ناشناس فرمانده رو بده کارش دارم😡😡😡
__________________________________
من..؟! فرماندههه کیه؟؟؟
من که فرمانده نیستم😐...
فرمانده کیه....
اینجوری که این دوستمون عصبانیه من ترجیح میدم فرمانده نباشم😰😂
نه بچه ها ، فرمانده گفت که ویس میده 😁
دیگه کاریش نداشته باشید 😉
#سرباز_مهدی_عج
من همونی م ک هر دفعه پیام دادم گفتی زنده میخامش😂😂😂.... این دو تا پارت عالییییی بود. دمتون گرم.هیجلنی منطقی با برنامه. ایول دمتون گرم. هنوزم منو زنده میخای؟😂
___________________________________
😂🌿ن.. الان جنازشو واسم بیارید😂🖤🌿😑😃👍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
نه بچه ها ، فرمانده گفت که ویس میده 😁 دیگه کاریش نداشته باشید 😉 #سرباز_مهدی_عج
😭فرمانده از دست تو و اون خط شکن سر به بیابون ببره...😐😂
#فرمانده
مثل همیشه فوق العاده 😍
________________________________
به به... کلی انرژی🤤🍒
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهارم
#کیمیا
از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت
کمیل: به به، به بهههههههه.
نیما: خوبه ؟
کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟
نیما: عالییییی
بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ...
هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد .
نوشته بود
نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢
کیمیا: نچ ، برو 😎
نیما: باش 😞
کیمیا: مواظب خودت باش 😘
نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍
گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم !
چه زود گذشت !
#نرجس
با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد .
آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت
فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤
همه بچه ها قش کرده بودن از خنده .
قط که کرد آقا رسول گفت
رسول: داداش شیرینی مارو بده !
فرشید: قند میگیری بچه 😐
محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم
فرشید: ممنون آقا
همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم
اما ...
این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔
پ.ن: فردا چی ؟😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
اینم از بچه فرشید
اینم بگم تازه به دنیا اومده هااا.
بعدا یه عکس بهتر میدم
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_پنجم
#رسول
روز عملیات بود ...
آقا محمد گفته بود که هر کسی وصیت نامه بنویسه و بده دست زینب خانم ، چون ایشون قرار بود با معصومه خانم داخل مخفیگاه بمونن .
همه وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید .
ساعت ۴ صبح بود که حرکت کردیم به سمت کارخانه متروکه ای که کیس ها داخل بودن .
پیش بینی شده بود که حدودا ۲۰ نفر باشن .
قرار بود کمتر کسی رو بکشیم و سعی کنیم که زنده بگیریمشون .
مخصوصا احسان رو ...
ماشین وایساد و پیاده شدیم .
خیلی نگران نرجس خانم بودم !
حس میکردم قراره اتفاقی بیوفته !
محمد: رسول ، سعید ،نرجس خانم، ریحانه خانم از در پشتی......داوود ، من ، نرگس خانم ، زهرا خانم ، میثم ، احسان از در جلویی .
اول ما وارد میشیم و بعد شما از پشت میاید داخل .
بدون سر و صدا ، اگه مجبور شدید از تفنگ استفاده کنید .
بیشتر از شُکِر یا بیهوش کردن .
آقا محمد اینا وارد شدن .
هنوز هوا تاریک بود ، ساعت ۶ و نیم هوا روشن میشد .
همون اول اقا محمد گفت
محمد: داوود ۲ نفر رو میاره بیرون ، ببرید داخل ماشین ، جز نگهبان ها بودن .
بعد اون داوود با ۲ تا ادم دیلاق اومد بیرون و دادشون دست محسن .
ما هم از در پشت وارد شدیم .
جلوی در ۳ نفر وایساده بودن .
اولی رو من بیهوش کردم ، دومی رو سعید و سومی رو نرجس خانم .
سعید جنازه هارو برد یه گوشه .
علامت دادم و رفتیم جلو .
سعید و ریحانه خانم از ما جدا شدن و رفتن به اتاق های پشت کارخانه.
سکوت خیلی بدی حاکم بود !
هر لحظه حس میکردم یکی میخواهد با تیر بزنتم !
ولی بیشتر نگران نرجس خانم بودم !
رسیده بودیم به گروه اقا محمد ، محمد گفت
محمد: احسان رو پیدا نکردیم ، باید پیدا بشه ، خیلی زود !
همون لحظه سعید و ریحانه خانم هم اومدن .
سعید: آقا اتاق های پشتی هم پاکسازی شد .
محمد: خوبه ! فقط الان خود سالن اصلی کارخانه و حیاط مونده ! رسول ، تو و گروهت برید حیاط و ما هم سالن اصلی .
رسول: چشم آقا !
علامت دادم و وارد حیاط شدیم .
هرکی مشغول کار خودش بود و منم پشت یه ستون پنهان شده بودم که دیدم یه نفر نرجس خانم رو نشونه گرفته😳
متوجه شده بودن که ما اومدیم !
گفتم
رسول: نرجس......😨
و صدای تیر اندازی و...... پرواز پرنده ها !
پ.ن:نرجس 🤭
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نفس بکش !
ترو خدا چشمات رو نبند !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
یه بخش جدید گاندویی داریم به نام ..
#دیالوگ_تصویری
اگه دوست داشته باشین میتونم براتون از اینا درست کنم...
خصوصا دیالوگ های ماندگار😍✨
چند تا رو باهم ببینیم👇❤️✨
رسول تو خوب میخوابی؟!🤨 آره فک کنم😅
چرا فک کنی؟مثلا دیشب چقدرخوابیدی؟؟🧐
یه سه ساعت آقا خوابیدم😄
نه... کمه...
#دیالوگ_تصویری
#گاندو
#آقا_محمد
#آقا_رسول
#فرمانده
🖤💜~°•°
💛💙~•°•
کپی نشه لطفا...
فقط فوروارد....
به ما بپیوندید❤️🧡
@GandoNottostop
😂نمایی از ضایع شدن استاد...
#دیالوگ_تصویری
#گاندو
#آقا_محمد
#آقا_رسول
#فرمانده
🖤💜~°•°
💛💙~•°•
کپی نشه لطفا...
فقط فوروارد....
به ما بپیوندید❤️🧡
@GandoNottostop
خطرناکه هاااا😁
مواظب باشین😂!!!
#دیالوگ_تصویری
#گاندو
#آقا_محمد
#آقا_رسول
#آقا_داوود
#فرمانده
🖤💜~°•°
💛💙~•°•
کپی نشه لطفا...
فقط فوروارد....
به ما بپیوندید❤️🧡
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هشت #رسول € رسول.. پاشو دیر وقت... $ شب به خیر.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_نه
#داوود
حس خیلی عجیبی داشتم....
نمیدونم چی بود..
حس پیروزی..
حس غرور..
حس امنیت...
حس انتقام...
نمیدونم!!!
هرچی که بود .. این اولین بار بود که همچین حسی رو تجربه میکردم...
♡ پسر خوب.. اون اسلحه ای که گرفتی دستت اسباب بازی نیست.. اسلحه است... بگیررررشششششش اونوووورر...
& چیه؟؟ ترسیدی!! نترس.. من مقل تو و اون برادرت نامرد نیستم....
شهرام حراسان وارد شد...
تا من و شهرزاد رو دید ...
اومد جلو..
& اگه جون خودت و خواهرت برات مهمه همون جایی که هستی وایستا...
میدونستم..
جرئت جلو اومدن نداره...
داشتم فکر میکردم اگه دریا به جای رئوف بود...
من به جای شهرام...
چی کار می کردم...
من جلو میومدم... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه...
• تو چی.. میخوای... برنده.. این بازی.. تو نیست.. اصلا...
& همین الان رها رو بیارینش...
• به نفعته..
& منو تحدید نکن.... من ن از تو میترسم ن هیچ کدوم از شماها...
شماها روباه های ترسویی هستین که فقط ادعای شیر دارین!!!!
همین حالا رها رو میبینم...
پوزخندی زد..
• خیلی خوب.. بیارینش😏
خودش هم خارج شد....
محکم اسلحه رو گرفته بودم....
رها رو آورد...
هولش داد رو زمین...
پاشو گذاشت رو گردن رها...
با چکمه های سنگینش ..
خونم به جوش اومد....
& چه غلطی میکنی.. ولش کن... حداقل اگه مرد نیستی آدم باش....
انسانیت داشته باش...
ولش کنین...
تفنگ رو مسلح کردم...
دستم رو گذاشتم رو ماشه...
& به خدا اگه ولش نکنید.. میزنمش...
٪ داوود🙂...
به رها نگاه کردم...
باید بهش گوش کنم؟؟؟
• اگه شهرزاد رو رها نکنی... باید برای همیشه...
با .. رها.. خدا حافظ کن!!!
& چی کار میکنی...
• بندازشششش!!!
همین حالا اون اسلحه رو بنداز...
٪ داوود... 😥 ن... داوود....
اسلحه رو انداختم...
♡ باز کن دستمو...
یه نفرشون جلو اومد...
منو چسبوند به دیوار....
خوابوندم تو گوشش...
زدم زیر پاش... با صورت افتاد رو زمین...
دستای شهرزاد رو باز کردن...
& یاعلیییی ......
به طرف شهرام دویدم....
باید کارش رو تموم میکردم...
نمیتونستم از خیال اهانت هاش در برم...
مقل وحشیا دویدن به طرفم ...
هولش دادم رو زمین....
شروع کردم...
هرکاری که بلد بودم...
کسی از پسم بر نمیومد....
صدای شلیک گلوله...
با صدای جیغ رها مخلوط شد🙂...
به خون های کنارم نگاه کردم...
رها به طرفم دوید
٪ داوووددددددد.......
چشمام کم کم تار شد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_نه #داوود حس خیلی عجیبی داشتم.... نمیدونم چی ب
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل
#رئوف
محکم خوابوند تو صورتم...
• تو میدووونستی ماموووورر امنیتییهههههه!؟؟؟
♡ منم تازه فهمیدم.. خوب چی کار باید میکردم....
چیه؟؟؟ چرا همه تون منو نگاه میکنید..... گمشید سر کارتون......
همه رفتن....
فقط من موندم .. شهرام .. الهام و امیر..
• چه کسی اوردش.. اینجا؟؟
با تو ام... شهرزاااد
♡ سر من داد نزن... همین.. امیررر خان خودتون..
• وقتی وارد شد.. گشتید... لباس هاش؟؟
|| بله آقا... من به خانم هم گفتم...
فقط یه موبایل ساده...
یه چفیه..
یه اسلحه..
یه دستبند...
و
یه انگشتر...
چیز دیگه ای نداشتم...
• امییییررررر... گوش کن.. خوب...
بدنش رو هم .. گشتی؟؟
یا ... وسایلش بیرون اوردی.. فقط!؟؟
|| تمام لباساشم گشتم آقا...
یه چیز خیلی ریز از توی یه جعبه در آورد...
به اندازه یه نخود...
• این.. یه ردیاب .. مخصوصه!!!!
اگه کسی .. این ردیاب داشته باشه...
یه سرش به یه اپراتور وصله!!!
و اون اپراتور نشون میده.. که کجاست...
به طرف من اومد..
• اگه این .. امنیتی... یدونه از اینا داشته باشه...
میدونی چی میشه...
شهرزاد؟؟؟
میدونییی چی میشهههههههههههههههه؟؟؟؟
♡ محاله... ن.. اصلا نداره... اگه.. اگه داشت .. پیداش کرده بودیم..
• این به اندازه یه عدسه... کوچیک تر از ایناشم هستتتتتتت....... روی عینک... دکمه لباس... زیپ ...
و توی همه اینا ممکنه باش...
هم....
فقط دعا کنین...
همچین چیزی نباشه...
که اگه باشه...
تمام شما رو همینجا با همین کلت میفرستم..
دنیای دیگه!!!!
فهمیدییینننن......
حال پسره چطوره؟؟؟
♤ خون زیاد ازش رفته.. ممکنه زنده نمونه....
• شهرزاد... نمیدونم چرا راکس... همچین اشتباهی کرده....
که تورو ساپورت کرده!!!!!!
گند زدی به همه چی.....
دکتر بیارید....
پانسمانش کنه...
اون ..
دختره هم کنارش باشه....
فهمیدیییی
♡ کاش برای همیشه میرفتی همونجایی که ۱۸ سالللل بودی......
پ.ن 🙂داوود؟؟ هان!؟
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
نگاهی بهش انداختم......
پس کی تموم میشههههههههههه......
باز کن چشماتو......
داووددددددددد..........
ت..ن..هات... گذاشتم...
ب..ب..خش!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل #رئوف محکم خوابوند تو صورتم... • تو میدووونستی م
https://harfeto.timefriend.net/16351720330931
به نظرتون چی شد🙂....
پس رسول کی میرسه🙂...
هق هق