﷽࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱
سلام شب همگی بخیر ✋🏻
💥ان شاءالله از این به بعد درکانال پستهای حکایتی طبی رو خواهیم داشت😉
همچنان با ما همراه باشید🔰
✍سه بیمار جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند⇦ به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند ↘️
🤢به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد.⛔️
🔮⇦ و در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد.
🗣 آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.❓
💭♦️نفر اول گفت:
⇦ من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام 😓
⇦💳 اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.💰
⇦ 🚠 می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم .
⇦ 🧢چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام .
⇦ کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام
⇦ و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام 🍔
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
﷽࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۲
"فشار خون"
🤢یکى از بیمارانم دچار سوء مزاج ارثى بود و طبیعتى نسبتا سرد و رطوبى داشت.
⇦ در نتیجه همین سوء مزاج، چربى در ناحیه شکم او پیدا شده و شکم روز به روز برآمده تر و بزرگتر میشد.
🤒 روزى غفلتا دچار درد بسیار شدید و توانفرسائى گردید به قسمى که بسترى شد و هیچ قادر به حرکت نبود.
😰در همین هنگام چشم راستش و متعاقب آن چشم چپش نابینا گردید به نحوى که تا مدتى هیچ چیز را نمیدید😱
⇦❗️علت بیمارى را از فشار خون و آسیب عروقى در مغز و ته چشم تشخیص دادم.
🐛 لذا دستور دادم زالو پشت گوشش گذاشتند و کپسول مرکب از صبر زرد و جوش شیرین تجویز کردم تا لینت مزاج حاصل شده و توجه خون از مغز به پاها معطوف گردد.
👨🏻⚕پس از چند روز متخصص چشم به بالین بیمار آمد. ⇦در معاینه چشم پاره شدن شریان چشم و خونریزى را با افتالموسکپ تأئید کرد.
🔬در همین ایام سنگى نیز از کلیه بیمار کنده شده و در مجراى حالب گیر کرد که این خود مزید بر علت گردید.
🤮 درد شدید او با تهوع همراه بود. این سنگ پس از تنقیه از شکر سرخ مرکب و با کمپرس آب گرم و استعمال بلادن و تزریق «پانتابون» و تدابیر دیگر به زحمت دفع گردید
😵 این اتفاق غیر مترقّبه بر شدت مرض افزود و بیمار دچار سکته شد. چشمها تارتر گردیدند.
😰حمله دیگرى نیز رخ داد که نسبتا سبک و خفیف بود. بیمار در آزمایش ذره بینى ادرار اندکى آلبومین، مقدارى اسید اوریک و نیز به مقدار زیاد اکزالات دوشو داشت.
🤔معلوم شد جنس سنگ از نوع اکزالات دوشو میباشد. در این وقت فشار خون هم به واسطه اضطراب و هیجان قدرى بالا رفت.
🧫⇦"درمان"
🤢براى دفع اسید اوریک که در بدن ایجاد دردهاى مختلفى را مینماید، ⇦بنا به آزمایش و تجارب من↘️
🥬 بهترین دارو آب ترب و آب شلغم است⇦ ازاین رو دستور دادم مقدارى آب ترب در روز به ایشان بنوشانند.
❍⇦ضمنا «حب سیاه» را نیز براى حل و دفع اگزالات دوشو در بدن تجویز نمودم که روزى 20 تا 30 دانه بخورد.
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۳
💭روزی استادی، مردی را دید که ناراحت و متأثر است. علت ناراحتیاش را پرسید، پاسخ داد: «در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و غرور گذشت و رفت و من از این رفتار او رنجیدم.»😔
←استاد پرسید: «اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟»🥀
✅ مرد گفت: «مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم.👌🏻
مگر میشود از بیمار بودن کسی دلخور شد؟!»🤕
🔰استاد گفت: «بهجای دلخوری چه احساسی پیدا میکردی و چه کار میکردی؟»
↩️ مرد پاسخ داد: «احساس دلسوزی و شفقت میکردم و طبیب یا دارویی به او میرساندم.»💊
🗣 استاد گفت: «همه این کارها را بهخاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی✔️
🤔 آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست⁉️
🔅اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او سر نمیزند؟
👈🏻 بیماری فکر و روان، نامش «غفلت» است و باید بهجای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که به آن دچار شده و غافل است، دل سوزاند و کمکش کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند✅
💠پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است.»🍃
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۴
💭مرد كری بود كه می خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟🤔
💉او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تكان می خورد. می فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند.🤝
🗣 كر در ذهن خود، یك گفتگو آماده كرد. اینگونه: من می گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.🔰
👈🏻من می گویم: خدا را شكر چه خورده ای؟
او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.🍲
👨🏻🔬من می گویم: نوش جان باشد. پزشك تو كیست؟
او خواهد گفت: فلان حكیم.↘️
👌🏻من می گویم: قدم او مبارك است. همه بیماران را درمان می كند. ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است.✅
👂كر پس از اینكه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عیادت همسایه رفت و كنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟☺️
👈🏻بیمار گفت: از درد می میرم.
كر گفت: خدا را شكر.🙏🏻
🤧مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است.
كر گفت: چه می خوری؟🤔
بیمار گفت: زهر كشنده.
كر گفت: نوش جان باد.🌹
😤بیمار عصبانی شد. كر پرسید: پزشكت كیست؟
بیمار گفت: عزراییل
كر گفت: قدم او مبارك است.✅
💢حال بیمار خراب شد، كر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود كه عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می كرد كه این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.🔚
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۵
💭در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و پایش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به پایش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به پایش بزند. 🚫
🧕🏻به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود .تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به پای دخترتان او را مداوا کنم...👌🏻
🎉پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست❓
✅حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن پای دخترت گاو متعلق به خودم شود؟🐮
🔚پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.😍
↙️پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.🌿
👈🏻 شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.😨
💠دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند..👨🏻⚕
🐄 بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند .حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.🌿
😋گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن پای دختر شنیده میشود.✔️
🗣جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند .یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.😊
🔅این، افسانه یا داستان نیست
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است..🔅
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۶
💭آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او،
شيخ احوال بهلول را پرسيد.
↙️ گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند.🌵
👳♂شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟🍵
👌🏻 عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.😊
🙌🏻بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت.🚫
✅ مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟🤔
← عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.✨
❌بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني...
پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد.✔️
🔹بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز.🤲🏻
⚠️بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
✅بدان كه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه #حلال باشد
و اگر #حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد.↘️
😴 و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.❤️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۷
🔅ورم حاد چرکین ملتحمه🔅
💭 مردی به نام ابو داوود که مکاری ما بود و الاغها را می راند، مبتلی به چشم درد گردید.👀
🔚 چون بیماریش شروع شد، دستور دادم فصد کند، ولی او عمل نکرد، بلکه باد کش(حجامت) کرد.💉
👂داروئی که با خود هم راه داشت به میزان یک وقیه بلکه زیادتر در گوش چکاند.
من او را از این کار شدیداً نهی می کردم، تا آن که دل تنگ شدم. با این حال او از من قبول نکرد.😞
🔰فردای آن روز حالش بدتر و چشم دردش شدت یافت، که تا آن وقت من چنان چشم دردی ندیده بودم.‼️
😨ترس من بیشتر از ترکیدن طبقات چشم و بیرون ریختن آن ها (محتوی چشم) بود، زیرا در نتیجه ورم شدید ملتحمه از تمام قرنیه به اندازه یک عدسی بیشتر معلوم نبود.🔎
🛏چون درد او را به ستوه آورد فصدی کردم و سه رطل و شاید زیادتر در دو مرتبه از او خون گرفتم.💉
👁 چشمش را از ترشحات پاک کردم.
سپس به چشمش گرد سفید پاشیدم. در نتیجه آن روز به خواب رفت و دردش ساکت شد. فردای آن روز بهبود یافت. همراهان از این امر در تعجب ماندند.....✔️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
🔅آبله🔅
👧🏻دختر حسین بن عبدویه بر حسب عادت شیر شتر خورد بدون آن که با من مشورت کند. چون در پی خوردن شیر نفخ (در معده) تولید شد دواء المسک خورد، بدون آن که قبلاً خون گیرد یا مسهل خورد.💊
✅پس از آن مبتلی به تب مطبقه گردید و علامات آبله در وی ظاهر شد. چهار بار پشت سر هم آبله گرفت (چهار بار به حملات آبله گرفتار شد).😰
🚫وقتی که آبله شروع شد و معالجه بیمار به من واگذار گردید، توجه من به چشمش شد.
👀 سرمه ای سائیده با گلاب به چشمش ریختم و با آن که اطراف چشم هایش آبله وجود داشت، در آن ها چیزی ظاهر نشد.↘️
👵🏻پیر زن هائی که اطراف بیمار بودند، از مصون ماندن چشمان بیمار از آبله متعجب شدند.‼️
🍺وی را مدتی وادار به خوردن ماءالشعیر و امثال آن کردم و چنان که در دنباله این بیماری مشاهده می شود، مزاجش عمل نکرد و بقایای تب گرم در بیمار باقی ماند.🌡
⚗حدس زدم که این حالت بر اثر بقایای اخلاطی است که با مسهل (اسهال) دفع نگردیده بود و به علت ضعف نیروی بیمار نمی توانستم تخلیه فوری به عمل آورم.✔️
وی را ملزم کردم پانزده روز قبل از شفق خیسانده و صبح ها (نیم چاشت) ماءالشعیر بخورد...😊
🔙 در نتیجه روزی دو مرتبه مزاجش اجابت کرد و خوب پاک گردید.
پس از چهل روز ادرار نضج کامل گرفت و پس از پنجاه روز بیمار بهبود یافت...👌🏻
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۸
🔅چاقی و نقرس🔅
💪🏻تنومندی پسر حسین بن عبدویه را پزشکان به علت مزاج مرطوب می پنداشتند.
آن ها قادر به تشخیص بین فرد پر گوشت و چاق نبودند.🤔
وی به درد مفاصل گرفتار شد و بعداً درد از بین رفت.♻️
💉چند بار از او خون گرفتم و هفته ای یک بار به او مسهلی صفراوی دادم، زیرا این خلط ماده چرک تندی بود (که بایستی دفع شود).↘️
🍲غذاهای ترش و بی مزه و قابض برایش تجویز کردم و از خوردن شیرینی و چربی و مواد تند منعش کردم.✅👇🏻
♦️بیماریش سبک گردید. فقط عوارض مختصر غیر قابل ملاحظه باقی مانده بود.
چون این دستور را مدتی به کار برد، دردش کاملاً بهبود یافت و گوشت بدنش کم شد....😊
#تهزیل
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۹
🔅صرع🔅
🏘 همسایه ما بزاز لاغری که ساکن درب النفل بود که از کودکی صرع داشت.
🤔حدس زدم علت بیماریش بر اثر زیادی بلغم نیست. دستور دادم بدفعات قی کند (داروی مقی برایش تجویز کردم که چندین بار بخورد)↘️
🍹 پس از آن شربتی که در دفع سودا اثری قوی داشت، به او نوشانیدم. در نتیجه سه ماه به حملات صرعی مبتلا نشد.☺️
🔚همسایه های درب النفل از ما تشکر کردند.💕
▪️بعدها ماهی خورد و شراب زیاد نوشید و همان شب مبتلی به صرع (حملات صرعی) شد.😨
♻️ دوباره به نوشیدن شربت پس از قی مانند پیش عمل کرد و بهبود یافت.☑️
🎗از آن پس مدتی بر آن تدبیر استمرار داشت، تا ما از بغداد خارج شدیم، قبل از آن هم در بیمارستان مسهل هائی به او داده بودند ولی مفید نبود.
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۰
🔅هیدرره🔅
🤒بیماری زن قصار وکیل فرزند سعید بن عبدالرحمن نشانه های استسقا داشت، اما تشخیص آن ممکن نبود.
👨🏻🔬برایش چندی ماءالفلافل و چندی دواءالکر کم تجویز کردم.
روزی که رخت می شست، برطشت (لگن، انگان) بر رو افتاد و از جلوی وی قریب بیست رطل آب زرد خارج، سپس مدتی سبک و آسوده شد.✅
🔄مجدداً دچار همان عارضه گشت.😵
پس از آن جویای حال او شدم، مطمئن گردیدم که بیماری رحمی دارد. وی را معالجه کردم.💉
💭وی گمان داشت که آبستن است، اما چنین نبود.
باید دانست و تحقیق کرد که بعضی از بیماری های رحمی شبیه استسقا می باشند.✔️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۱
🔅تاثیر #نفس_ناطقه بر #نفس_نامیه_نباتیه 🔅
🤕فضلابنیحییبرمکی را در سینهاش زخم چرکی پدید آمد که ترس از مرگش بود. پرسید بهترین طبیب در منطقه کیست؟
👨🏻🔬 گفتند: پزشکی ایرانی به نام جاثلیق.
🚑پیکی فرستاد تا او را از شیراز به بغداد آوردند. جاثلیق چون حالت بیماری شاه را دید، گفت:
🥛 باید از لبنیات و ترشیها پرهیز کنی تا من درمان تو را بیابم. از شاه قول گرفت.
😨 ولی شاه شب را کلی لبنیات با ترشی خورد. فردا صبح، پزشک از شاه خواست ادرار ببیند.
❌چون در ادرار شاه نگاه کرد، گفت: تو به من قول دادی که لبنیات و ترشی نخوری، چرا خلف وعده کردی؟
شاه گفت: میدانم ، برای آزمودن علم تو بود که حال بر من ثابت شد، علم فراوان داری.😇👌
✅جاثلیق هر چه از درمان بیماری شاه میدانست انجام داد اما موثر واقع نشد.😪
▫️روزی به شاه گفت: من هر چه دانستم عمل کردم موثر نشد، یقین کردم با پدرت میانه خوبی نداری، برو و رضایت او را بگیر.✔️
👴🏻شاه سراغ پدر رفت و رضایت او گرفت و درمان موثر واقع شد.
🌟جاثلیق گفت: من نگاه کردم دیدم که تو انسان عادلی هستی و ظلم نمیکنی فقط تنها مشکلت را در احترام به پدرت حدس زدم و آن درست بود و تو رضایت پدر اگر جلب نمیکردی شفا نمییافتی...😊
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۲
🍖🔪قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان #گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش.
🗡👈🏻ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.↘️
👨🏻🔬طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او #محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد.⏳
🔰 قصاب به خانه رفت.
💯فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت ↓
تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد #طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.😰
🔍 بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
🗣 بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید.
💬کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت👇🏻
ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی😓😒
🔅 گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان🔅
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۳
🙍🏻♂پسر جوانی #بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
👳🏼♂🍯 حکیم به او #عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.😨
✅ حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.✨
⁉️حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
🧐جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور #هضم شده است.🐝
پس بدان که عسل غذای #معده توست و #سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود👇🏻
🗣سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند #زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!👌🏻
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۴
🔅“مرد و رمال”🔅
⇦زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت:
"همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.😨
💸 این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد!
♦️ و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
😇حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است.
🔝چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
🗓چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم.
بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"‼️
😊حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود.
🔄 وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی... .⚠️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
✨﷽✨◎◈◆❥✿
🦋فهرست راهنمای کانال جواهر الحیاة
✦#مقدمه_ومعرفی_کانال
✧#تیزر_معرفی_کانال
✦#یادداشت_اختصاصی
✧#تقویم_کاری_کانال
✦#رسانه (بانک جامع رسانه ای تربیتی)
✧#لینک_کانال_طبایع_غذایی
✦#لیست_مشاورین
✧#گزارش_کار_تصویری_واحد_دزفول
✦#گزارش_کار_تصویری_واحد_مشهد
✧#نکات_عمومی_طبع
✦#انسان_کامل
✧#پرسمان_جواهری
✦#پرسمان_تغذیه
✧#آموزش_مباحث_طب
✦#جنود_عقل_و_جهل(سخنرانیها)
✧#حکایتهای_طبی
✦#معرفی_کتاب
✧#مقالات_تخصصی
✦#کرونا
✧#اصول_کلی_مزاجی_در_ماه_مبارک_رمضان
✦#روزمعلم
✧#جواهرالحکمہ
✦#رمضان
✧#ماه_میهمانی_خدا
✦ #ثبت_نام_دوره_حضوری
✧ #جادو
✦ #نسخه_های_جواهری
✧ #نظرات_دوره_ها
✦ #حساسیت_های_فصلی
✧ #چله_اصلاح_تغذیه
✦ #ازدواج_و_مسائل_پیش_از_ازدواج
✧ #ثبت_نام_دوره_تربیت_فرزند
✦ #شبهات_کرونایی
✧ #کروناهراسی
✦ #جزوه_کرونا
✧ #واکسیناسیون
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐❒❢○🔹🌹🔸○❒❢࿐
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۵
⛰حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود.
بعد از پیادهروی طولانی،
همه خسته و تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.😴
🔝حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.
شاگردان هم این کار را کردند.
ولی هیچیک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود.🚫
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند.😇
🔰 حکیم پرسید:
«آیا آب چشمه هم شور بود؟»
⇦همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشطعمی بود.»
حکیم گفت⤵️
«رنجهایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر.⚠️
🔺این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنجها را در خود حل کنید.
پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنجها فایق آیید.»✔️
✨دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی...✨
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی ۱۶
⇦دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.🤕
♦️ برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
❇️چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت...⚠️
😌برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
⇦همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:
✨«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»✨
🔝برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»😓
🗣ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم...»
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
👑 پادشاهی بیمار شد اما پزشکان دربار نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه که نگران شده بود دستور داد اعلام کنند هر کس بتواند پادشاه را #معالجه کند، پادشاه نصف قلمرو پادشاهی اش را به او خواهد بخشید.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.👇🏻
💭 او گفت: «اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.»
📬 شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم #خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
🔝 حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و #شکایت کند.😔❎
🏚آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
✨«شکر #خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»✨
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.💰
👕 پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر #فقیر بود که پیراهن نداشت...⚠️
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
🔅معجزه یک لیوان شیر🔅
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد.💰
😨روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.🙏🏻
🏠 بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد…
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ #شیر آورد.🥛
😇پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».
دختر پاسخ داد:« چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»🔰
🗣 پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم»
💭سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.🌡
👨🏻🔬دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
🙌🏻 بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
🔝سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.😍
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.📨
😰زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.
مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
✨«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»✨
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید:
که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟🔰
گفت:صد درم سنگ کفایت است. گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
🔝 گفت:هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همیدارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی⚠️
🔅خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است🔅
"سعــــدی"
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O
#حکایتهای_طبی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
👑 یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد.
سالی در دیار عرب بود و کسی تجربتی پیش او نیاورد و معالجتی از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجه اصحاب فرستادهاند.🔰
🔝 و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد.
👈🏻 حضرت پیامبر فرمودند: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتهایی باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.✅
🔅 سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خِلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجرم حکمتش بُود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار🔅
•°o.O⓵࿐࿐♥️࿐•°o.O