🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_هفتم
#نیما
آقا محمد و عطیه خانم هم به عیادت اومده بودن .
سه روز بعد مرخص شدم .
این چند وقت مقداد عین فرشته دورم میچرخید .
از بیمارستان تا خونه رو با مقداد رفتم .
از قبل به کیمیا و نرجس و نرگس گفته بودم که مهمون داریم برای مقداد هم غذا درست کنن چون بعد این همه زحمت باید یه جوری جبران میکردم .
ماشین وایساد .
مقداد:خوب...نیما جان اینم...خونه :)
نیما: که چی الان ؟🤨
مقداد:مگه نمیری ..خونه ؟
نیما:میرم ولییی......تنها.....نچ داداش .
مقداد:یعنی چی ؟
نیما: گفتم خانم ها غذا درست کردن و تدارک دیدن ، بیا بریم خونه خیلی زحمت افتادی 😇
مقداد: نه به خدا نمیشه...آبجیم منتظره .
نیما:زنگ بزن بگو شب میری خونش .
مقداد:نمیشه نیما...درک کن برادر من.
نیما: ببین من بدون تو یه چیزیم میشه ! خودت میدونی اگه چیزیم بشه ابجی نرگسم که هیچی ، ولی نرجس ولت نمیکنه ! بهم فشار نیار .
مقداد: ای بابا ، این چه...بد بختی بود اخه !
نیما: من بدبختی ام !؟ ایییی دلمممم
مقداد: نه داداش ... شوخی بود .... میام میام میام ☹️
نیما: آفرین ، ماشین رو میزنی پارکینگ یا همینجا ؟
مقداد: همینجا خوبه .
نیما: نه دیگه ، نشد . میزنی پارکینگ .
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم .
زنگ زدم و در رو باز کردن .
مقداد که ماشین رو زد داخل پارکینگ با هم رفتیم بالا .
چرا انقدر این بچه خجالتی بود آخه؟
انقدر سرش پایین بود نزدیک بود گردنش خورد شه....
بعد از چند دقیقه آقا محمد و عطیه خانم هم اومدن .
جمعمون جمع بود .
رسول که با نمکاش مجلس رو گرم کرده بود و دائما با آقا محمد و نرجس و نرگس درباره پرونده هاشون حرف میزدن .
من و کیمیا هم وارد بحث شده بودیم .
جاهایی که نیاز بود عطیه خانم هم شروع میکرد .
ولی مقداد .....
انگار لبش رو دوخته بودن 😐💔
بهش گفتم
نیما:مقداد خوبی ؟
مقداد:........
نیما: مقداد ؟
مقداد:.........
نیما: آقا مقداد ؟ برادر من.
مقداد:..........
یه نیشگون از پاش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد .
مقداد:هوم ؟
نیما:کجایی؟
مقداد:همینجا
نیما:معلومه تمیز 😐💔
ساعت ۱۲:۳۰ بود که ناهار خوردیم .
الحق که دست پخت کیمیا عالی بود😋
بعد ناهار مقداد هر ۳ دقیقه یه بار میگفت
مقداد: من دیگه برم .
که آخرش هم با حرف آقا محمد سکوت رو ترجیح داد .
محمد: پسرم چرا انقدر عجله داری ؟
مقداد: آخه دیرمه
رسول: عه حرف زدن هم بلده ؟ نمیدونستم !😂
محمد: رسول 😡
رسول: چشم اقا
محمد: جایی میخواهی بری ؟
مقداد: نه فقط ... زیاد زحمت دادم .
محمد: تو رحمتی پسرم ، دیگه این حرف رو نزن چون خودم نمیزارم تا ساعت ۸ شب بری .
مقداد با تعجب یه آقا محمد چشم دوخت .
پ.ن: ایول ، ایول ، داش محمد رو ایول
😂❤️
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ممنونم نیما جان ، خدا حافظ.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
هدایت شده از خـودسازےفاطمهالزهرا
بچه ها یه نکته در جلسه ۱و۲
به قول استاد رائفی پور زندگی ما ببعی واره خب بریم سراغ قران👇🏻😻
هدایت شده از خـودسازےفاطمهالزهرا
🌼بسماللهاارحمنالرحیم🌼
#جلسه_هفتم
سلام سلام
این جلسه تدبر در قرآن داریم خب
چه سوره ای..؟سوره ی معراج✨
اِنَالانسانَخُلِقَهَلوعا/معراج۱۹
میگه:)همانا انسان حریص و بی تاب آفریده شده
😉زندگی ببعی واره بودا همون😢
خب آیه بعد
اِذامَسَهُالشرَجَزوعا/معراج ۲۰
میگه:)وقتیبهششرمیرسهبیتابه به همه بگه ✨----->به همه میفهمونه
آیه بعد
و
اِذامَسَهُالخَیرَمَنوعا/معراج ۲۱
تا بهش خیرمیرسهبخیل میشه😒--->نمیخواد کسی بفهمه
پرش به آیات بعد
والذین فی اموالهم حق معلوم/معراج ۲۴
میگه:)کسانی هستند که بخش معلوم شده ای از اموالشان
آیه بعد👇🏻
السائل والمحروم/معراج ۲۵
مخصوص محرومین هست😮
https://harfeto.timefriend.net/16370561558769
سوالی...؟مطلب جدیدی...؟
#عشق_خدا
هدایت شده از خـودسازےفاطمهالزهرا
ببین حاجی
عشق به اهل بیت زیاد میشه همش میخوای با اهل بیت و شهدا دیدار کنی چی بهتر از این...؟ مثال بشتری میخوای؟؟
چقدر ته بچه های گروهان بلال غمناک بود.. :)
سعید...
جعفری...
سید هادی...
خیرو...
هعی💔...
#چه_دلشکسته
#ادعای_فرماندهی
#خوش_به_سعادت ...
🙃🌿بیشتر از اونا دلم واس رحیم سوخت... :؛)
چون باز جا موند... ):
#مثلا_فرمانده
واقعا نمیدونم چرا انقدر با این رحیم حس همزاد پنداری دارم... :)
رحیم خیلی بهتر از منه ها.... :)...
ولی اصلا یه جور خاصی حس میکنم افکارمون مث همه... :)
من خیلی از رحیم پایین ترم..
خیلی..
اما..
نمیدونم واقعا..
چرا ..
شاید چون دوست دارم واقعا رحیم بشم...°!)
.......
شایدم فقط ادعاییم..
نمیدونم..
#مثلا_فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
واقعا نمیدونم چرا انقدر با این رحیم حس همزاد پنداری دارم... :) رحیم خیلی بهتر از منه ها.... :)... ول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَهدافِ زندگی شبیه ماهیاند. اگر یه
مـاهیِ ڪوچیک بخـوای، میتونی تـو
قسمـتهایِ ڪم عُمـق بمونی، امـا اگر
ماهیِ بزرگ رو بخوای، باید به جاهایِ
عَمیق تر بری !🐡✨
002011.mp3
65.7K
و هنگامی که بھ آنان گفته شود
در زمین فساد نکنید؛ میگویند:
ما فقط اصلاحکنندهایم !😏
↵ بقره/۱۱
هدایت شده از /PM/\ÇØĐM\
_کمتر ژست شهدارو بگیرید
تو گلزارشهدا !
برای شهادت به ژستتون نگاه نمیکنن رفقا
به دلاتون نگاه میکنن ...!
#بدون_تعارف🖐🏻
•🖇•ʙᴏʀʜᴀɴ¹⁸⁰
هدایت شده از /PM/\ÇØĐM\
°•|🖐🏽⚠️|•°
شاید باورتون نشه ولے..
متخصصان شرکت BMW براۍکار
کنار کارگران صنعت خودروسـ🚗ـازۍ ایران،
تو فیش حقوقیشـ💵ـون "حق تَوَحُش" مےگرفتن!!!
「#شاید_باورتون_نشه⚠️」
•
•
➺borhan¹⁸⁰•🖇•
『حـَلـٓیڣؖ❥』
°•|🖐🏽⚠️|•° شاید باورتون نشه ولے.. متخصصان شرکت BMW براۍکار کنار کارگران صنعت خودروسـ🚗ـازۍ ایران،
همون حق توحشی که لوتی میگفت..)؛
هدایت شده از گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید رفقا
من رفتم نگاه کردم دیدم توکل کلمهی عربیه😐😂
ببخشید واقعا💔😂
اما در کل ضمیر رو اشتباه گفته بود😐
منظورش امر بوده اما از فعل ماضی استفاده کرده....
#خط_شکن
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_دهم
-چه عملیاتی در کاره...
+میدون شوش رو هم انتخاب کردند...
جایی که خیلی شلوغه...
-علیرضا...
+بله...
-یه نفر باید بره دنبال این دختره، راستی بهش گفت آیات درسته؟
+آره اینطور که معلومه اسمش رو تغییر داده...
- میخوای تو برو دنبال این دختره...
منم بر میگردم مقر یه سری کار دارم...
یکی از بچه ها رو هم میفرستم کمکت...
+باشه یاعلی مدد
-در پناه حق
علیرضا از ماشین پیاده شد و رفت دنبال آیات(دنیا)
حدیث هم به مقر برگشت...
به معصومه آدرس داد که بره کمک علیرضا...
خود حدیث رفت پیش مرتضی...
در زد
-بله بفرمایید
- منم آقا مرتضی میتونم بیام داخل؟!
-سلام عه خانم شریف شما مگه مرخصی نداشتین امروز؟!
-بله داشتم ولی یه کار مهم پیش اومد مجبور شدم فوری بیام اینجا...
-بفرمایید چه موضوع مهمی هست حالا؟
- در مورد دنیا محمودی...
- میخواید بگید که پیداش کردید؟!
-بله هم پیداش کردیم و هم چیز های دیگه به دست اوردیم...
حدیث تمام اتفاقات رو توضیح داد
-فقط نمیدونم چرا رمزی صحبت نمیکردند!
-خب به خاطر اینکه امممم
اصلا بیاید تا بهتون بگم...
-کجا بیام؟
-بیاید شما...
-چشم...
رفتند سر میز حسین...
-حسین جان به خانم شریف توضیح بده که چرا سوژه ها رمزی صحبت نمیکردند...
-بله چشم...
خب اونا از مکانشون مطمئن بودند...
حتی سیگنال های موبایلشون بسیار پیشرفته بود که فکرش رو هم نمیکردند حتی بشه شناساییش کرد...
همونطور که سیستم شما با اینکه کاملا مجهز بود سیگنالی رو شناسایی نکرد...
طبیعتا سیستم من هم نباید سیگنالی دریافت میکرد...
چون فاصلهم با محل خیلی زیاد بود...
مجبور شدم به وایفای مغازه متصل بشم و با فعال کردن ردیاب فوقالعاده سیگنال رو دریافت کنم و با کمک چند نفر از بچهها تونستیم هک کنیم...
-عجب... که اینطور...
پس اونطور که من فکر میکردم ساده نبود...
-اصلا ساده نبود خانمشریف
خیلی سیستم پیچیدهای بود....
اوناهم چون فکر نمی کردند ما بتونیم ردیابی کنیم بدون رمز صحبت میکردند...
مرتضی: حالا متوجه شدی حدیث خانم...
یه عملیات پیچیده و سخت پشت این هک کردن بوده...
- پس تمام این اطلاعاتی که داریم رو مدیون حسینآقا هستیم...
واقعا خسته نباشید...
-خواهشمیکنم وظیفهست...
همه برگشتند سر کارشون...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_یازدهم
هر کس سرگرم کار بود...
حتی حدیث هم که مرخصی داشت موند مقر و به کار ها رسیدگی کرد...
ساعت ۱۰ شب بود...
علیرضا و معصومه برگشته بودن و مقر یه یه تیم دیگه برای آیات(دنیا) مستقر بود...
محمد در حال بررسی تلفن های آیات بود که با آیات تماس گرفتند:
-سلام
-به دوستات خبر دادی که برای فروش آماده باشند؟
- نه وقت نکردم فردا خبر میدم
- مکان فروش میوه ها تغییر کرد...
دو شب دیگه اول محرمه و هیئت ها شروع میشوند...
شب اول تو هیئت ــــــ بساط کنید که کاسبی تون رونق داشته باشه...
-کجا جنس ها رو تحویل بگیرم...
میترسم خراب بشند...
-فردا قبل از نماز ظهر منتظر باش مکان رو اعلام می کنم...
باید به موقع تحویل بگیری...
حواست باشه لباسات تمیز باشه...
-باشه خداحافظ...
دوشب دیگه محرم بود...
محمد سریع به اتاق کمال رفت و ماجرا رو توضیح داد...
کمال دستور جلسه فوری صادر کرد...
دهدقیقه بعد همه در اتاق اجلاس جمع بودند...
کمال: بسماللهالرحمٰنالرحیم
سریع وارد بحث میشم...
همونطور که می دونید قراره چند تا عملیات انجام بشه...
تعداد دقیق نمی دونیم...
محمد: دستور و زمان اولین عملیات به دنیامحمودی که با اسم آیات در داعش عضو شده و کار میکنه داده شده...
شب اول محرم تو هیئتــــــ
زهرا: شب اول محرم؟!!!!!
یعنی پس فردا شب؟!!!!
مرتضی: متاسفانه بله...
فعلا تنها راهی که میتونیم ازش اطلاعات بدست بیاریم همین خانم هست...
امین: بنابراین باید کامل حواسمون بهش باشه...
کمال: طبق صحبت هاش فردا قراره با دو تا دختر که احتمالا همون دختر های فراری باشند عملیات رو هماهنگ کنه...
مصطفی: فرض قوی تر اینه که قراره عملیات با جلیقه های انتحاری انجام بشه...
مرتضی: و این خانم ها هم احتمال زیاد با پوشش چادر بمب رو مخفی می کنند...
کمال: پس باید حواسمون به قرار هایی که آیات داره توجه کنیم....
تیمی که آیات رو زیر نظر دارند دائم با ما در تماسند و خروج آیات از منزل رو گزارش می دهند....
الهه: ممکنه اول تجهیزات رو تحویل بگیره و بعد سر قرار هماهنگی تحویل بده؟
مصطفی: چون زمان کم هست احتمالش زیاده...
امین: باید این دو دختر فردا به طور کامل شناسایی و تحت تعقیب قرار بگیرند...
کمال: هر احتمالی ممکنه...
پس باید برای هر اتفاقی آماده باشیم...
متوجه هستید؟!!
امین: زمان حدودی فردا قبل از نماز ظهر هست...
باید از وقتی که آیات از خونه خارج میشه روش سوار باشیم...
مرتضی: فقط حسین و معصومه خانم می مونند مقر...
بقیه آماده باشید...
کمال: سوالی نیست؟
خب خسته نباشید...
یاعلیمدد...
پ.ن:عملیات...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هيچ وقت به هیچڪس جز خدا
کاملا اعتماد نکن. آدما رو دوست
داشته باش اما از ته دلت به خدا
اعتماد داشته باش🙇🏻♀💜!'
+ خدا دلنازک است، فقط کافیه
عاشقانه به آسمان نگاه کنیم :)