🔴میگفت؛ وقتی جای شلوغی باشه، #مادر گوشهی چادرشو میده دستِ بچهاش که گم نشه.
این دُنیا، خیلی شلوغه...
گوشهی چادرِ #حضرت_زهرا(س) رو بگیریم گمنشیم ❤️🩹
🌸🌸🌸🌸
میگویند وقتى استادِ نقره کار، نقره را صيقل ميدهد، آن را داخل آتش نگه میدارد، اما چشم از نقره برنمیدارد.
وآن را تا زمانی در آتش نگه میدارد که عکس خود را در نقرۀ صيقل يافته ببيند!
درست مثلِ #خداوند ...
وقتى میخواهد صيقل پيدا کنيم ما را در آتشِ سختىها وارد میکند،
اما چشم از ما بر نمیدارد تا جایی که عکسِ خودش را در ما ببيند...
🌸🌸🌸🌸
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
همسر شهید مدافع حرم ، سجاد طاهرنیا به خاک سپرده شد و به همسر شهیدش پیوست .
▪️از همه مومنین و مومنات درخواست می شود که این همسر شهید مدافع حرم را با قرائت نماز شب اول قبر یاری و او را به بارگاه نورانی حضرت حق در جوار همسر شهید مدافع حرم خود بدرقه بفرمایید .
▪️سرکار خانم نسیبه علی پرست
▪️فرزند عزت الله
به وقت شیدایی💕
همسر شهید مدافع حرم ، سجاد طاهرنیا به خاک سپرده شد و به همسر شهیدش پیوست . ▪️از همه مومنین و مومنات
نمازوحشت🔰
مستحب است در شب اوّل قبر، دو رکعت نماز وحشت براى میّت بخوانند، به این ترتیب که در رکعت اوّل بعد از حمد، یک مرتبه «آیة الکرسى» و در رکعت دوم بعد از حمد، ده مرتبه سوره «انّا انزلناه» و بعد از سلامِ نماز بگوید:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّـد وَ آلِ مُحَمَّـد، وَ ابْعَثْ ثَوابَهُما إلى قَبْرِ فُلان»
به جای کلمه فلان ،نام میت و پدرش گفته میشه
اینجا نسیبه بنتِ عزت الله
هدایت شده از مداحی آنلاین
مداحی_آنلاین_تولد_،_تولد_سیدرضا_نریمانی.mp3
2.5M
🌺 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐تولد، تولد تولدت مبارک
💐ای تولد دوباره پیمبر
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷مرجع رسمی #مولودی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
به وقت شیدایی💕
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۱۱ نامه رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد ✍
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۲
ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم. برای آنکه نگران #صبروتحمل تو بودم.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب_تو باشد #توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو #زینبی_وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.
دوستدارتو.. برادرت حسین
وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟
زینب:من خوبم..
مامان: الله اکبر مشخصه زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسـین اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!
مامان: خانم رضایی
_رضایی: شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تواتاقته
دویدم سمت اتاقم
_سلام خانم رضایی ببخشید
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد
_ممنون
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟
_نه
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..
_آخه
خانم رضایی: آخه بی آخه.. ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی
_یاعلے
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۲
ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم. برای آنکه نگران #صبروتحمل تو بودم.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب_تو باشد #توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو #زینبی_وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.
دوستدارتو.. برادرت حسین
وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟
زینب:من خوبم..
مامان: الله اکبر مشخصه زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسـین اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!
مامان: خانم رضایی
_رضایی: شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تواتاقته
دویدم سمت اتاقم
_سلام خانم رضایی ببخشید
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد
_ممنون
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟
_نه
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..
_آخه
خانم رضایی: آخه بی آخه.. ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی
_یاعلے
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۳
ساعت6 غروب بود.جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید. خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود.
تانشستم توماشین دستاشو باز کرد به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم
خانم رضایی:
_آروم شدی عزیزدلم؟
فقط با اشک نگاش کردم
_میبرمت جایی که بوی حسینو بده
بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت.
به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد.
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست.
درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود..
خانم رضایی:
_اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.
این باکس همون امانتاییه که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم.
خودش از حسینیه رفت بیرون.
باکس رو باز کردم یه نامه بود.یه بسته بود.
نامه روبازکردم..
✍بسم رب الشهدا والصدیقین
مارا بنویسید فداےزینب
آماده ترین افسررزم آور زینب
بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب
کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ #مادرزینب
از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد
چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب
آن کشورسوریه واین کشور ایران
مجموع دو کشور بشود #کشورزینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
#مرحم به زخم دل مضطر زینب
✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم..
تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم #تو بودی
خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم.
وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر نگرانت بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه
زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف #میشنوی؛ دوست دارم #زینب_وار ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای #شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم.همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هرموقع دلت گرفته قطعه 50 بهشت زهرا مزارشهید #میردوستے
دوست دارم.. گل نازم✍
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
#شهید_مجید_صانعی
یک جمله ی خیلی معروفی هم داشت و می گفت: بچه ها دقت کنید: دینِ ما را به جای این که درست معرفی کنند، متاسفانه درشت معرفی کرده اند!! برخی از جوان های ما را از دین، زده کرده اند. برخی به اشتباه، دین مداری و دین داری را خیلی سخت جلوه داده اند.
بچه ها شما تحقیق کنید، اصل دین خیلی جذاب و ساده و راحت است. با همین نگاه درستی که داشت، بچه ها هم با جان و دل، حرفش را می پذیرفتند و مذهبی می شدند
شادی روح مطهر امام راحل و #شهدا 🌷صلوات
به وقت شیدایی💕
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۱۳ ساعت6 غروب بود.جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۴
🍀راوے توسڪا🍀
تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم
مامان: توسکا بیاا ناهار
_نمیخورم
نشستم روی تخت.
مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟
اگه واقعا زنده اید یه #نشونه یا #واقعه نشونم بدین
تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه
گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم.
🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی
نوشته بود
"بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم
🌺بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود
#ابراهیم_هادے مراقب عزیزمن باش تو سوریه جامونده
زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..
توهمین فکرا بود خوابیدم..
تویه بیابون ماسه ای بودم.. یه آقا اومد گفت:
🕊_این #چادر همون نشانه آشکار
_اسمتون چیه؟؟
🕊_ سلام علےابراهیم.
ازخواب پریدم
فقط جیییییغ زدم که با سیلی بابا بیهوش شدم.
دیگه هیچی نفهمیدم....
چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم
🍀راوے خانم رضایے🍀
نیمه های شب بود...
که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت:
_نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه
در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم :
_اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده
_کجا گم کرده؟؟
_برادرش توسوریه #شهید شده پیکرشم هنونجا مونده
_وای طفلک
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۵
🍀راوے زینب🍀
مامان: زینبم
بهار سرشو پایین انداخت و گفت:
_ بیا مانتوتو بپوش
_چیزی شده؟؟
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل حسین رومیارن
_نمیریم خونه؟
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟
_مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان.. دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من #یک_چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم..
لباس پاسداریش..
قرآنش..
دفترچه اش..
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود..
🕊_به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت عروس شدنش گرفتم
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو #قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره #پهلوش زخمی میشه.. آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن
تواون حال بدش به دوستش میگه :
_انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم..
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم..
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت :
_یادت نره حسین ازت چه خواسته یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی. #انگشترحسین رو کوچک کردم انداختم دستم #تسبیحشم شده بود تمام زندگیم..
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.
اما توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے گرفتم.
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا توسکا گوشه گیر شده...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۶
🍀راوے زینب🍀
نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #شهادت_ابراهیم_هادے بود
و ما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم.
داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد
📲_ نزدیڪ خونتونمااا.
نوشتم
📲_من حاضرم بیا
بهار:
📲_عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا
چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد
عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟
_سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی
عطیه: عه میشه منم بیام؟
_نه نمیشه تو آدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی
صدای عطیه بغض آلود شد وگفت:
_باشه خدافظ
مامان:
_زینب بدو بهار پایین منتظرته
سوار ماشین بهارشدم
_سلام عشقم.. خوبی
_سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟
_من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم.. مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست ڪردن.. ده تا هم باید #ڪتاب_برابراهیم بخریم.. ده تا باڪس شهدایی اگه پولم بمونه روسری و ساق دست
بهار: پس پیش به سوے بازار
الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه
رسیدیم معراج..
زهرا:
_سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد
_آره ۲۹ ام تولد حسین
زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین
بهار: مزارشهیدمیردوستے زهرا خواهر شهید ابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟
زهرا: اره
_دستت درد نڪنه جوجه جانم
بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری و دیدم..
آقای لشگری همونی بود ڪه نامه حسین ووسایلشو از سوریه برامون آورد.خودش جانباز بود..
آقای لشگری:
_خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن.
بهار:
_خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید بدید آقای لشگری
میخواستیم لاله چند بعدی درست کنیم. وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم.
این بین من خودم کمتر معراج میرفتم
بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید.
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه نفر خواب دید ارواح مومنین دارن تند میرن طرف بهشت ولی یک نفر اون عقب میلنگه
ازش پرسید چرا بقیه تند میرن و تو میلنگی؟
گفت فرزندان اونها براشون کار خیر کردن لذا دارن تند میرن طرف بهشت ولی فرزندان من برای من کاری نمیکنن...😔
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی
به وقت شیدایی💕
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۱۶ 🍀راوے زینب🍀 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۷
🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀
صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود.
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود.
سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزے انقلاب اسلامے مبارڪ
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت :
_بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشین
_عه ماهم بریم دیگه خب زینب!
زینب: نه ما ڪار داریم..بهار مواظب خودت باش یاعلے
_عطیه تو پیتزا میخوری؟؟
_وایییی آره عاشق فست فودم
زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو بریم خیییلیی شلوغه
سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم.
ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت:
_عطیه پاشو باید بریم جایی
_ڪجا میریم؟
زینب:
_جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی
_چادرتو میدی سر کنم؟
زینب: نه پاشو دیرشد
دلم شکست
زینب:
_ناراحت نشوو بدوووو
بعد از حدود یڪ ساعت
_ززززیییینب داریم میریم بهشت زهرا؟؟
زینب: بلی
وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم.
زینب:
_امروز سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت #شهیدابراهیم_هادے
تا آخر مراسم شوڪ بودم ولی شوڪ جدیدترر......
واون...
خواهر شهید ابراهیم هادے:
_خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم #گوهرگرانبها به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم
#دهمین اسم.. اسم من بود....
وقتی تو باڪس #چادر دیدم از حال رفتم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۸
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم
زینب:
_پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه
فرت و فرت غش میڪنه.. عطیه غشه کار خودشو کرد.. ولی عطیه تا غش کردی آقاے علوے دستو پاشوبد جور گم کرد
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه
حال زینب این روزا خیلی داغون بود
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے
زینب با اشڪ و بغض
ڪیڪ رو برید
بعد از تولد، بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن...
حسسسسسیییییننننن
حسییییییییننننننننن
داااداش #گمناااااااامم کجااااااااایییی
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب
دویدم سمتش...
اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد
بغلش ڪردم وگفتم بسههه زینب
زینب:
_عطیههههههه داداشممممم نیییست من نمیدونم #پیڪر عزیزم کجااسست #حرمله چه بلایی سرش آورد
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
_دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم
بهار:
_پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت....
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۹
🍀راوےزینب🍀
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل..
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
_زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر
_پاشوببینم
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد
《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم :
_برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا
_ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟
_بله همینجاست
چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش واقعا خودتیییی
داداش:
_زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن الانم باید برم.
_داااااااااااااااااااداااااااشش نروووووووووووو
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش
مامان:
_ززززیییینببببب!.. پاشوو خواب بودی
_داداش کو؟
مامان بغلم کرد
_خواب دیدی عزیزم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری