فرمانده
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
به نام آفریننده ی فصل ها و رنگها
خـــــــداوندا
به نـــــامت، به یادت و به عشـــــقت
روزی دیگر از
زندگانی ام را آغـــــاز میکنم
و خــدایــی ڪــه در ایــن نــزدیــڪــی
مــیــزنــد لــبــخــنــدی بــه تــمــام گــره هایــی
ڪــه تــصــور دارم همــگــی ڪــور شــدنــد...
الهی به امید تو
پشتیبانم بـــــاش
┊ ┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊سلام
┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊صبح
┊ 🌸࿐𖤓🕊زیباتون
🌸࿐𖤓🕊بخــــیر
#خط_شکن
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هشتم
#نیما
همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون.
نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳
نرگس:نیازه !
در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت
نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش !
ساعت ۵ صبح در سایت بودیم !
فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه !
دلم شدیدا شور میزد !
آقا محمد گفت که بریم فرودگاه .
وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن .
میخواستن سوار هواپیما بشن .
نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت
نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔
نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی !
یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت
نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟
نیما:باشه!
نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون !
نیما: چی ؟
نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت !
نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟
نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم !
نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها !
نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت
نرجس:دلم براتون تنگ میشه !
بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد !
لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره!
هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد .
نرگس: نرجس چش شد ؟
نیما:ها...ه....هیچی
نرگس: خدا حافظ داداش .
نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ!
نمیدونستم چی بگم !
تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم !
هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد !
سوار ماشین شدم !
وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم !
از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم !
کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود !
برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم !
ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه .
میدونستم ، میدونستم همش شوخیه !
نرجس نمیره !
میدونم !
پ.ن:نرجس...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نرجس خوبی ؟؟؟😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
Amir Teymoori - Ye Pelak (320).mp3
8.46M
با این اهنگ بخونید 😍😭😭
#سرباز_مهدی_عج
یه پلاک...