روزت پر برکت... - روزت پر برکت....mp3
4.43M
صبح 13 اردیبهشت
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌷 #دختر_شینا
#قسمت_۱۹
✅ فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوانها میروند.
دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبهی عقد به دمق برویم. آنوقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانهی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوشرویی بود. شناسنامهی من و صمد را گرفت. کمی سربهسر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامهی عروس خانم عکسدار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. »
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامهی بدون عکس خطبهی عقد را جاری نمیکند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشتهایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینیبوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. »
همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایهای سنگی، مجسمهی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دورهگردی توی میدان عکس میگرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همینجا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایهدارش ایستاد. پارچهی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن. »
من نشستم و صاف و بیحرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچهی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر میشود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکسها آماده شد. پدر صمد عکسها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاجآقا! یعنی من این شکلیام؟! »
پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا اینطوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. »
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را میشمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد. » عکسها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانهی دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامهام را عکسدار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامههایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدمخیر محمدیکنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیهی جملهی عاقد را نشنیدم. دلم شور میزد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لبهایش نشسته بود. سرش را چندبار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازهی پدرم، بله. »
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم میداد، انگشت میزدم. اما صمد امضا میکرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس میکردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمیشدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوهخانهای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف میرفت و میآمد کنار میز میایستاد و میگفت: « چیزی کم و کسر ندارید. »
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. »
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چارهای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاجآقا من میخواهم پیش شما بنشینم. »
🔰ادامه دارد.....🔰
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌷 #دختر_شینا
#قسمت_۲۰
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
✳️ برش اول:
عادت داشت هر شب به پدر و مادر زنگ بزند. فرمانده نیروی قدس بود و بایستی مسائل امنیتی را رعایت می کرد. هر بار که تماس میگرفت یا باید سیم کارتش را عوض می کرد یا از سیمکارت دیگران استفاده می کرد. در دل پایگاه های عراق و سوریه هم که بود تماس هر شبش ترک نمی شد. با یک تماس هم دل خوش شان می کرد و هم چشمه دعای شان را جاری.
✳️ برش دوم:
از راه که می رسید پدر را می برد حمام. خودش لباس های پدر را می شست. می نشست کنار بابا، دستهای چروکیده اش را نوازش می کرد و می بوسید. جوراب های پدر را می آورد و موقع پوشاندن، لبهایش را می گذاشت کف پای پدر .
▫️ مادر هم که در بیمارستان بستری بود. از سوریه که آمد بی معطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند حتی برادر و خواهر ها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را می کشید روی پاهای خسته مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشک های چشمش پای مادر را شستشو می داد .
👈 کسی از حاج قاسم توصیه ای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکی اش احترام به پدر و مادر بود:
« به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد می کنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد »
📚 کتاب « سلیمانی عزیز؛
گذری بر زندگی و رزم
شهید حاج قاسم سلیمانی »
ناشر: حماسه یاران
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهدا_الگوی_حقیقی
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
📣📣📣🌿🌹﷽🌹🌿📣📣📣
📣خطبه متقین
(قسمت_سوم)
4⃣نشانه های پرهيزكاران
♦️و يکی از نشانه های پرهيزکاران اين است که او را اينگونه می بينی؛ در دين داری نيرومند، نرمخو و دورانديش است، دارای ايمانی پر از يقين، حريص در کسب دانش، با داشتن علم بردبار، در توانگری ميانه رو، در عبادت فروتن، در تهيدستی آراسته، در سختی ها بردبار، در جستجوی کسب حلال، در راه هدايت شادمان و پرهيزکننده از طمع ورزی می باشد. اعمال نيکو انجام می دهد و ترسان است، روز را به شب می رساند با سپاس گزاری، و شب را به روز می آورد با ياد خدا شب می خوابد، امّا ترسان، و بر می خيزد شادمان ترس برای اينکه دچار غفلت نشود، و شادمانی برای فضل و رحمتی که به او رسيده است. اگر نَفْس او در آنچه دشوار است، فرمان نبرد، از آنچه دوست دارد محرومش می کند. روشنی چشم پرهيزکار در چيزی قرار دارد که جاودانه است، و آن را ترک می کند که پايدار نيست، بردباری را با علم، و سخن را با عمل، در می آميزد. پرهيزگار را می بينی که آرزويش نزديک، لغزش هايش اندک، قلبش فروتن، نَفْسش قانع، خوراکش کم، کارش آسان، دينش حفظ شده، شهوتش در حرام مرده و خشمش فرو خورده است. مردم به خيرش اميدوار، و از آزارش در أمانند. اگر در جمعِ بی خبران باشد، نامش در گروه يادآوران خدا ثبت می گردد، و اگر در يادآوران باشد، نامش در گروهِ بی خبران نوشته نمی شود. ستمکار خود را عفو می کند، به آن که محرومش ساخته می بخشد، به آن کس که با او بريده می پيوندد، از سخن زشت دور، و گفتارش نرم، بدی های او پنهان، و کار نيکش آشکار است. نيکی های او به همه رسيده، آزار او به کسی نمی رسد. در سختی ها آرام، و در ناگواری ها بردبار و در خوشی ها سپاس گزار است. به دشمن ستم نکند و به خاطر کسی که دوست دارد، به گناه آلوده نشود. پيش از آن که بر ضد او گواهی دهند، به حق اعتراف می کند و آنچه را به او سپرده اند، ضايع نمی سازد و آنچه را به او تذکّر دادند، فراموش نمی کند. مردم را با لقب های زشت نمی خواند، همسايگان را آزار نمی رساند، در مصيبت های ديگران شاد نمی شود و در کار ناروا دخالت نمی کند، و از محدوده حق خارج نمی شود. اگر خاموش است، سکوت او اندوه گينش نمی کند، و اگر بخندد، آواز خنده او بلند نمی شود، و اگر به او ستمی روا دارند، صبر می کند، تا خدا انتقام او را بگيرد. نَفس او از دستش در زحمت، ولی مردم در آسايشند. برای قيامت خود را به زحمت می افکند، ولی مردم را به رفاه و آسايش می رساند. دوری او از برخی مردم، از روی زهد و پارسايی، و نزديک شدنش با بعضی ديگر، از روی مهربانی و نرمی است. دوری او ازتکبّر و خودپسندی، و نزديکی او از روی حيله و نيرنگ نيست. (سخن امام که به اينجا رسيد، ناگهان همّام ناله ای زد و جان داد. امام(علیه السلام) فرمود:) سوگند به خدا من از اين پيش آمد بر همّام می ترسيدم. سپس گفت: آيا پندهای رسا با آنان که پذيرنده آنند چنين می کند؟ شخصی رسيد و گفت: چرا با تو چنين نکرد؟. امام(علیه السلام) پاسخ داد: وای بر تو! هر أجلی وقت معيّنی دارد که از آن پيش نيفتد و سبب مشخّصی دارد که از آن تجاوز نکند. آرام باش و ديگر چنين سخنانی مگو، که شيطان آن را بر زبانت رانده است.
📜 #نهج_البلاغه، #خطبه193
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد شیرینه وقتی بچه اندازه پاشو با باباش میبینه🦶
ان شاءالله حال دلتون خوش
ولبتون خندان باشد😁
عصرتون بخیر
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام .mp3
710.1K
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام .mp3
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄