به وقت شیدایی💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ #شهید_امین_کریمی #به_روایت_همسر #قسمت_بیست_و_هشتم #می_خواهم_تنها_باشم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_بیست_و_نه
#رفتن_امین
آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم : امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب سلام الله علیها تو را دعوت کرده.
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
به من گفت : چطور زهرا؟
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضاءِ حضرت زینب سلام الله علیها پای نامه بود...
به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
میگفت : اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم... عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد.
گفتم : بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟
گفت : انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری. گفتم : خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است! گفت : نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.
برای نرفتنش به او میگفتم : امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد. میگفت : باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم. گفتم : انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.
۲۹ مرداد ۹۴، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود ۱۵ روز بعد برگشت.
🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی
#باخوشحالی_به_سوریه_رفت
فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد. گفت : زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!
برای همه ی دوستانم تعریف کردهام.
گفتم : واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟
گفت : پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ی ارادتی که من به خانم زینب دارم، خانم هم مرا قبول کرده...
گفتم : خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقت...خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت....
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی ۱۲شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
روی یک تقویم برای مأموریتش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت چون من آن جا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته ی خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
وقتی هم مأموریت میرفت اگر آن جا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی_و_یکم
#بی_او_عمری_گذشت...
وقتی از اولین سفر سوریه برگشت ۱۴ شهریور بود. حدود ۱۲:۳۰ بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.
خانه ی مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آن ها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند.
حدود ساعت ۲-۳ امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم : کی میرسی؟ آخرین پیامها به او گفتم : امین دیگر خسته شدم ۵ دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
آن شب با خودم گفتم : همه چیز تمام شد. آن قدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟
میدوم....
بغلش میکنم....
میبوسمش....
شاید ساکت میشوم!
شاید گریه میکنم!
دائماً لحظه ی دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد ۱۵ روز او را ببینم چه میکنم؟ در حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود...
امینِ من، برگشته بود...
سالم و سلامت...
و حالا همه ی سختیها تمام میشد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...
🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی_و_دوم
#بازگشت_کوتاه_امین
وقتی امین از راه رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر را دیدیم، امین لبخند زد، من هم خندیدم.
انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود. آن لحظه گفتم:
آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... ان شاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.
سکوت کرده بود، گویا برنامه ی رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت : به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم : کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
گفتم : میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...
گفت : زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.
گفتم : امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...
🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور بهترین بنده خدا باشیم؟
🔹با خودت فکر کردی چطور بنده ای برای خدا هستی؟
نمرت چنده؟
# کوتاه و شنیدنی 👌
#پیشنهاد میکنم کلیپ رو ببنید☝️
#استادالهیقمشهای
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب کوله بار دلتنگی ام
رو بهت میسپارم و با تمام وجود میگم
شکرت که هستی
شــکر خــدایی که هر وقت بخوام
میتونم صداش بزنم
شــکر خــدایی که به من محبت میکنه
در حالی که از من بی نیازه
شبتون غرق در آرامش خـدا⭐️
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس کمیته علمی ستاد استهلال دفتر رهبر معظم انقلاب:
خواندن نماز آیات هنگام ماهگرفتگی امشب واجب است
❇️شامگاه امشب، ماه گرفتگی جزئی در ایران
❇️خواندن نماز آیات هنگام ماه گرفتگی واجب است
از ساعت ۲۳:۵ دقیقه تا ساعت ۰۰:۲۲ دقیقه بامداد
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕