eitaa logo
معارف اسلامی
606 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
242 فایل
🔷 برای ارتباط با مدیر کانال از این آیدی استفاده کنید 👇🏻 @drhosseins
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا / سری / نگارش داستان شماره یک: سی و پنج نامزد من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستان‌های نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسی‌ام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمی‌کردم. تجربه‌ای نداشتم و خجالت می‌کشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شماره‌ی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پله‌های طبقه بالاتر به سمت پایین می‌آید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت می‌زد و دست‌هایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتاب‌هایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود می‌کردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی می‌کردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدت‌ها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتاب‌های او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ می‌زد، ضربان قلبم بالا می‌رفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟ از طرفی می‌گفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!» از طرفی دیگر به خود امید می‌دادم هر چه زودتر شماره را پیدا می‌‌کند و با من تماس می‌گیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.» مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟» گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!» گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!» با ترس و لرز گفتم: «چشم.» برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشته‌ام. خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من ‌کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.» خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!» گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.» وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.» من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم می‌کنید؟!» گفت: «حالا!» ناگزیر مُقُر اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازی‌ها در محیط دانشگاه در نیارم. اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که می‌دیدم آرزو می‌کردم همسر آینده‌م باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز می‌کردم و به آنها قول ازدواج می‌دادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!) بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقه‌ی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است: از همین الان حقوق می‌گیره سربازی نمی‌ره و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند. آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفته‌های من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت ۳۵ نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و این‌ها پرداخت می‌کردم صد و بیست میلیون تومان شد. وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند. مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنیم. مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت: - اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده می‌فهمم. - اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید ۱۲۰ میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم. اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق می‌گیره.» الان با چه رویی به اونا بگیم همه‌ی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمه‌ی او خانه‌مان را هم باید بفروشیم. چطور باور می‌کنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!» نظر خواننده👈: @drhosseins
✨﷽✨ ✍استاد : زيبایی از علیه السلام نقل شده است كه موارد بسياري به بنده مراجعه كردند كه بعد از عمل به اين روايت مشكلشان حل شده است! حضرت در یک جمله کوتاه میفرمایند: «الاحتمال، قبر العیوب» و بردباری . چه طور جسد در قبر پنهان میشود، همه عیب ها با بردباری پنهان میشود. مردي برايم نقل ميكرد كه من تا به منزل ميرسيدم، همسرم شروع به دعوا میکرد كه چرا تو فقيري؟! چرا من را بيست سال اسيرخود كردي؟! و...! مرد میگفت من هم جوابش را ميدادم و تا شب مدام دعوا میکردیم! و به همين منوال روزهاي ديگر! از وقتي كه این حدیث را شنيد و عمل كرد، کارشان درست شد! 💥مرد نقل ميكرد که همسرم طبق معمول ، تا من رسيدم شروع کرد به تكرار همان حرف ها! میگوید یاد این روايت افتادم که "الاحتمال قبر العیوب" هیچی نگفتم و سكوت كردم! با همين سكوتم ،تمام شد! دعوا ریشه کن شد!
💠 حضرت علیه السلام در بیان آیت‌الله العظمی 👇🏻 ▪️ وصیت ‌نامه حضرت چند صفحه است، این وصیت شَفهی نیست كتبی است، این‌ طور نیست كه حسنین را خواسته باشد و به آنها این فرمایش را فرموده باشد، آن می‌ شد خطبه یا كلام؛ اما این را حضرت با قلم نورانی خودشان مرقوم فرمودند، این وصیت‌ نامه است و در همین متن هم آمده است كه حضرت فرمود هر كس كه كتاب من به او رسیده است او هم جزء «اوصیای من» است. ▪️ صدر وصیت ‌نامه شهادت به توحید، شهادت به رسالت این گونه از معارف دینی هست كه در وصیت ‌نامه باید این‌ چنین باشد: شهادت به وحدانیت خدا، اقرار به وحدانیت خدا، اقرار به رسالت انبیا عموماً، وجود مبارك رسول گرامی (علیهم الصلاة و علیهم السلام) خصوصاً، ولایت اهل بیت علی و اولاد علی(علیهم السلام)، بعد آن مطالب بعدی ذكر می ‌شود. وجود مبارك حضرت امیر مسئله توحید را مطرح فرمود، مسئله رسالت و نبوّت را مطرح فرمود بعد این جمله‌ ها را فرمود، فرمود: «أُوصِیكُمَا بِتَقْوَی اللَّهِ»؛ من شما را به تقوای خدا وصیت می ‌كنم. تقوا بهترین توشه است؛ یعنی آدم سپری، وقایه ‌ای داشته باشد كه گناه به او نخورد، تیر به او نخورد. مستحضرید كه درباره گناهان تعبیر به سِهام و تیرها شده است. ▪️ «وَ أَنْ لاَ تَبْغِیا الدُّنْیا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا»؛ دنیا در پنج بخش خلاصه شد كه در سورهٴ مباركهٴ حدید آمده ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَینَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلاَدِ﴾[1] همین پنج بخش است، فرمود نه بازی بكنید نه كسی را بازی بدهید، نه سرگرم بشوید نه كسی را سرگرم كنید، نه به زینت بپردازید نه دیگران را به این كار تشویق كنید، نه فخرفروشی كنید نه دیگران را به این كار تشویق كنید، نه به دنبال تكاثر باشید نه دیگران را به تكاثر دعوت كنید، شما وقتی می‌ توانید كوثری باشید چرا به تكاثر می‌ پردازید! این تكاثر شما را به چاه می ‌اندازد. اگر كسی توانست كوثری باشد خب حیف است كه گرفتار تكاثر باشد. فرمود ولو دنیا به طرف شما بیاید شما به طرف دنیا نروید! مستحضرید پرهیز از دنیا نعمت خوبی است نه پرهیز از جامعه، پرهیز از امّت و پرهیز از مردم! خدمت كردن به جامعه، به نظام، به امت از بركات دینی است، اما دنیاطلبی كه حالا من باید باشم و اگر من نباشم مشكل دارد خب این درست نیست، این معلوم می ‌شود دنیاست. ▪️ «وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»، این دو وظیفه است؛ فرمود شما كمك مظلوم باشید (یك) دشمن ظالم باشید (دو). «أُوصِیكُمَا وَ جَمْیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِی»؛ فرمود من در این وصیت ‌نامه هم شما را هم فرزندانم را هم سایر وابستگان و خاندانم را وصیت می ‌كنم به تقوای الهی، هر كس كه نامه من به او رسیده است او را وصیت می‌ كنم «وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ»؛ كارهایتان را منظم كنید! هم كارهای حكومت را، هم كارهای ملت را، هم كارهای شخصی را، بالأخره كارتان منظم باشد. كسی كه می‌خواهد درس بخواند برنامه ‌ریزی كند چه حوزوی چه دانشگاهی؛ در بخش اقتصاد كارهایتان را منظم كنید «وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ». «وَ صَلاحِ ذَاتِ بَینِكُمْ»؛ بكوشید كه هیچ اختلافی با یكدیگر نداشته باشید، اگر چند نفر با هم اختلاف دارند تلاش و كوشش كنید آنها را متّحد كنید مسئله اتحاد از بهترین نعمت‌ های دینی است. ▪️ در متن وصیت ‌نامه وجود مبارك حضرت امیر آمده است فرمود عظمت اتحاد این است كه «فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّكُمَا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) یقُولُ صَلاَحُ ذَاتِ الْبَینِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلاَةِ وَالصِّیامِ»؛[2] من از پیامبر شنیدم كه فرمود اصلاح جامعه از بسیاری از نمازها و روزه ‌های مستحبّی بالاتر است؛ یعنی اینكه آدم بتواند جامعه را اصلاح كند، صالح كند، متّحد و منسجم كند. [1] . سوره حدید، آیه 20. [2] . نهج البلاغه، نامه47. 📚 درس تاریخ: 1391/09/16
آقای مدیر مدرسه مارون بود هم مدیر بود و هم ناظم و هم معلم. در اتاق کوچک مدرسه زندگی می کرد. عینکی بود و سبیل سیاه درشتی داشت. بعدا فهمیدیم برادرش توده ای بوده و اعدام شده. می گفت سال های سال است که هرچه فکر می کنم با عقلم جور در نمی آید گه جهان را خالقی باشد خدا نام مدتی بود آقای مدیر مریض شده بود.رنگ چشم های آقای اخوان سفید شده بود و رنگ پوستش زرد. زرد مثل زردچوبه. عمونبی می گفت یرقان گرفته با دعا هم خوب نمی شود. مدت ها توی تخت استراحت کرد اما زردی اش نمی رفت. برای اداره آموزش و پرورش اراک پیغام فرستاد که کسی را به جایش بفرستند.نفرستادند. در اراک هم کسی را نداشت. حاج آخوند می خواست آقای مدیر را به خانه خودش ببرد تا آنجا به او بیش‌تر رسیدگی کند، پدربزرگم گفت: خانه ما بزرگ‌تر است و به مدرسه نزدیکتر . می خواست مدرسه را برای یک هفته تعطیل کند تا حالش جا بیاید. حاج آخوند گفت من خودم به جای شما یک هفته ای به مدرسه می‌روم . کلاس سوم بودم. معلمی حاج آخوند چیز دیگری بود. هفت روز معلم ما شد.به کتاب و درس مدرسه کاری نداشت. روز اول گفت: بچه ها امروز ما در باره خدا صحبت می کنیم. فرقی ندارد ارمنی و مسلمان همه ما با خدا حرف می زنیم. از بیست و چهار نفری که توی کلاس بودیم هشت نفر از بچه ها ارمنی بودند، پنج پسر و سه دختر از ده همسایه-حمریان- به مدرسه می آمدند. گفت: خب بچه ها حالا می خواهیم با خدا حرف بزنیم. خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. مثل اینکه با پدرتان صحبت می کنید، یا با مادر یا برادر و خواهر و دوست. خدا با ما دوست است، رفیق است، اسمش رحمان است یعنی با همه ما دوست است. اسم دیگرش رحیم است یعنی برای همیشه با ما دوست است. پیامبران هم دوست ما هستند. هیچ فرقی میان پیامبران نیست. مسیح و محمد، بچه ها برای هردوشان دوتا صلوات بفرستید...دوست ما هستند. خب حالا از هر کلاسی یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چه جور با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ شماها تا به حال با خدا حرف زدید؟ از بزرگ‌تر ها شروع می کنیم. مملی دستش را بالا گرفت و گفت: حاج آخوند اجازه! من بگویم؟ چهره محمد علی که مملی صداش می کردند زرد رنگ بود زردی که بیماری را به یاد می آورد. خوش نشین بودند و در مارون زمینی نداشتند. کبرا خانم مادر مملی روزی به زن عمویم، جهان خانم گفته بود: « خوش نشین مثل شانه به سری است که آشیانه و شانه ندارد » حاج آخوند به مملی گفت: بگو پسرم. مملی آمد پای تخته. گالشای پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد، اما توی برف و سرما که نمی شد. مملی چشمانش را بست و گفت: ای خدای مهربان. خدا جانم! خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار. برخی بچه ها شعر را همخوانی کردند. همان شهری بود که هر روز اول صبح سر صف دسته جمعی می خواندیم. مملی ادامه داد: خداجان! همه زمین های دنیا مال خودته پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست چرا ما خانه نداریم؟ خداجان تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شبا نان خالی می خوریم. شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد. خداجان گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد خواهرم گرسنه می ماند. خداجان ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام ما لباس نو نپوشیدیم.اگر موقع عید هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد توی خانه ما عید نمی شد... کلاس ساکت ساکت بود. مملی داشت با خدا حرف می زد. اصلا انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از سما چما به افق نگاه می کرد. بعضی بچه ها لب هاشان تکان می خورد. گریه شان گرفته بود. یکهو سونیا دختر خاچیک زد زیر گریه. همه بچه ها به سمت او نگاه کردند. حاج آخوند همچنان نگاهش به چما بود. آهسته گفت: حرف بزن پسرم. با خدا حرف بزن بیش‌تر حرف بزن مملی گفت: اجازه حرفم تمام شد. حاج آخوند رو به سمت ما کرد. او هم مثل سونیا بغض کرده بود. مملی را توی بغل گرفت و موهایش را بوسید و گفت: با خدا باید همین جور حرف زد. بهترین باغ انگور مارون مال حاج آخوند بود. همه تاک ها را خودش کاشته بود. کنار باغش هم باغ خاچیک بود. به باغ حاج آخوند خاچیک رسیدگی می کرد. باغ های انگور به حمریان نزدیکتر بود.خاچیک همیشه می گفت با باغ خودم خوبم و با باغ حاج آخوند خوشم. خاچیک هیچوقت انگور باغش را برای شراب انداختن نمی فروخت. می گفت باغ من همسایه باغ حاج آخوندست. انگور یاقوتی باغ حاج آخوند معروف بود. یاقوتی با دانه درشت و نیز انگور کشمشی سرخ. همان شب حاج آخوند با خط خودش نامه ای نوشت که باغش را به خانواده مملی هبه کرده است. به هر پنج نفرشان به نسبت مساوی. آقا مرتضی و کبرا و مملی وعاطفه و افسانه. هبه نامه را آورد عمویم و پدر بزرگ و چند نفر دیگر امضا کردند و یا انگشت زدند.
عصمت دختر عمویم می گفت از همان روز اولی که حاج آخوند آمد مدرسه درس داد دیگر غیر از نان تا چهل شبانه روز غذای دیگری نخورد. یه پیاله شیر هم نخورد. ذکرش شب و روز استغفرالله بود. تابستان که شد و فصل انگور رسید غیر از آقا مرتضی که هر روز یک جعبه انگور برای خانه حاج آخوند می برد. بقیه ارمنی و مسلمان به خانه اش انگور می بردند. عصمت می گفت ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود. همه باغ های انگور مارون و حمریان شده بود باغ انگور حاج آخوند. وقتی برای آفای مدیر تعریف کردم که حاج آخوند باغ انگورش را داد به خانواده مملی و برایش تعریف کردم که مملی با خدا حرف زد، آقای مدیر هر دو کف دستش را گذاشت روی پیشانی اش و گفت: خدا هست! حاج آخوند چند روز بعد به آقای مدیر گفت : خوش به حال شما. این دو سه روزی که به جای شما مدرسه رفتم حال من هم بهتر شده. البته من همیشه با بچه ها و بزرگا هستم. کلاس درسم همه آبادی و مزرعه و باغ و حاشیه رودخانه و صحراست. الان درست پنجاه و پنج سالم است. چهل سال است که معلمم و پنجاه سال است که شاگردی می کنم. آقای مدیر هیچ محصلی نیست که نشود از او چیزی یاد گرفت. همین محمدعلی به من درس داد که درست نگاه کنم. انسان شب بخوابد و نداند که همسایه اش در چه حال و روزی ست. آقای مدیر گفت: قصه باغ انگور شما را شنیدم. یک چیزی در دلم ویران شد و آبادان شد. زندگی در چشمم بزرگ‌تر شد. فهمیدم که شعاع زندگی آدما با هم فرق دارد.خیلیا در شعاع زندگی شان فقط خود و زن و بچه شان قرار می گیرند. حاج آخوند بحث را عوض کرد دو سه روز بعد حال آقای مدیر جا آمده بود. وقتی اسباب و وسایل و کتاب هایش را جمع می کرد از من پرسید قرآن با ترجمه فارسی دارید؟ نداشتیم. بعدها آقای مدیر برایم تعریف کرد که چطور یرقان و داستان باغ انگور سرنوشت فکری او را تغییر داد. می گفت هر دوی آنها نشانه بود بر گرفته از چند از کتاب " " به قلم:
💐💐عید سعید بر همه مؤمنان بخصوص اعضای عزیز کانال مبارک باد.💐💐
این اشعار 👆👆👆را در ابتدای مردم مظلوم برای ابراز همدردی با آنها سرودم.
به نام خدا ، سال دوم دانشجویی استاد بزرگواری داشتیم که به صورت فوق برنامه، ابن مالک را برای ما تدریس می‌کرد. استاد دکتر محمود قدی کوتاه، صورتی پهن و محاسنی مشکی و انبوه داشت که تارهای سفید مو در دو سوی آن دیده می‌شد. آن وقت‌ها تخته وایت برد و ماژیک نبود. تخته سیاه و گچ بود. استاد با نام خدا شروع می‌کرد. و هر جلسه همزمان با شروع تدریس این شعر را زمزمه می‌کرد: «ای که ز خویش غافلی مرگ خبر نمی‌کند...» سپس شروع به تدریس می‌کرد و با شفافیت زیاد عربی را درس می‌داد. استاد خرسندی بود. بابت تدریس عربی از دانشجویان دریافت نمی‌کرد. از دانشگاه نیز حق‌الزحمه‌ای نمی‌گرفت. و می‌گفت: «شهریه شما این است که هر شب سی آیه قرآن بخوانید.» و با لبخندی ملیح می‌افزود: «هرکس نخواند کلاس من حرومش می‌شه.» و بدین طریق دانشجویان را به استمرار در قرائت و انس با قرآن سوق می‌داد. استاد سراسر خلوص بود. هم علم بود هم اخلاق. برای رفع مشکلات مالی، ما را به خواندن سوره واقعه توصیه می‌کرد. و از کرامات این سوره در زندگی خود نیز برای ما می‌گفت. یک روز در پایان کلاس، دیدم غبار گچ چهره و دست‌هایش را سفید کرده بود. جلو رفتم گفتم: «استاد خدا قوت.» بعد قبل از اینکه بتواند مانع شود، دست‌های گچی او را بوسیدم. خیلی لذت‌بخش بود. بسیاری از موفقیت‌های علمی خود را مدیون همان بر دستان گچی استاد هستم. / /
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عنایت علیه السلام به که حاضر نشد در ایست و بازرسی القاعده به آن حضرت جسارت کند.
/ سری / نگارش داستان : (قسمت اول) (برخی آن را «بازِ نشسته» می‌خوانند و بعضی «باز نَشِسته» و عده‌ای با افزودن یک نون آن را «با زن نشسته» می‌دانند. نویسنده جمع هر سه نظر را می‌پسندد.) در نیمه‌ی دی ماه 1398 نامه‌ای از طرف رییس دانشگاه به دست دکتر شبیر رسید. که از آن به عنوان ابلاغ بازنشستگی یاد می‌شد. مضمون نامه این بود که به پاس سالیان خدمت از شما تشکر می‌شود. ولی چون سی خدمت شما کامل گردیده است، طبق ماده دو اصلاحیه قانون بازنشستگی که بر اساس آن استادیار باید در پایان سی‌امین سال خدمت بازنشسته شود. در تاریخ... به افتخار بازنشستگی نائل می‌شوید. چِهِل و هشت سال سن داری.............. مرد کار و تلاش و پر کاری لیک سی سال خدمتت پر شد............... کان این بوم، از تو پر دُر شد وقت آن است باز بنشینی ....................خوشه از عمر خویش بر چینی گویا ابلاغ بازنشستگی از طریق کانال روابط عمومی دانشگاه به اطلاع عموم رسیده بود، زیرا هر همکاری در دانشگاه با دکتر برخورد و سلام و علیک می‌کرد، از بازنشستگی هم یادی می‌کرد، حتی آرایشگر دانشگاه. برخی با ابراز شگفتی، برخی با اظهار تأسف، یکی با اظهار تنفّر از سیستم اداری و بیان اینکه قانون به صورت تبعیض آمیز و به نفع خود بانیان تنظیم شده است و برای همه یکسان اجرا نمی‌شود. می‌گفتند: «در برخی سازمان‌ها رئیس رؤسا به قدری «خرده فرمایش» دارند و «توصیه می‌کنم» و «توصیه نمی‌کنم» بار کارشناسان می‌کنند که بنده‌های خدا کلافه شده و برای نجات خود دست به دامن دعا و توسل می‌شوند.» یک‌روز، در سالن جلسات هم‌اندیشی، چهار پنج نفر از همکاران، نیم ساعتی زودتر از شروع جلسه حاضر شده بود. و خانم دکتر زحمتکش با ابراز اینکه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، بحث بازنشستگی دکتر شبیر را پیش کشید. و همین‌طور در میان همکاران حاضر بحث به گردش درآمد: - دکتر زمین‌دار با نگاهی به چهره‌ی دکتر شبیر، به خانم دکتر گفت: «کمِ کمِ دانشگاه بیست سال دیگر هم می‌توانست از خدمات ایشان بهره ببرد.» دکتر رستم نژاد خطاب به دیگران گفت: «اگر پایان سی سال خدمت معیار بازنشستگی است، پس چرا آقا ایاز تا سال چهلم خدمت، و تا پایه‌ی سی و سه همچنان استادیار بود؟! استادیار پایه‌ی سی و سه جزء عجایب است.» و چون ذوق شعری هم داشت بالبداهه افزود: از چه آقا ایاز خوش احوال.................... بود استادیار تا چل سال؟! آخر استادیار پایه‌ی سی ...................... یا سی و سه، کجا شنیده کسی؟! دکتر جاذب که با مقررات بازنشستگی هم آشنایی بیشتری داشت، گفت: «طبق تبصره‌ی... ضوابط بازنشستگی که از طرف وزارتخانه ابلاغ شده، مقامات تا چهل سال می‌توانند استادیار باشند. و آقا ایاز بر اساس نظر هیأت امنا جزء مقامات محسوب می‌شود.» دکتر رستم نژاد سخن او را هم به نظم درآورده: گفت: «دکتر مگر نمی‌دانی؟ ................... خود ضوابط مگر نمی‌خوانی؟ آن جناب، آخر از مقامات است ...................خودروش دنده‌اش اتومات است دکتر کریمان نیز وارد بحث شد و گفت: «جالب اینکه آقا ایاز، دکتری درست و درمانی هم ندارد، و چیزی با عنوان معادل دکتری ارائه کرده و در یک گروه علمی نامرتبط هم به عنوان عضو هیأت علمی پذیرفته شده و اعضای گروه با او مکافات داشتند.» دکتر بیاضی افزود: «آقا ایاز چون قلمبه سلمبه حرف می‌زند، مخاطب فکر می‌کند که او حرف‌های شگرف می‌زند. و در محافل دانشگاه و جلسات رسمی و غیر رسمی همیشه در صدر مجلس نشسته است. او بعد شصت و شش سال و اندی‌، با ضرب و زور بزرگان دانشگاه و گردش فراوان پرونده‌ی ارتقا، از کمیته به کمیسیون تخصصی و از کمیسیون به هیأت ممیزی و از آن‌جا به هیأت امنا و ردّ شدن در هیأت امنا و بازگشت دوباره آن به کمیته‌ی منتخب و مردود شدن چند باره، سرانجام از استادیاری به دانشیاری ارتقا یافت.» آقای یوسفی که از اعضای هیأت امنا و در جریان پرونده بود، در ادامه بحث ‌گفت: «البته من به دانشیاری آقا ایاز رأی منفی دادم، لذا مدتی رئیس با من سر سنگین شده بود.» دکتر شبیر که سخنان همکاران را نوعی ابراز همدردی و همراهی با خود تلقی می‌کرد، افزود: «البته در این داستان، «ایاز» تنها یک نمونه و شاید یک نماد است، نماد ظلم و تبعیض و مردم آزاری! و مانند یک دُمَل چرکین روی چهره‌ای زیبا، از دور هم پیدا، توی ذوق می‌زند. وگرنه اصل قانون عمومی چنان‌که به صورت حساب شده و سنجیده تصویب شده باشد، برای همه مفید است. و تبعیض‌آمیز بودن، آن را بی‌ارزش و نابود می‌سازد.» آقای مهندس خسروی هم با مشارکت در بحث گفت: