eitaa logo
به وقت شیدایی💕
133 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ملکی
🥀 ماجرای واقعی شهیدی که مادرش قصد سقط او را داشت : شهید علی اصغر اتحادی 🔻چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم 🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین علیه السلام باشد؟! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام! 🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!‌ 🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد‌. 🆔@howzeh_hamedan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گرفتاری ها، فشار و ناراحتی های زندگی از این ذکر غافل نشویم... «یا صاحِبَ الزّمان اَغِثنی؛ یا صاحب الزمان اَدرِکنی» ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ نگین خاتم 💎 تقدیم به پیامبر مهربانی‌ها ❤️ خواهی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد 😍 🎙گروه سرود نجم الثاقب تهران 📨 @najmolsagheb
نگین خاتم.mp3
11.26M
💎 سرود نگین خاتم 🎙 گروه سرود نجم الثاقب به چه کرده خالقت فتبارک الله احسن الخالقین 😍❤️ 📨 @najmolsagheb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☝️اعمال ۱۷ ربیع الاول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌🌸 یا ایـهاالرســول، ســرم خاک مقـدمت چشمان فتنه کور، که بالاست پرچمت 💌🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعـدی اگر عاشقـی کنی و جـوانی عشـقِ محمـد❤️ بـس است و آلِ محـمد🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و ده
🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و یازدهم شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود، اما خیـــلی خـــوب همه چیـــز را می‌فهمیـــد. انـــگار چیزی شـــنیده بود. می‌خواست با مهران حرف بزند. پرســـیدم: «شهرام ، کسی اومده؟ چیزی شنیدی؟» سرش را به علمت «نه» تکان داد. به مادرم گفتم : «ای کاش می‌تونســـتیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه‌ها می‌گذشت و ما از او بی‌خبر بودیم ، مهرداد با زینب صمیمی بـــود. اگـــر خبر گـــم شـــدن زینـــب را می‌شـــنید ، حتماً خـــودش را می‌رســـاند. مهران به ما خبـــر داد که مینا و مهـــری برای عملیات فتح المبن به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ تـــرسی برای مهـــران و مهرداد و مینـــا و مهری نداشـــتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دســـت دادن بچه ها ، با گم شدن زینب کم رنگ شده بود. شـــهرام توی حیاط به مهران و بابـــاش چیزی گفت که صدای گریه آن‌ها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماس شـــهرام کردم که : «مامان، چی شنیدی؟ چی شده؟ به منم بگو»، شـــهرام حرفی نزد و مهـــران و باباش ســـکوت کردند. ســـاعت‌ها و دقایق ، حتی لحظه‌ها به سختی می‌گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی بـــرزخ بودن چقدر ســـخت اســـت. دیگر نمی‌دانســـتیم کجا برویم ، کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشـــت و نه آسمـــان. خواب و قرار هم نداشـــتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم ، کمتر بی قراری می‌کردم و حتی بقیه را هم آرام می‌کردم. مرتب به خودم می‌گفتم: «چیزی که زینب انتخاب کرده باشه ؛ انتخاب منم هست.» ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و دوازدهم ظهر شـــد. مثل ظهر عاشـــورا ؛ به همـــان دردناکی و ســـنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه‌ها را به مسجد المهدی بـــرد. خیـــلی گرفته و ســـاکت بـــود. آقـــای حســـینی ، امـــام جمعه شاهین شهر ، به آقای روســـتا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مســـجد خیابـــان فردوسی ببـــرد. من و جعفـــر و مهران بدون اینکه چیزی بپرســـیم ، سوار ماشن شـــدیم و به مسجد رفتیم ؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی‌گشت ، اول به مسجد المهدی می‌رفت. نماز می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد. به مسجد که رسیدیم ، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ســـاکت و بی صدا داخل ماشن منتظر نشستند. اما من به مســـجد رفتم. دوســـت داشـــتم حال زینـــب را در مســـجد بفهمم. مســـجد بوی زینب را می‌داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرف‌هـــایی که به هیچ کس نمی‌توانســـتم بگویم. یاد حضرت علی علیه السلام افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شدند. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مســـجد افتادم و آنجا را بوســـیدم. محل سجده های دخترم را بوســـیدم و بو کردم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و سیزدهم آقای حســـینی وارد شبســـتان شـــد و روبرویم نشســـت. بدون اینکه زمینه ســـازی کند و حرف اضافی بزند ، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم ، بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد بـــا صدای محکمـــی گفتم : «هر چـــی میل خدایـــه.» با آقای حســـینی از مسجد خارج شـــدیم . بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد و مهران هم توی ماشن. مهران با دیـــدن من گفت : «مامان ، زینب رو کشــتـن... خواهرم شهید شده... جنازه‌اش رو پیدا کردن. من، مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشـــکی نمی‌آمد. جعفر به من نگاه نمی‌کرد ، من هم به او چیزی نگفتم. کاش می‌توانستیم همدیگر را آرام کنیم. آن روز کارگرهـــای ســـاختمان ، جنازه زینب را در سَـــبَخی _ که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند _ پیدا کردند. مهران گفت : «مامان ، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امـــروز جنازه یه دختر نوجوون رو توی زمین خاکی پیدا کردن. وقتی شـــهرام به خونه اومد و خبر رو داد، من مطمئن شدم که اون دختر ، زینبه. اما نمی‌خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.» انتظار تمام شـــد ؛ انتظار کشـــنده‌ای که ســـه روزِ تمام به جانمان افتاده بود. بایـــد می‌رفتم و دخترم را می‌دیدم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ رئیس سازمان مدیریت بحران : حدود ۴۰ متر تا رسیدن به محبوس‌شدگان معدن طبس فاصله داریم. @Farsna رفقابرای‌نجاتشون‌خداروبحق‌‌حضرت‌ موسی‌ابن‌جعفر‌علیهما‌السلام‌قسم‌بدیم‌🤲 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏دائم الوضو بود! موقع اذان خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه را می‌گفت و نمازش را شروع می‌کرد. می‌گفت: زمین جای جمع کردن ثوابه، حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟ «شهید حسن طهرانی‌مقدم» ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و سی
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهاردهم جنازه زینب را به ســـردخانه پزشکی قانونی بردند. ما باید برای شناسایی به آنجا می‌رفتیم. سوار ماشن شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه‌ای آرام نمی‌شدند. چشـــم های مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمی‌گفتم ؛ گریه هم نمی‌کردم ؛ مهران که نگران من بود ، من را بغل کرد و گفت : «مامان ، گریه کن! خودت رو رهـــا کن.» اما من هیچ نمی‌گفتم. آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کِی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود ؛ با همان لباس قدیمی‌اش ، با روســـری سورمه‌ای و چادر مشکی‌اش. منافقین او را با چادرش شـــهید کرده بودند. با چادر ، چهار گِره دور گردنش بسته بودند. کنار زینب نشســـتم و صورت لاغر و استخوانی‌اش را بوسیدم، چشم‌های بسته‌اش را یکی یکی بوسیدم ؛ لب هایش را بوسیدم. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. قلبش نمی‌زد. بدنش سردِ سرد بود. دســـت هایش را گرفـــتم و فشـــار دادم. بدنـــش ســـفت شـــده بود. روســـری‌اش هنوز به ســـرش بود. چنـــد تار مویی را که از روســـری بیرون زده بود ، پوشـــاندم. دختـــرم راضی نبود نامـحــرم موهایش را ببیند. زینبم روی کشـــوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بلند گفتم : «بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَت.» .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پانزدهم سرم را روی سینه‌ زینب گذاشتم و بلند گفتم : «بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَت.» جعفـــر دســـت‌های زینـــب را در دســـتش گرفـــت و ناخن‌های کبودش را بوســـید. زیر ناخن‌هایش همه سیاه شـــده بود. دو دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود ، پرســـیدم : «دخترم خیلی زجر کشـــیده؟» او جواب داد : «به خاطر جثه ضعیفش ، با همون گِره اول خفه شده و به شهادت رسیده ؛ مطمئن باشید که به جز خفگی همون لحظات اول ، هیچ بلایی سر دختـــر شما نیومده.» دکتر جوان‌تر ادامه داد : «دختر شما ســـه شـــب پیـــش ، یعنی اولین شـــب مفقود شـــدنش به شـــهادت رســـیده.» منافقـیــن ، زینب را بـــا چادرش خفه کـــرده بودند کـــه عملا نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند. آن‌ها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب بـــرای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده ؛ در پزشـــکی قانونی بماند. رئیـــس آگاهی به جعفر گفـــت : «باید صبور باشـــید. ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا اون زمان باید منتظر بمونید.» به ســـختی از زینبم جدا شدم. دخترم در آن ســـردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا