eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت74 ✍ #زهرا_شعبانے به همراه آریا و مهران به سمت بنگاه حاج یوسف
💞 با امید خداحافظی کردم و پشت میز غذاخوری نشستم.فکرای عجیبی تو سرم میگذشت و گاهی یواشکی میخندیدم که یهو بابا اومد سمتم: +چیه؟گل از گلت شکفته با لبخند جوابشو دادم: –یه خبر خوب شنیدم +خب قضیه داره جالب میشه؛حالا چه خبری شنیدی؟ –آقا آریا فاطمه رو دوست داره چشماش چهارتا شد: +داری راست میگی؟ رفتم و روبه روش ایستادم: –بله،مثل اینکه قصد دارن برن خواستگاری چون امید گفت باید یه ذره عقد رو عقب بندازیم.فکر میکنم تو سرش میگذره که اگه قرار شد آریا و فاطمه هم ازدواج کنن عقدمون تو یه جا و یه روز باشه. بعد از چند روز که با پدر آریا حرف زدیم و راضیش کردیم؛قرار شد امشب بریم خونه عروس خانم. آریا و خونوادش سوار ماشین خودشون شدن و بقیه هم سوار ماشین بابا. منو یسنا عقب نشستیمو بابا و عمو احمد جلو.ما که تو دوران نامزدی بودیم و مشغول صحبت درمورد زندگیمون ولی بابا و عمو احمد ساکت بودن و هرکدوم تو یه فکری. بالاخره به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.آقا محسن یعنی پدر آریا زنگ آیفون رو زد و در باز شد.پا تو حیاط نسبتا بزرگ و مجللی گذاشتیم که نشون میداد خانواده مرفهی هستن.وارد شدیم و با همه سلام کردیم.فاطمه خانم یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر داشت و به همراه پدر و مادرش یه خونواده ‌۵ نفره رو تشکیل میدادن.پدر عروس خانم،آقا سهیل که حدودا ۶۰ ساله ست همه رو به سمت سالن راهنمایی کرد.خونه دوطبقه بود و البته بزرگ. نشستیم و بعد از آشنایی های اولیه،آقا محسن بحث رو به دست گرفت: *خب آقا سهیل اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب پدر فاطمه خانم گفت: +اختیار دارین *حقیقتا من خودم واقفم که این دوتا جوون سنشون کمه و فکر نمیکردم که شما به این ازدواج رضایت بدی ولی مسئله دل بود و منم نمیخواستم پسرم فکر کنه وظیفه پدریمو درست انجام ندادم. ‌+حق با شماست این دوتا جوون سنشون کمه ولی اگه بدونم پسرتون از عهده اداره یه زندگی برمیاد مشکلی ندارم. روشو به سمت آریا کرد و ادامه داد: +خب از خودت بگو، ببینم میتونی دخترمو خوشبخت کنی دست آریا رو گرم فشار دادم تا استرسش کم شه اما انگار هیچ نگرانی تو وجودش نبود و من بابت این روحیه اش بهش غبطه خوردم.صاف نشست و گفت: *من مهندسی عمران میخونم و تا درسم تموم شه توی مغازه لوازم خانگی بابام کار میکنم و خدا رو شکر درآمدم خوبه ولی با توجه به حرفاتون فکر میکنم ملاک شما برای اینکه بتونم دامادتون بشم؛تلاش و انگیزه من برای اداره زندگیه.الحمدلله توی خونواده خوبی بزرگ شدم و پدرم بهم یاد داده که روی پای خودم وایسم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 با حرفی که آریا زد آقا سهیل خودشو روی صندلی جا به جا کرد و گفت: +که اینطور،اعتماد به نفس بالایی داری که نشونه عزم جزمت برای ساختن یه زندگی خوبه.ما درمورد شما تحقیق کردیم و خدا رو شکر متوجه شدیم خونواده متدینی هستین و با این اوضاع اگه فاطمه راضی باشه من مخالتی ندارم. چشم همه روی فاطمه خانم چرخید.سرشو بالا آورد و گفت‌: *راستش من باید با ایشون صحبت کنم معمولا دخترا تو این جور مواقع سرشونو پایین میندازن و حرفی نمی زنن؛چه بسا که سرخ و سفید هم بشن ولی از اونجا که این خانم به این راحتی گفت میخوام با آریا حرف بزنم معلومه که خدا درو تخته رو خوب جور کرده. حالا فکرشو بکن بچه این دوتا سنگ پا قراره چی بشه. تمام جمع موافقت کردن و آریا و فاطمه برای حرف زدن به طبقه دوم رفتن.بعد از رفتن اونا یسنا که روی مبل کناریم نشسته بود؛بهم نگاه کرد و گفت: +انگار همه چیز داره خوب پیش میره؛پدر فاطمه خیلی آدم سخت گیریه ولی عجیبه که به این راحتی موافقتشو اعلام کرد. لبخندی زدمو جوابشو دادم: –این از خصوصیات آریاست؛زبونش مارو از لونه بیرون میکشه. بعد از نیم ساعت عروس و دوماد از طبقه دوم برگشتن و اعلام کردن که باید چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن. ‌‌‌‌ هفته بعد –یسنا جان یه لحظه بیا +اومدم ولی لطفا اینقدر کلمه "جان" رو به اسم من نچسبونین –چه عیبی داره؟مگه ما نامزد نیستیم؟ +هستیم ولی هنوز که عقد نکردیم یهو فاطمه و آریا از اون طرف پاساژ اومدن و آریا گفت: *فرداشب عقدمونه. شما هم هنوز هیچ کاری نکردین؛حتی حلقه نخریدین.زود باشین دیگه. پشت سرشون راه افتادیم و وارد یه مغازه طلا فروشی شدیم.چند مورد حلقه به یسنا نشون دادن و بالاخره یکیش رو انتخاب کرد که ترکیبی از طلای زرد و سفید بود و سه تا نگین روش داشت.بعد از اون یه حلقه نقره هم برای من گرفتیم و راهی خونه هامون شدیم. دیشب رو که با کلی استرس به صبح رسوندم ولی امروز روز ولایت امام زمان(عج‌) ست و الآن همراه فاطمه توی آرایشگاهیم.به این دلیل که عقد هردومون توی حسینیه محله امید ایناست و جشنمون مختلطه آرایش نکردیم و فقط برای پاک سازی به آرایشگاه اومدیم.هردومون لباس ساده،زیبا و باحجابی پوشیدیم که به رنگ صورتی روشنه و دنباله نسبتا بلندی داره. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه شیعه های مولا علی(ع) 🌹میخواید وارد کانال خوبی بشیدکه به امام زمان(عج)و اهلبیت(ع)نزدیک تر بشید؟؟ 🌸میخواید وارد یک کانال بسیار زیبا و مذهبی بشید؟؟ ️ کلا اگه عاشق اهلبیت(ع)هستید و میخواید به آن ها نزدیک تر بشید به روی لینک بزنید تا وارد کانالی بسیار عالی به نام طریق الحسنین (ع)_۳۱۳ بشید کانالی با مطالب مذهبی ودلنشین که در راستای خشنودی خداواهل بیت وشهدا تلاش می کند شما دعوت شده هستید پس ترک نکنید لینک کانال @TarighatalHossein_313 http://eitaa.com/joinchat/781582339Cb9a700b38c
🌸بسم رب الشهداوالصدیقین🌸 مطالب کانال درباره شهدا هست ،مطلب کم میزاریم ولی سعی میکنیم مفید باشه تشریف بیارید 🌷 اجرتون با شهدا🤲 لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/1689255968C4f80b7c9d0
دوستان مهربانم 💗 صبح شنبه تون بخیر امروز آرامش در ثانیه ثانیه زندگیتان آرزو میکنیم شاد باشید و عاشق زندگی و شادی را به دوستانتون تقدیم کنید صبح شنبه بخیر ☀☀ @Jameeyemahdavi313 .•°☀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 😇 🦋♥️🌸 @Jameeyemahdavi313
🌼🌱🌹🌾🌺🍃🌸🍀 🗓 امروز شنبه: 30 فروردین 1399 24 شعبان 1441 18 آوریل 2020 ذکر روز: ' " یا رب العالمین " ' 💯📿 🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀 🔺امروز متعلق است به : ‌رسول اعظم حضرت محمد صلی الله علیه و آله🌷 روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹 🌱🌹🌱🌹🌱🌹 ♦️مناسبت های روز: 🔸عملیات کربلای 10(ماووت)(۱۳۶۶) 🔹روز جهانی میراث 🌿🌸🍀🌿🌹🍀 📆 روزشمار: 🔸7 روز تا ماه مبارک رمضان 🔹27 روز تا شهادت حضرت علی (ع) 🍃🌹🌱🌺🍀🌷 ✔️ @Jameeyemahdavi313
با ما باشید با برنامه های جدید و متنوع👌
✍امام علی(ع)میفرمایند: مومن بی وضو نخوابد پس اگر آب نیابد با خاک تیمم کند زیرا در خواب روح مومن به سوی خداوند به بالا برده میشود. 📚خصال صدوق 🌷🌷🌷🌷🌷 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازی های جذاب برای بچه‌ها داخل منزل(البته با باباهاشون😉) 💠 بازی کردن یکی از مهم‌ترین و موثرترین راه‌ ایجاد آرامش و افزایش خلاقیت در فرزندان خردسال هست. ✔️ @Jameeyemahdavi313
مهم نیست دیگران در موردم چی میگن من وقت فک کردن به اونا رو ندارم یاد گرفتم که به دیگران تکیه نکنم و برای دلگرمی،، تایید،، ارزش و اعتبار فقط سراغِ برم هرکسی که تو مسیر زند‌گیم و روزهای سخت کنارم موند دَمش گرم نوکرشم هستم هرکسی ام که تنهام گذاشت سرش سلامت ازش ممنونم که بهم یاد داد به خودم تکیه کنم ☺️✌️  💚✨🌷✨💐✨💗 ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 آیت‌الله بهجت (ره): چقدر بین افراد تفاوت وجود دارد! همین امور ساده و آشکار مثل ، بعضی را به سماوات می‌رساند و برای عده‌ای هیچ خبری نیست، برای بعضی اعلی‌علیین است، و برای بعضی هیچ معلوم نیست که آیا این معجون شور است و یا شیرین؟! 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۲۸۲ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم [••♡ @Jameeyemahdavi313••]
⭕️ دردناکترین خبری که این روزا شنیدم شرمندگی پدری بود که باید برای تحصیل دخترش گوشی همراه بگیره ولی هیچ پولی نداره!وهرموقع دخترش رومیبینه غم عالم می شینه روی قلبش.😔 بعضیا فک میکنن فقط مشکل اینترنت.نه!مشکل بزرگترشون نداشتن گوشیه وحتی به اینترنتش فکر نمیکنن. کودکیشون باحسرت داره میره 🇮🇷 @Jameeyemahdavi313
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 من حجاب و چادرم را دوست دارم,چون توی این ۱۸سالی ک سر کردم جز خوبی چیزی ازش ندیدم.😊 ی آدم عاقل هیچ وقت به هیچ قیمتی دوستی رو که هر چی داره از وجود گل اون داره از دست نمیده.من ی مدت دوران سرکشی بدی رو تجربه کردم اما وقتی توبه کردم وچادر سر کردم دیگه رهاش نکردم خدا کنه اونم همچنان به من وفادار باشه. چادر به من وقار,آرامش,متانت,شأن,منزلت,بزرگی,اعتمادبنفس,احترام و,و,و...داد. دوستش دارم.❤️😊 😊ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ چادرم😊 ﮔﺎﻫﻲ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻣﻲ ﺳﭙﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﻴﺖ ﺭا ﮔﺎﻫﻲ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻴﺲ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ ﺗﺎ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ؛😊 ﺗﻨﺖ ﺯﺧﻤﻲ ﺍﺳﺖ،ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺮﺣﻢ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺯﻳﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ ﻣﻲ‎ﺳﻮﺯﻱ ﻭ ﺳﺮﺥ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ ﺍﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺮ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻱ!🌴 ﮔﺎﻫﻲ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻣﻲ‌ﮐﺸﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﺷﮏ‌ﻫﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ‌ﺳﺎﺯﻡ ﻭ ﭼﻪ ﺭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻱ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺍﺷﮏ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ‌ﺩﺍﺭﻱ، ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻲ ﺍﺑﺪﻱ! ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺳﻨﮕﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻴﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﻨﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ، ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻲ،🌴 ﺍﺯ ﺑﻪ‌ﺩﺳﺖ‌ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻏﻨﻴﻤﺘﻲ ﺣﺘﻲ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻴﺮﮔﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺧﺮﻱ ﺗﺎ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺯﻳﺮ ﺳﺎﻳﻪ‌ﺍﺕ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﭼﻪ ﭘﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍﻳﻲ، ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﺯ ﻗﺮﻥ‌ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻱ ﺍﺯ ﻗﺮﻥ‌ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻱ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌🌴 ﺍﻱ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻪ‌ﺟﺎﻱ‌ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺩﺭ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻭ ﺁﺗﺶ ﭼﻪ ﻭﺍﻻ‌ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺣﺴﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ‌ﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ🌴 ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻫﺘﮏ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ! ﭼﻪ ﮔﻮﻫﺮ ﻣﻘﺎﻡ، ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ‌ﻫﺎﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﻱ ﺑﺮ ﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﻱ🌴 ﺳﺎ‌لهاﺳﺖ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻢ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺻﻼ‌ﺑﺖ ﺑﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻲ کن @Jameeyemahdavi313 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت76 ✍ #زهرا_شعبانے با حرفی که آریا زد آقا سهیل خودشو روی صندلی
💞 امروز برام یه روز خاصه یه روز عجیب غریب،قلبم واقعا تحمل این حد از خوشحالی رو نداره.فکرشو بکن روزی که میخوای با عشقت عقد کنی و بدون هیچ ترسی دوسش داشته باشی با روز ولایت امامت یکی باشه.تو فکر بودم که یهو آرایشگر اومد و گفت: *فاطمه جان، یسنا جان آقا دومادا پایین منتظرن هردومون روسری ساتن مونو درست کردیم و با پوشیدن چادر عروس، به سمت در خروجی رفتیم. داشتیم از پله های آرایشگاه پایین میومدیم؛صدای تپش قلبم از صد فرسخی شنیده میشد.اینقدر هول بودم که نزدیک بود کفشای پاشنه بلندم کار دستم بده و از پله ها پرت شم پایین.فاطمه کمرمو گرفت و گفت: +میفهمم چه حالی داری؛ قلب منم داره از جا درمیاد ولی یکم آروم باش، داشتی از پله ها پرت میشدی. سرمو تکون دادم و با هم از پله ها پایین رفتیم.امید و آریا با دیدن ما به سمتمون اومدن و سلام کردن.آریا و فاطمه رفتن و یه گوشه حیاط آرایشگاه و شروع کردن به حرف زدن ولی من و امید همچنان به هم نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم. توی این کت و شلوار مشکی واقعا جذاب شده بود و چشمای عسلیش بین لباس و مژه های مشکیش میدرخشید و سگش پاچه منو گرفته بود. یهو به خودم اومدم و گفتم: –نمیخواین دست گلو بهم بدین؟ +آخ ببخشید حواسم پرت شد؛آخه از این گلا خیلی خوشگل تر شدی. هر دومون زدیم زیر خنده و گل رو بهم داد: +بازم رز صورتی گرفتم، خانمِ سر تا پا صورتی خندیدم؛از اون خنده هایی که از عمق وجودم بود. چهارتایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت حسینیه.بعد از نیم ساعت بالاخره به حسینیه رسیدیم.وقتی پیاده شدیم همه به استقبالمون اومدن و شروع کردن به کف زدن.آرام جون همون طور که چادرشو محکم گرفته بود با سینی اسفند به سمتمون اومد. اول رفت روی سر آریا و فاطمه تاب داد و بعد هم امید.آخر از همه به سمت من اومد و بعد از چرخوندن اسفند بالای سرم و ریختنش توی زغالا بهم گفت: +خوشحالم که توی جوونی عروس خوشگلی مثل تو گیرم اومده الهی قربونت برم. –خدا نکنه...این دقیقا همون زمانیه که احتیاج دارم مامانم کنارم باشه؛ خوبه که هستی آرام جون. +منم مادر خودت بدون عزیزم. حس شیرین و عجیبی داشتم چون بعد از این همه داستان جور واجور رسیدن به یسنا عین کشور گشاییه.وارد حسینیه شدیم.همه اهل محل بودن؛از جوونا و رفیقامون گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ خودم.حیاط به شکل فوق العاده ای با گلدونای مختلف و چراغای رنگی تزئین شده بود؛هم برای عقد ما هم برای ولایت امام زمان(عج). اول خطبه عقد آریا و فاطمه خونده شد و بعد منو یسنا رو صندلی نشستیم.طلبه جوونی قرار بود خطبه رو بخونه.با هم قرآن رو باز کردیم ومنتظر موندیم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع کرد: *امشب شب ولایت امام زمان(عج)‌‌‌ و بهترین زمان برای این امر خیره.میبینم که این عروس دومادم خیلی جوونن. دستشو به سم آسمون بلند کرد و گفت: *خدا قسمت همه جوونا بکنه؛مخصوصا من. با این جمله اش همه زدن زیر خنده.و اون با آرامش خاصی شروع کرد: *بسم الله الرحمن الرحیم.....النِّکاحُ سُنَّتی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیسَ مِنّی...دوشیزه محترمه،سرکار خانم یسنا فاتح فرزند احمد آیا به بنده وکالت میدید شما رو با مهریه معلوم،یک جلد کلام الله مجید یک جفت آینه و شمعدان و ‌۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به عقد ماه داماد،جناب آقای امید فاتح فرزند حسین دربیارم؟وکیلم؟ همیشه فکر میکردم که یسنا به مهریه کم اعتقاد داره ولی نمیدونم چی شد که اصرار داشت مهریه اش ۳۱۳ سکه باشه.قطعا یه نقشه تو سرشه. ای کاش این رسم و رسومات وجود نداشت.ای کاش بلافاصله میگفتی "بله" و میفهمیدم همه چیز تموم شده... و در عین حال قسمت شیرین زندگی شروع میشد...منظور از قسمت شیرین این نیست که قراره دیگه اتفاق تلخی نیفته منظورم اینه که قراره با کمک تو همه چیزو پشت سر بذارم.یعنی تو به من آرامش بدی و من برات یه کوه محکم باشم. نمیدونم چی شد ولی شنیدم که عروس رفته گلاب بیاره...و حاج آقا گفت‌: *برای بار سوم میپرسم خانم یسنا فاتح به من وکالت میدین تا با مهریه معلوم شما رو به عقد آقای امید فاتح دربیارم؟ یسنا قرآن رو بوسید و گفت‌: +‌با امید به خدا و اجازه پدر عزیزم و امام زمانم بله... همه کف زدن و نُقل روی سرمون ریختن.حاج آقا خطبه عربی رو خوند و ما رسما زن و شوهر شدیم.دستشو گرفتم تا حلقه رو تو انگشتش بندازم؛عین آتیش داغ بود.با چشمای لرزونی بهم نگاه کرد معلوم بود که خیلی اضطراب داره و حال منم از اون بهتر نبود.حلقه ها رو تو انگشت هم انداختیم و همه دست زدن.هرکسی که اونجا بود اومد و تبریک گفت؛از عمو احمد گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ.مامان که سمتم اومد،گفت: *دورت بگردم،خوشبخت شی عزیز دلم منم دستشو بوسیدم و بعد بابا اومد و روبه روم ایستاد: +خوشبخت شی پسرم دستشو دراز کرد و منم گرم فشردمش و خم شدم که ببوسمش ولی اجازه نداد و بغلم کرد و با آرامش خاصی گفت: +عشق چیز خوبیه،از الآن به بعد یسنا باید برات خودِ خود زندگی باشه؛باید خودِ خود نفس کشیدن باشه.پس مراقبش باش وگرنه با من طرفی. خندیدم از تهِ تهِ دلم. بعد از برگزاری مراسم عقد،مداح معروف حسینیه برای ولایت امام زمان(عج) شروع به مولودی خوانی کرد و همه اهل محل بابت این شب بزرگ و پر از شادی ،خیلی خیلی خوشحال بودن. 🌹 بعد از تموم شدن جشن همراه یسنا به خونه شون رفتم.چون قبل از عقد وقت نکردیم بریم آتلیه، با دوستِ عکاسش هماهنگ کرده بود تا بیاد خونه و ازمون عکس بگیره. وارد اتاق یسنا شدیم و بعد از چند دقیقه دوستش از راه رسید؛با هر دومون سلام علیک کرد و رو به یسنا گفت: *یسنا جان تا من دوربینو آماده میکنم تو هم روسریت رو دربیار و موهاتو مرتب کن. به عینه دیدم که یسنا با این حرف،رنگش پرید.باالاجبار با دستایی که میلرزید گره روسری شو باز کرد و کش موهاشو درآورد.وقتی موهای پرپشتش که به رنگ شکلاتی روشن بود روی شونه هاش ریخت؛حس کردم که قلب منم از تپش ایستاد،جوری که دوستش نشنوه گفتم: –گر به هر موی، سَری بر تنِ حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدَمت اندازم* ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *از اشعار استاد حافظ 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتون آفتابی انرژیتون مثبت قدمهاتون استوار امروزتون پر از اتفاقات شاد و شیرین ... صبح قشنگ یکشنبه بخیر @Jameeyemahdavi313 .•°☀
باهم بخوانیم 😇 ♥️🌹💚 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا