eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚜💠 ⚜شاه‌بیت غزل خلقت عالم برگرد ⚜علّت خلق من و عالَم و آدم برگرد 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
افسون: برگ۳۱: باز هم عاشقانه های دو نفره گذر زمان و لحظه ها را در کنار تو احساس نمی کنم، خاصیت عشق همین است. سفر به نصف جهان و دعوت شدن غیرمنتظره به روستا، حاصل حضور توست. جوی آب، بوی بهار نارنج، شادی پروانه ها، صدای گنجشک های در رفت و آمد بر روی درختان باغ، پرستوهای مهاجر، همگی در کنار تو شنیدنی و دیدنی اند. به شوق حضورت، مانند کودکی شده ام که همراه با باد می دود و بادبادکش به هرسویی پرواز می کند، کودک ترس رها شدن بادبادک را دارد ولی بادبادک به نخ و قدرت دستان کودک اعتماد دارد. من هم در گذر از لحظه ها و مسیر نامعلوم سرنوشت، به قدرت عشق تو تکیه کرده ام. آمدنت، جوانه های درخت دلم را به بهاری پر از شکوفه مهمان کرده است. خوش آمدی مهمانِ بهاری! ⚜⚜🌷⚜⚜🌷⚜⚜
💠🏴💠🏴💠 🥀به گـرمی نفـس تو قسم، كه اين خانه 🥀به محض رفتـن تو می‌شود مزار علی ✍🏻محمد قاسمی 🕯 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🏴🥀🕯 ◾️🥀◾️چادرت را بتکان روزی ما را بفرست . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴 🕯🕯🕯🕯🕯 🥀🥀🥀🥀🥀 یه کمی حرف بزن علی نمیره.... ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⬛️⚜◼️⚜◾️ ⬛️🕯◼️🕯◾️ غسلش کرد، کفنش کرد، سپس تنها نشست؛ گریه کرد، دست روی لحد کشید . . . زهرا!؟ منم، علی؛ 🥀 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکس‌نوشته✨ دست راست بشری را می‌گیرد و جا می‌خورد از تب و خیسی دستش... که از التهاب به عرق نشسته است... ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗    @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
پنجشنبہ و ياد درگذشتگان 🙏اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 🙏التماس دعا🙏 روزمان را بہ فاتحہ اے و صلواتے معطر ڪنیم✨ بہ یاد آنان ڪـہ روزے در ڪنارمان نفس هایشان گرما بخش محفل مان بودو امروز یادشان دلگرم مان میڪند🙏
چشم مجنون: جانان امیر عمری در پی آرامش بودم و آن را در دورهمی ها و سرزمین های بیگانه جستجو میکردم؛ غافل از اینکه در همسایگیم معدنی از آرامش و عشق است... بشرای امیر به راستی چه رازی در لبخند های توست که ضربان قلبم را تنظیم میکند و چه قدرتی در جام عسلهای توست که سرور را برای لبانم به ارمغان می آورد؟! نمیدانم که خداوند به پاس کدام کار نکرده ام یکی از فرشته هایش را به قلب من هدیه داده است اما اورا به خاطر وجودت شاکرم.... مهاجر تشکر می‌کنه 🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۱ بعد از نماز، مفاتیحش را برمی‌دارد و ادعیه‌ی هر روزش را می‌خواند. همان سر سجاده می‌نشیند و خاطراتش را مرور و به چند ماه گذشته فکر می‌کند، به اولین برخوردش با امیر، به اخم امیر. لبخند روی لب‌هایش نقش می‌بندد. آی آی چقدر بداخلاق بودی تو! ولی از همون روز چشات کار خودشون رو کردن" همیشه مراقب بودم که نگام به نامحرمی نیفته. اولین پسری بودی که نگام به نگات گره خورد. خدا رو شکر که تو قسمتم بودی وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودمو ببخشم بابت اون علاقه‌ای که توی دلم ریشه زده بود. یادش به شب خواستگاری می‌افتد. "می‌ریم پایین. میگی ما به درد هم نمی‌خوریم‌" بی‌صدا می‌خندد ولی شانه‌هایش می‌لرزند. چه ژستی هم می‌گرفتی برام! بلند می‌شود و پشت پنجره‌ی اتاقش می‌ایستد. لامپ اتاق امیر هم روشن است. دلش ضعف می‌رود برای عکس امیر روی پرده. دست زیر چانه‌اش می‌زند و به امیرش خیره می‌شود. کم‌کم رفتارات عوض شد تا روزی که بهم گفتی "فکر می‌کنم نیمه‌ی گم‌شده‌ی زندگیم رو پیدا کردم" اون جا بود که دیگه بهت بله دادم. تلخ‌ترین مرد دنیا! چه شیرین توی دل سخت من نشستی! صدای نفسش لرز کوچکی می‌شود به حرارت ملایم اتاق گرم و پرخاطره‌اش و آخرین خاطره‌ی شیرینش به روزی می‌رسد که بیدار شد و امیر را کنار خودش دید. میز خاطره‌ی ذهنش را دور می‌زند و شروع به آماده کردن لوازمی می‌کند که باید با خودش به آرایشگاه ببرد. کفش و لباس عروس و شنل را داخل یک ساک بزرگ جا می‌دهد. حس خاصی دارد و فکرش مدام حول این‌که از این به بعد مسئولیتش بیش‌تر می‌شود می‌چرخد. به حق همسری که باید مراقبت می‌کرد تا ناحقش نکند. خدایا کمکم کن از عهده‌اش به بهترین نحو بر بیام. کمی هم دلگیر است، از این‌که باید از این خانه برود. دیگر نمی‌تواند خانواده‌اش را زیاد ببیند، از همین لحظه دلتنگ می‌شود. به طهورا که بعد از نماز دوباره خوابش برده نگاه می‌کند. روزهای خوشی که با همه‌ی سختی‌ها و کمبودها کنار آمده و نگذاشته بودند اوقاتشان به خاطر مسائلی گذرا تلخ بشود را یاد می‌کند، روزهایی که از بچگی تا به امروز دور هم با شیطنت و بازی گذرانده بودند و همه‌ی روزهایی که از پدر دور بودند و مادر، جور پدر را هم برایشان می‌کشید. وقت‌هایی که پدر از در حیاط داخل می‌آمد و با یاسین و طاها و طهورا، چهار نفری طرفش می‌دویدند و بابا اول دخترها را بغل می‌کرد و بشری را بیش‌تر در آغوشش نگه می‌داشت چون کوچک‌تر بود. اشک‌هایش راه باز می‌کند، خودش می‌داند بچگانه است ولی دلتنگ می‌شود، مطمئن است. با این حال لبخندی می‌زند به طهورا که بی‌خیال از همه‌ی افکاری که در ذهن بشری چرخ می‌خورد، هم‌چنان راحت خوابیده. به اتاق طاها سر می‌زند. هدفون به گوش پشت سیستمش نشسته. راهش را می‌کشد و به سمت پنجره‌ بلند انتهای هال کوچک می‌رود. همیشه حیاطشان را از این منظر بیشتر دوست داشته. درخت‌ها در تاریکی بی‌جان به انتظار نور، تمام قد ایستاده‌اند و خورشید هنوز میل باز کردن سفره‌ی گرم سخاوتش را ندارد. قدم‌های آهسته‌اش او را به آشپزخانه می‌رسانند. دعای عهدی که سیدرضا در اتاقش می‌خواند، از لای در به گوش بشری‌سادات کوچکش می‌رسد و دل بشری از همین ساعت برای این نوای دلنشین پدرانه تنگ می‌شود و دوباره قطره‌ی شور دلتنگی روی گونه‌اش می‌نشیند. تکیه‌اش را به کابینت می‌دهد و منتظر جوش آمدن آب کتری گاز می‌ایستاد. -سلام عروس‌خانم سحر‌خیز! سمت مادرش می‌چرخد. -سلام. صبحتون به خیر. می‌خواهد گاز را روشن کند که مادر از پشت سر بغلش می‌کند. دوباره پیاله‌های چشمش که منتظر تلنگرند، پر می‌شود. دستش را روی دست‌های زهراسادات که روی شکمش قفلشان کرده، می‌گذارد. دلم برای این گرمای دست‌ها که هر روز لمسش می‌کردم تنگ می‌شه! .. .. نگاهی به جمع می‌اندازد. بی‌بی و آقاجان هم سر سفره نشسته‌اند. جای خالی یاسین به چشمش می‌آید. شب میاد تالار ولی کاش بود تا یه بار دیگه خونوادمو دور هم می‌دیدم. ساکت کنج سفره می‌نشیند و با قاشق مربای به را فقط هم می‌زند. طهورا ظرف کره را جلویش می‌کشد. -بخور آبجی. ضعف می‌کنی تا ظهر! و خودش اولین لقمه را برایش می‌پیچد. بشری به طاها نگاه می‌کند. امروز او هم سربه‌سرش نمی‌گذارد، حتی یک‌جورهایی نگاه از بشری می‌دزدد. کنار ذوق و شوقی که برای یکی شدن با امیر دارد، احساسی نهیبش می‌زند که به همین راحتی‌ها هم نیست! سعی می‌کند افکارش را پس بزند ولی باز هم حسی می‌گوید که یک خبرهایی هست. باید محکم باشم! یک لحظه این آیه روی لبش جاری می‌شود: فان مع‌العسر یسرا. صدای زنگ را می‌شنود. حتماً امیر است. بدون این‌که کسی صدایش بزند، می‌رود بالا و ساکش را می‌آورد. دلش آشوب است ولی باز هم تا تراس می‌رود. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜