به وقت بهشت 🌱
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها 🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوب
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها
🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.
🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
آوای مادرانه - قسمت پنجم.mp3
9.66M
#آوای_مادرانه
قسمت پنجم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
4_5776077907508071050.mp3
10.17M
#آوای_مادرانه
قسمت ششم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین
لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔
#بۍڪفنحسینم
#یـا_زهـرا(س)🍃
⬛️◼️◾️روضه
🕯[ امامحسن_علیهالسلام ]:
خدا کند که نبینی به خواب هم حتی
مصیبتی که کشیده حسن به بیداری . . .
#بایدازایندردبمیرم 💔
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⬛️◼️◾️🥀🍂
🏴🕯یازهراسلاماللهعلیها
این روزِ آخری سخن از درد و غم مزن
زانو بغل مگیر، علی! آتشم مزن
دیگر به زخمهای تنم خو گرفتهام
پیش حسن مپرس چرا روگرفتهام . . .
#آجرکاللهیاصاحبالزمان ⬛️◼️◾️🍂🥀
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام شبخوش
عذرخواهی میکنم از همهی بزرگواران به خاطر بدقولیم برای پارت!
شرمندهی گل روی همهی شما شدم. 😔
حلالم کنید!
وقت و دقت زیادی روی این پارت گذاشتم. لطفا شما هم دقیق بخونید و حتما حتما به رواق تشریف بیارید و نظرتون رو بهم بگید.
آقا چشام دراومدن دیگه👀 😅😅
پیشاپیش گوارای وجودتون 🌷🌷
اینم لینک رواق بهشت، گروه تحلیل رمان👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
ارادتمند #مٻــممـہاجـر ✋🏻🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ30
قسمت۳
اولین سال تحویلی است که کنار امیر است و کنار خانوادهاش نیست. یک ساعتی تا تحویل سال فرصت دارند. هر کدام یک سمت قبر شهیده کمایی مینشینند. گرد و خاک از سنگ قبر پاک میکنند، امیر گلاب روی سنگ میریزد و بشری، دستمال میکشد. سنبل، سبزه و شمعها را روی قبر میچینند. بشری گوشیاش را بیرون میآورد و پیام مادرش را میبیند.
"سلام دخترکم. زنگ نزدم تا مزاحم اوقات خوشتون نشم ولی در اولین فرصت باهام تماس بگیر. دلم برات تنگ شده خاتون. پیشاپیش عیدت مبارک"
لبخندی به مراعات مادرش میزند و با این پیام، مثل پیامهای قبلی مادرش، حساب کار هم دستش میآید. این پیام را هشدار یا تلنگری به حساب میآورد تا حواسش را جمع نگه دارد.
هر لحظه گلزار شهدا شلوغتر میشود. امیر را میبیند که زانوهایش را بغل گرفته و خیره به عکس شهیده، توی فکر است. قرآنش را از کیفش بیرون میآورد و از صدای زیپ کیفش، نگاه امیر به او جلب میشود.
-اجازه میدی قرآن بخونم؟
سرش را تکان میدهد.
-منم گوش میکنم.
بشری بلند میشود و کنار امیر مینشیند. امیر سرش را به طرف صفحهی باز شده متمایل میکند.
-بیار از اول بخون.
بشری برگها را ورق میزند و با صدای آرام شروع به خواندن حمد میکند. انگشتش را زیر کلمات میگذارد و در حالی که امیر همراهش زمزمه میکند، یک حزب را تمام میکنند.
زمستان آخرین نفسهایش را میکشد که امیر دست بشری را در مرداد دستهایش گرفتار میکند و بشری گویی حرارت تمام جهان را به دستش تزریق کردهاند با نازی معصومانه، حلاوت لبخندش را به نگاه امیر تقدیم میکند.
انقلاب درونیشان سر به فلک میگذارد و حالشان به عاشقانهترین حلالها مزین میشود. در حالی که چشمهایشان در نگاههای پاکشان به هم روشن شده، همصدا میشوند در ترنم آهستهی یا مقلبالقلوب و الابصار، یا مدبراللیل والانهار و یا محولالحولوالاحوال. بهترین روز دنیایشان تا به آن زمان را از سر میگذرانند. بشری چشمهایش را میبندد و "اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک" را میخواند. صدای توپ و بعد هم ساز پخش میشود و امیر و بشری در حالی که ماهی طلایی چشمهای بشری در امواج شبگونهی چشم امیر، دلبرانه به رقص درآمده، نوبرانهترین شکوفههای لطیف از لبهایشان باریدن میگیرد.
-چقدر با این ساز خاطره داریم!
-آره امیر. همیشه این ساز رو دوست داشتم.
امیر فاصلهی کم بینشان را فتح میکند. نگاهش به اطراف میچرخد و از شلوغی گلزار، به بوسهای از گوشهی چادر روی سرش اکتفا میکند.
قرص صورت ماهش، مهآلود عطر امیر میشود و بشری برای بلعیدن شیرینی این شمیم تلخ، حریصانه نفس میکشد.
دعای فرج تمام گلزار را زیر لوای خودش میگیرد. هنوز دستهایشان در هم است، دعا را میخوانند و الطاف اولین مرتبهای که با هم برای فرج دعا کردهاند، شامل حالشان میشود.
دعا که تمام میشود، برای تبریک سال نو با خانوادههایشان تماس میگیرند. تماس امیر طولانیتر میشود. بشری فرصتی مییابد تا با دوستش، خصوصی حرف بزند. پیشانیاش را به سنگ میگذارد و دم عمیقی از اکسیژنهای معطر روی سنگ را به جان ریههایش میبخشد.
دوست جانم! این آقا خوشتیپه، عشق منه! دلش پاکه، دلمو برده. عاشق رفتارای مردونهاشم. هوامونو داشته باش دورت بگردم.
سرش را بلند میکند. امیر تماسش تمام شده، نگاهش میکند.
-اون دعائه رو نکرده باشی!
بشری ابرویی بالا میاندازد و با خنده "نه" کشیدهای میگوید. نگاهش با دستهای امیر تا جیب کت امیر میرود و همراه جعبهی جواهری کوچکی برمیگردد.
-آخجون عیدی!
امیر میخندد و بشری هزار بار بیشتر از دیدن هدیه، از خندهی امیر بال درمیآورد.
-خیلی خوشگل میخندی امیر!
از لبخند امیر، چیزی کاسته نمیشود. دست بشری را میگیرد و جعبه را کف دستش میگذارد.
-عیدت مبارک!
سلول به سلول صورت بشری شیفتهی نگاه امیر میشوند و بشری برای دومین بار در دل اعتراف میکند که امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین نحو بلد است!
نگاهش را از بنفش مات جعبهی دایرهای میگیرد و دوباره به صورت امیر میدهد.
-از کجا میدونستی بنفش دوست دارم؟!
-دوست داری؟
بشری به نشانهی آری، تند تند پلک میزند. امیر لب از لبخند برمیدارد و "خدا رو شکر" میگوید.
-بازش کن بشری.
بازش میکند و دستبند ظریف آرمیده روی مخمل جعبه، دلش را میبرد. نگینهای سفید دستبند را با نوک سبابهاش نوازش میکند.
-فوقالعادهاس!
-مبارکت باشه.
مچش را جلوی امیر میگیرد.
-خودت بنداز دستم.
آنقدر عاشق است که تلاش دستهای امیر برای بستن قفل دستبند را هم با علاقه به تماشا بنشیند و این میشود اولین تحویل سال بشری کنار امیر؛
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
4_5773965251749873629.mp3
11.64M
#آوای_مادرانه
قسمت آخر
با حال خوب گوش کنید.
رادیو آوای مادرانه با روایت های جدید ادامه خواهد داشت ...
💠⚜💠
✨ ای یوسف کنعان من، مهدی! کجایی؟
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
برگ۳۰: دستانِ شیدا
دستانت، آرام بخش است درست مثل حضورت. خواب بالا آمده تا پشت دیوار پلکم را پایین انداختم و مشغول تماشای همنشین و همراه تازه ام شدم.
امیرم! می خواهم قصه زندگی مان را اینگونه بنویسم: من بودم، تو آمدی
من بودم، ما شدیم
من بودم، ما می مانیم
دلم می خواهد تمام عاشقانه هایم را برایت خرج کنم و نمی دانی چقدر شیرین است این اسرافِ در راه عشق! امیر سعادت! هم امیر وجودم هستی و هم سعادت زندگی ام. امیر و سعادت بودنت همیشگی باشد جانانم!
#ارسالی_افسون
برگ۳۰: دستبندِ عشق
سالی که نکوست، از امیرش پیداست
سال تحویل، فصل بهار، گلزار شهدا، رفیق شهیده، سفره هفت سین، اولین حضور یار چقدر شیرین است و وصف ناشدنی.
یار سیه چشمی که دلم را لرزاندی، خوش آمدی به تقدیرم، بلا به دورت باد امیرم!
زبان عشق من، در دستان پر مهرت نوشته می شود و در برق چشمانت خوانده می شود.
در راه عشق با تو هم قدم شده ام، با هم و برای هم، تا همیشه و در کنار هم.
تو همان حول حالنای من هستی که حالم را به احسن الحال تغییر دادی.
#ارسالی_افسون
افسون:
برگ ۳۰: تفریح دونفره
باز هم اولین های دلچسب، اولین نماز، اولین کوهنوردی، اولین مسافرت؛ و چه شیرین و خاطره انگیز می مانند این اولین دوتایی های عاشقانه.
امیرم! چه خوب خودت را در دلم جا کرده ای، شاید هم من تو را در دلم جا دادم، نمی دانم ولی مِهرت روز به روز عمیق تر می شود. خوشحالم که فاصله هایمان به کمترین رسیده است و به زودی ما می شویم.
جانانِ بشری! خوشحالم که ثابت کردی می توانم به وجودت تکیه کنم و هراسِ افتادن نداشته باشم.
سیه چشمانم! خاطرات با تو بودن را قاب گرفته ام و به دیوار دلم آویزان کرده ام.خیالت راحت، جایشان امن است و با هر تپش قلبم، برایم تداعی می شوند که امیری چون تو دارم.
#ارسالی_افسون
باز هم دلنوشتههای افسون 🌷🌷🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام و روز به خیر
مشکلی در شماره برگهای ارسال شده وجود داشت. از برگ ۲۰ به بعد رو موقتا از کانال برداشتیم.
انشاءالله تا قبل از پارت شب، پارتهای قبل را دوباره ارسال خواهیم کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام و روز به خیر مشکلی در شماره برگهای ارسال شده وجود داشت. از برگ ۲۰ به بعد رو مو
پارتهای زیر حذف شدهی قبل هستند
ممنون از صبوری شما🌹🌹🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ19 نیم ساعت قبل
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ20
امیر میانهی خیابان قصرالدشت نگه میدارد.
-از اینجا میخواستی خرید کنی؟
-همینه. لطف کردی.
-انقدر تعارف نکن خانمگل.
وارد گلفروشی که نه در واقع وارد باغ میشوند.
از کنار گل و گیاههای زینتی رد میشوند. ذوق بشری از دیدن گلها از چشم امیر دور نمیماند. دارد فکر میکند کدامشان برای تراس اتاق نازنین مناسب است. از امیر هم نظر میپرسد و بالآخره با سلیقهی مشترک، چند گلدان سفارش میدهند.
فروشنده خریدشان را داخل سه سبد جای میدهد.
-چیز دیگهای نمیخوای؟
نگاه بشری را روی سطلهای پر از رز میبیند.
-رز دوست داری؟
-خیلی خوشگلن امیر!
دو رز صورتی برای نازنین برمیدارد و تا فروشنده آنها را دسته کند، امیر رز قرمزی را مقابلش میگیرد و کنار گوشش پچ میزند.
-هر چند خودت گلی!
بشری گرم نگاهش میکند و امیر طعم جدیدی از این چشمهای پاک را میچشد.
خمرههای عسلی که انگار زیرشان تنور آتش روشن است.
-نازه! دستت درد نکنه.
-یه گلدون هم واسه خودت بردار.
و بشری بدون تعارف یک پیرومیای چروک را انتخاب میکند.
دوباره به گلدانها نگاه میکند. دلش همهشان را میخواهد.
-همشون خوشگل هستن.
-خب بردار هر کدوم رو میخوای.
-نه دیگه بسه.
خجالت میکشد. فکر میکند به قدر کافی خرج روی دست امیر گذاشته است.
گلدان بنفشی که گیاه قهر و آشتی را در آغوش سفالی خود، گرم جای داده است را در دستهای امیر میبیند.
-مثل تو ظریفه. به نظرم باید اسمش رو عوض کنن بذارن بشری!
زبون نریز امیر. تا دیوونگی فاصلهای ندارم. حواست به دل بیجنبهی من باشه.
..
..
گل نازنین را روی داشبورد میگذار، رز قرمز را ولی توی دستش میگیرد. به سرخی گلبرگهایش نگاه میکند و برای چندهزارمین بار، خدا را عاشق میشود.
چه قشنگ آفریدی! چقدر ظریف! چقدر ناز!
صورتش را جلو میبرد و عطرش را نفس میکشد.
امیر گلدان اختصاصی بشری را در بغلش میبیند.
-بده اینم بذارم صندوق؟
-نه. دوست دارم خودم بگیرمش.
-اذیت میشی!
گلدان را محکم میچسبد.
-نه امیرجان میترسم خراب بشه.
امیر دلش نمیآید عاقل اندر سفیه نگاهش کند ولی با تعجب به دلواپسی بشری و برگهای ظریف لمیده در آغوشش مینگرد.
-پس آدرس دوستت رو بده. بهش گفتی داری میری اونجا؟
-به مامانش زنگ زدم. میخوام سورپرایزش کنم.
از گوشهی چشم نگاهش میکند.
این دختر با آنی که امیر فکر میکرد خیلی فرق داشت. دلخوشیهایش، دغدغههایش، ناراحتیهایش؛
اسمش را زمزمه میکند و بشری نگاه از گلهای یاسیرنگ گلدان میگیرد. به نیمرخ امیر که ته ریشش به شکل خاصی روی صورتش خودنمایی میکرد، نگاه میکند.
-جان بشری!
-وقتی با توام حالم خیلی خوب میشه.
بشری با لبخند نگاهش میکند و امیر میگوید:
-انگار این لبخند جزء لاینفک صورتته!
ابروهای بشری بالا میرود.
-چرا این نعمت رو از خودم و اطرافیانم دریغ کنم؟
-به لبخندت عادت کردم. لبخند نزنی انگار یه چیزی سر جاش نیست.
همانطور که آدرس را به امیر میدهد، به حرفهایش هم فکر میکند.
وقتی همیشه لبخند بزنم، وقتی تو عادت کنی به صورت بشاشم، قطعاً نمیتونی ناراحتیام رو ببینی؛
نرسیده به خانهی نازنین، به او زنگ میزند.
صدای خواب آلود نازنین توی گوشش میپیچد.
-جونم!
-سلام خانوم. خوابی آره!؟
خمیازهی نازنین را تحمل میکند تا اینکه بالآخره حرفی میزند.
-نه دیگه.
بشری به راحتی متوجه میشود که نازنین این چند کلمه را در حالی که دست به دست میشده گفته. خندهی کوچکی میکند و میگوید:
-در رو باز کن که خراب شدم سرت.
نازنین صاف مینشیند و بشری موهای ریخته در صورتش را تصور میکند و باز میخندد.
-جون من؟ راس میگی
نازنین گوشی به دست به سمت گوشی افاف کنار در اتاقش میرود و از مانیتور نگاه میکند.
بشری و امیر را در حال پیاده شدن میبیند.
_ای جونم! با آقاتون اومدی؟
بشری به دوربین اف اف نگاه میکند.
-اگه راهمون بدی آره! خب این در رو باز کن.
-بیا اینم در. خوش اومدی.
-خودت هم بیا کمک.
نازنین گوشی را میگذارد.
-کمک چی؟!
شال و مانتویش رو میپوشد و پلهها را پایین میرود. صدا میزند:
مامان! بشری با نامزدش اومده.
و جز سکوت جوابی از خانهی خاموششان نمیشنود.
اوه! حتماً مامان نیست؛
تا نازنین به حیاط برسد، امیر به کمک بشری گلدانها را داخل گذاشته است. نازنین با دیدن سبدها پا تند میکند.
-سلام. خوش اومدین.
کنار بشری میایستد.
-اینا چیه!؟
بشری رزهای صورتی را جلویش میگیرد.
-بفرما خانم.
-دسّت درد نکنه. چرو زحمت کشیدی. ای گلدونا چیه؟
بشری کنار گوشش میگوید.
-داری میگی گلدون. خب گلدون واسه چیه؟
نازنین اما هاج و واج نگاهش میکند. بشری با سر به تراس اتاق نازنین اشاره میکند.
-واسه تراس اتاقت.
نازنین با دهانی باز میگوید:
-چی کار کِردی!! راضی به زحمت نبودم.
به طرف گلدونها میرود.
-چه نازن اینا!
-باید یه روز با سلیقهی خودت براشون گلدون سفالی بخریم. تو این گلدونای کوچیک و پلاستیکی جاشون تنگه.
-ته باغ گلدون خالیه. بیاستفاده موندن. شاید به کار بیان.
به پیشانیاش میکوبد.
-انقدر از دیدنتون خوشحال شدم یادم رفت تعارف کنم بیاید تو. این گلا هم که همه چی رو از یادم برد. ببخشید تو رو خدا!
امیر ممنونی میگوید.
-من که باید برم. داره دیرم میشه.
دستهای گلی شدهاش را نشان میدهد.
-کجا میتونم دستام رو بشورم؟
-باید بیاین تو. بده اینجوری.
-بشری اگر بخواد بمونه. بعد میام دنبالش.
-ببخش امیرجان! معطلت کردم.
-چی میگی خانمگل. فقط بگو دستم رو کجا بشورم؟
استخر نه چندان بزرگ سمت راستشان، را میبیند. میتواند از شیر آب کنارش، دستش را بشوید.
میخواهد از جیب پیراهنش دستمال بردارد که چون دستهایش خیس است، چندشش میشود.
بشری بینی کز شدهی امیر را میبیند، سریع از کیفش یک حوله سبک و نازک درمیآورد و جلوی امیر میگیرد.
-این رو تو کیفت میذاری؟!
-لازمم میشه.
امیر جفت دستهایش را روی حوله که بشری کف دستهای خودش پهن کرده، میگذارد و بشری، دستش را از پشت حوله روی دستهای امیر میگیرد.امیر با تعجب حوله را سمت خودش میکشد.
-خودم خشک میکنم.
ولی بشری همچنان خودش دستهای امیر را برایش خشک و امیر با لبخند به کارهایش نگاه میکند. وقتی کارش تمام میشود، حوله را از دست بشری میگیرد و صورتش را در آن فرو میبرد.
تار و پود لطیف و عطر ملایمش نمیگذارد امیر صورتش را عقب بکشد. سرش را پایین میآورد:
-داری من رو بدعادت میکنی!
بشری سوالی نگاهش میکند. امیر دوباره حوله را جلوی صورتش میگیرد و میبوید.
-حوله گرفتنت رو میگم فینگیلی.
چشمهای پاکش را به امیر میدوزد. صدایش وارفته است.
-کاری نکردم.
برایش عجیب است که این محبتهای کوچک که در خانهشان به عادت تبدیل شده بود انقدر به چشم امیر بیاید.
-حولهات هم مثل خودت آرامبخشه.
میگوید و حوله را کف دست بشری میگذارد. نازنین هنوز دارد پروانهوار دور گلدانها میچرخد. به طرفش میروند و امیر از نازنین خداحافظی میکند.
قبل از اینکه از در بیرون برود از بشری میمرسد:
-گلدونت رو چیکار کنم؟
-باشه تو ماشین. فقط صبر کن شاخه گلم رو بردارم خودم با تاکسی برمیگردم.
گلش را برمیدارد و برگی از قهر و آشتی را ناز میکند و به واکنش برگها لبخند میزند.
عطر امیر زودتر از خودش به بشری میرسد. همین کنار بشری ایستادنش، سر تا پای بشری را دچار هیجانی دوست داشتنی میکند.
-تو مثل این قهر قهرو نباشی!
میخندد و دل امیر برای لبهای کش آمدهاش ضعف میرود.
-من و قهر؟! قهر چیزیه که تو بشری پیداش نمیکنی.
کمی گلدان را جا به جا میکند.
-نکنه کج بشه، ماشین کثیف شه!
کیفش را از زیر چادرش بیرون میآورد و دستش را به دنبال چیزی در کیف میگرداند. امیر پشت فرمان نشسته و با کمی بیحوصلگی که در لحنش نمایان است صدایش میزند.
-جانم امیر.
-چیکار میکنی! میذاری برم یا نه؟
-صبر کن یه کاغذ پیدا کنم بذارم زیرش. یهو تکون میخوره و میافته، ماشینت کثیف میشه.
و تمام اینها را در حالی میگوید که سرش در کیفش است.
-خب میخوای بذارمش تو صندوق؟
نه، نه! یه دونه گلدونه. قل میخوره کف صندوق. گلم خراب میشه.
-بشری!
بشرایش را به حدی کشدار میگوید که بشری با عجله یک برگ آچهار از کیفش بیرون میآورد. دو طرفش را نگاه میکند که پر است از فرمولهایی سیاه.
-نمیشه که کاغذ سفید گذاشت. اسرافه.
انگشت سبابهی امیر در راستای لبش قرار گرفته.
-واسه یه کاغذ انقدر من رو معطل کردی.
لبخندش زودتر از زبانش دست به کار میشود. سرش را کج میگیرد.
-اسراف حرومه دیگه. ببخش آقایی!
میایستد و چادرش را مرتب میکند: خداحافظت باشه.
امیر سری تکان میدهد و بشری در را میبندد. میداند که امیر عصبانی شده و حتی اندازهی یک کلمه گنجایش صحبتی اضافه را ندارد.
امیر شیشه را پایین میفرستد.
-نمیخواد با تاکسی برگردی. میآم دنبالت.
میداند اجازهی تعارف ندارد. فقط سرش را به نشانهی باشه تکان میدهد.
-ساعت چند تمومی؟
-فکر کنم پنج.
امیر میرود و بشری فکر میکند برای اولین بار میرفت که دعوایشان بشود.
در را میبندد و تازه یادش میافتد گلدان پیرومیا هم صندوق ماشین جا مانده است. با امیر تماس میگیرد. نازنین میپرسد که طوری شده و بشری جوابش را با حرکت سر میدهد.
-چیه بشری.
-سلام پیرونیام جا موند.
-چی؟!
-میگم گلدون پیرومیام تو صندوق جا مونده. میترسم کج بشه، برگاش خراب شن.
-آها. اون تو صندوق موند. باشه الآن میارمش جلو.
-ممنون امیر.
ماشین را به کنار خیابان هدایت میکند و "خواهش خانمگل" میگوید.
با نازنین به انتهای باغ میروند. گلدانها به صورت واژگون روی هم سوار شدهاند. چندتاییشان هم با خاک و گیاه خشکیدهای کنار دیوار چیده شدهاند.
-چرا اینا رو اینجور جمع کردین اینجا؟!
نازنین شانه بالا میاندازد.
-نظر مامانخانومه دیگه. گفت اینا رِ جم کنین تو دست پان. او چندتام وقتی رفته بودیم اصفهون خشک شد.
-تو چرا اصلاً مثل مامانت نیستی؟ فریده خانم خیلی شسته رفتهاس.
-چون تا دوران دبیرستان پیش مامانبزرگم بودم.
-و این لهجه شیرینت...
-یادگاری همزیستی با مامانجونمه. مامانمم خوشش نمیاد ولی از عمدم که شده، با لهجه حرف میزنم. او موقع که بری کارش منو گذاشت اونجا میخواست به فکر ای روزو ام باشه.
بشری دوباره به گلدانها نگاه کرد. در این موضوع سر و کله زدن با نازنین فایدهای ندارد. میداند نازنین از موضع خود کوتاه نمیآید.
-با همین گلدونا میشه درستشون کرد. فقط یه بیلچه و آبپاشم بیار.
-چه هولکی!؟
بشری همانطور که چند تا از گلدانها را روی هم میگذارد، میگوید:
-تا اینا رو درست میکنیم تو هم تعریف کن چت شده بود تو دانشگاه؟ دمغ بودی!
با هم لب باغچه مینشینند. بشری دستهای خاکیاش را بهم میزند تا خاکشان را بتکاند. ته گلدانها را خاک میریزد و از نازنین میخواهد که بوتههای تر و شکننده را با احتیاط از گلدان پلاسیتیکی جدا کند.
-یکم از خاک گلدون اول باید دور ریشهها باشه وگرنه تا بخواد به خاک جدید عادت کنه، ریشه خشک میشه.
نازنین بوتهها را صاف نگه میدارد و بشری بسمالله میگوید و با بیلچه گلدان را از خاک پر میکند.
آبپاش رو برمیدارد که بهشان آب بدهد اما نازنین از دستش میگیرد.
-هر بار میای اینجا یه کاری واسه خودت پیدا کن!
بشری روی نیمکت بغل باغچه مینشیند. واقعاً خسته است. درس و دانشگاه و امتحان، بعد گلفروشی و حالا هم همراه نازنین دارد گلدانها را درست میکند.
-آبپاش دستته، یه آب هم رو گلدونا و برگاشون بگیر تا شسته بشند.
-چشم خاله باغبون.
بشری میخندد و نازنین همان طور که باوسواس گلدانها را میشوید تا بشری ایرادی نگیرد، میگوید:
-از هر انگشتت یه هنر میریزهها. حیف شدی دادیمت به امیر. کوفتش بشی الهی!
بشری خیره نگاهش میکند و نازنین ببینیاش را چین میدهد:
-عینهو ندید بدیدا. شوهر ندیدهی مردذلیل!
بشری همانجور که نگاه میکند ببیند نازنین درست کارش را انجام میدهد، میگوید:
تو از پنچری صبحت بگو. دلم هزار راه رفت که چت شده.
-ساسان رو دیدم. محل نذوشت.
آبپاش را زمین میگذارد، اخم روی صورت زیبایش مینشیند.
-به درک.
از گوشهی چشم به بشری نگاه میکند.
-تو از کجو دیدی؟
-از همونجایی که تو حواست رو داده بودی فقط به دیدن ساسان و مثل کشتی غرق شدهها از دانشگا بیرون زدی.
همان دو سه جملهای که با ساسان رد و بدل کرده، مثل فیلم در ذهن نازنین میآید. بشری خب میگوید. نازنین سرش را بالا میگیرد. نمیتواند حرفی بزند، شاید هم نمیخواهد.
از ذهنش میگذرد هر چند که اون من رو نخواد ولی بهتره حرفامون بین خودمون بمونه.
-اگه دوست نداری مجبور چیزی به من بگی.
نازنین لبخند میزند و بشری ادامه میدهد.
-ولی هر وقت میخواستی با من حرف بزنی، من هستم. با شونههایی که اگه قابل بدونی سرت رو بذاری و آروم بشی.
شیطنت نازنین با این حرف بشری، گل میکند:
-شونهی تو به چه دردوم میخوره؟!
چشمهایش را درشت میکند. با لبهای خندان میگوید:
-من یه شونهی مردونه میخوام.
بشری میخندد. همین اخلاق نازنین را دوست دارد. که هر اتفاق سختی هم پیش بیاید، با خنده از کنارش رد میشود و سخت نمیگیرد.
..
..
گلدانها را با سلیقهی بشری توی تراس میچینند. سر ظهر میشود و برای خوردن ناهار راهی طبقهی پایین میشوند.
-اگه تو نیومده بودی، هنوز خواب بودم.
-به مامانت زنگ زدم. ببینم هستی یا نه. گفت خونه هست اما احتمالا خوابه.
نازنین چند پلهی آخر را تقریباً میدود و کشدار "بَه" میگوید.
-آخجون زرشک پلو!
میایستد رو به روی بشری.
-تو که بدت نمیاد.
-خیلیم دوست دارم. دوست نداشتمم میخوردم. چشام نمیبینه از گشنگی.
خدمتکار خانه کیفش را در دست گرفته و به نظر میآید آمادهی رفتن باشد.
-نازنین خانم غذا آمادس. فردا نمیام به خانم صبوری هم گفتم.
-زیبا خانم!
خدمتکار دستش را از روی دستگیرهی در برمیدارد و به نازنین نگاه میکند.
-بله جانم.
-خودتون خوردین؟
-امروز دخترم میاد، میرم با او ناهار بخورم.
-خب به سلامت.
و با کمی مکث در حالی که صدایش افت میکند میگوید:
-خوش بگذره.
در که توسط زیباخانم بسته میشود، نازنین کفگیر برمیدارد و سراغ قابلهی غذا میرود. بشری کنارش میایستد.
-بذار کمکت کنم.
آهی میکشد و بیتعارف و در واقع از خداخواسته کفگیر را به دست بشری میسپارد.
-زیبا خانم دیپلمم نداره ولی میفهمه که دخترش به ناهار خوردن با مادرش احتیاج داره. مامان منم دکتره ولی فقط بلده اُرد بده. اینو بوپوش! اونو درآر از تنت؟ مهمتر از همه جیغ گوشخراش بکشه که ای طوری حرف نزن.
سالاد را از یخچال بیرون میآورد و روی میز میگذارد.
-حرف میزنم، دلم میخواد. لهجهی مادرجونمه.
بشری میخندد و تزیین دیس را با نقطههای نازنین که با زرشک نوشته کامل میکند.
-ولی مادره! احترامشم واجب....
-امروز حوصلهی نصیحت ندارم. ولُم کن.
بشری باز هم میخندد.
-من که عاشق حرف زدنتم.
نازنین چشمهای چهارتا شدهاش را از دیس به صورت بشری تاب میدهد.
-چی کار کِردی؟!
و مگر بشری دلش میآید بگوید مادرم روی دیس پلو اسم ما را تزیین میکند؟
برای امتحان پسفردا اشکالات نازنین را رفع میکند. خودکار را زمین میگذارد و پلکهایش را میمالد. صبر میکند خمیازهی بلند نازنین تمام بشود. با لبخند میپرسد:
-سوال دیگهای نداری؟
-نه. دسّت درد نکنه.
-خواهش گلی فقط حواست به گلدونا باشه.
در شیشهای تراسش را چک میکند.
-این نباید باز بشهها وگرنه گلات داغون میشه. هوا که گرم شد خبری نیست. دوست داشتی بازش کن.
خیالت تختی که نازنین میگوید در خمیازهی دیگری گم میشود و دوباره قرص خندان روی ماه بشری طلوع میکند.
-خستهای. برم تو راحت برو بخوابی.
دست در کیفش میبرد.
-فقط یه زنگ به امیر بزنم.
موبایلش را بیرون نیاورده، در دستش میلرزد و زنگ خاص تماس باخبرش میکند که امیر در حال تماس است.
به تراس برمیگردد. هر چه محبت به امیر دارد به علاوه نازی که برای حرف زدن با امیر خرج میکند را در صدایش سرازیر میکند.
_ سلام امیر دلم!
و خستگی امیر با این سلام دلنشین عزم رفتن میکند.
-سلام به روی ماهت. دارم میام دنبالت.
-کجایی عزیز؟
-سر گلخون.
-تا برسی دم درم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯