فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمۀ من! دلم تنگ شده ...
🥀 #یا_حضرت_زهرا_س
#روضه
#استاد_پناهیان
#رزق_معنوی ✨
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
🏴امشب شب شهادت مادر ادب بی بی ام البنین هست ،این شعر را تقدیم می کنیم به شما عزیزان ، ما رو هم دعا کنین
▪️بدون #ماه قدم می زنم سحرها را
گرفته اند از این آسمان #قمر ها را
▪️چقدر#خاک سرش ریخته است، معلوم است
رسانده است به خانم کسی خبرها را
▪️نگاه کن سر پیری چه بی عصا مانده
گرفته اند از این #قد_کمان پسرها را
▪️چه مشکل است که از چهار تا پسرهایش
بیاورند برایش فقط سپرها را
▪️نشسته است سر راه و #روضه می خواند
که در بیاورد #آه آه رهگذرها را
▪️ندیده است اگر چه ولی خبر دارد
سر عمود عوض کرده شکل سرها را
▪️کنار #آب دو تا دست بر روی یک دست
رسانده است به ما خانم این خبرها را
▪️بشیر آمد و گفتی که از حسین بگو
ز#عون دم زد و گفتی که از #حسین بگو
▪️ستاره بودی و یکدفعه آفتاب شدی
برای خانه مولا که انتخاب شدی
▪️به خانه ولی الله اعظم آمدی و
دلیل عزت قوم #بنی_کلاب شدی
▪️به جای اینکه شَوی مُدعیه همسری اش
کنیز حلقه به گوش #ابوتراب شدی
▪️تنور خانه #حیدر دوباره گرم شد و
برای چرخش دستار انتخاب شدی
▪️چهار تا پسر آوردی برای #علی
که جای #فاطمه ام البنین شدی
▪️دلت همیشه چنین شوهری دعا می کرد
تو مثل #حضرت_صدیقه مستجاب شدی
▪️اگر چه ضرب غلافی به بازویت نگرفت
میان #کوچه به #دیوار زانویت نگرفت
▪️تو را به قصد جسارت کسی اسیر نکرد
به #چادر عربیه تو #خار گیر نکرد
▪️تو را که فرق عــلی دیده ای و خون حسن
به غیر کرب و بلا هیچ چیز پیر نکرد
▪️به احترام همان تکه بوریا دیگر
زمین خانه تو نیت حصیر نکرد
▪️از آن زمان که شنیدی خزان گلها را
هوای کوی تو باغ دلپذیر نکرد
▪️چه خوب شد که نبودی #کربلا بینی
که دست دشمن دون رحم بر صغیر نکرد
▪️به نعل تازه گرفتند تا بدنها را
به ضرب دست لگد میزدند زن ها را
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
🍃زمان به سرعت می گذرد .به ندای دلت گوش کن، می خواهی دل ببندی و بمانی یا #عاشق حق شوی و به #آسمانش پرواز کنی.
.
🍃شهدا #السابقون_السابقون را با زیباترین مرگ همان شهادت تفسیر کردند ...
.
🍃 دهه هفتادی هایی که در این روزها
خبر شهادتشان فکر را مهمان خانه #دل می کند که چطور می توانند از دنیا و تعلقاتش بگذرند؟
.
🍃جوانانی که با ذکر یا زینب، علی اکبرهای زمان شدند؛ پدرانشان آن ها را راهی میدان دفاع از حریم آل الله کردند.و مادرانشان با ذکر بابی انت و امی و جانی ، جان هایشان را در راه زینب(س) فدا کردند.
🍃جوان ذاکری هم نام ارباب و غلام با عزت او(حسین معز غلامی)که پاسداری را فقط برای رضای خدا برگزید.
عصرهای پنج شنبه خودش و دلش در #گلزار_شهدا دنبال گمشده اش بود.
در خانه هم عکس شهید #محمود_رضا_بیضایی مونس لحظه هایش بود.شاید هم مونسش پادرمیانی کرد و دفاع از حرم رزقش شد ..
.
🍃اهل ماندن نبود .حتی دوستانش به پدرش گفتند: به حسینت دل نبند او رفتنی است..
یک عکس و یک خط نوشته دردنیای مجازی خبر #شهادتش شد برای #مادر چشم انتظارش در دنیای واقعی.
.
🍃علی اکبرانه رفت و پدرش را به صبرِ حسین(ع) پس از #علی_اکبر وصیت کرد..
او همچون جوان کربلا دلیرانه و با شجاعت جنگید و شهید شد ...
.
🍃گویا #روضه ی پیکرِ بر زمین مانده ی #ارباب را بسیار خوانده بود که پیکرش سه روز بعد از شهادت پیدا شد.
آن هم بانشان #لبیک_یا_مهدی(عج) که سند سربازی اش، برای #امام_زمانش بود.
.
🍃مدافع منتظر ...
این روزها حال دلمان خوب نیست .برایش #حول_حالنا بخوان از همان هایی که مانند خودت به #احسن_الحال ختم شد.
@Javananenghelabi
🍃عشق مهمان مقدسی است و قلب ، میزبان مهربانی. #عاشق که باشی ، جان تازه میگیری از وجودش .
.
🍃گاهی دل با شنیدن #روضه ای ، ذکری هم چون #یا_حسین .یارقیه .#یا_زینب یازهرا .می لرزد و ناگهان می بینی عاشق اهل بیت شده ای.
.
🍃صادق عاشق #حضرت_زهرا(س) بود.برای ازدواجش شرط کرد شریک زندگی اش حتما از سادات باشد.
با یک بانوی سیده #ازدواج کرد.
به قول همسرش در جلسات #خواستگاری هم حرف از شهادتش بود.
.
🍃به یاد #شهید_تجلایی از همسرش خواست تا در روز عقد برای شهادتش دعا کند...
پس از بله گفتن، #گلزار_شهدا و شهیدی هم اسم #صادق، دل عروس خانم را به بازی گرفت و او برای نیمه گمشده اش که به تازگی پیدا کرده بود با اشک دعای شهادت خواند.
.
🍃با شهادت #محمود_رضا_بیضایی، چهره آقای خانه ،حسرت های دل اش را رسوا کرد و آنجا بود که همسرش فهمید خودخواهی است صادق را فقط برای خودش بخواهد.
.
🍃برات کربلای نوکر ارباب در #اربعین امضا شد .همسرش نامه ای نوشت و به جدش قسم داد که پاره تنش به آرزویش برسد و از اهل کربلا خواست که همچون #قاسم_بن_الحسن شهد شیرین شهادت نصیب رفیق زندگیاش شود .نامه را به او داد تا در حرم #ابا_عبدالله امانتی را به صاحبش بسپارد.
.
🍃صادق عاشق #خدا بود و همسرش عاشق صادق .می گویند دعای عاشق ها در حق هم #مستجاب می شود.
راه شهادت برایش باز شد.
.
🍃در اسفند ماه عازم سوریه شد . همسرش لحظه وداع ،در حضور وابستگی ها و دوست داشتن هایش، او را با قرآن بدرقه کرد. می دانست او رفتنی بود .ندایی در درونش می گفت:
من با دو #چشم خویشتن دیدم که #جانم می رود.
.
🍃۵۷ روز برای مرد زندگیش دعا کرد .گریه کرد.در ذهنش بارها مراسمی را تصور کرد که با حضور یار سفرکرده و خودش و خدا برگزار می شود.اما همین ۵۷ روز کافی بود برای #پرواز کبوترمدافع حرم.
.
🍃بعضی آدم ها اهل زمین نیستند فقط می آیند تا تلنگری باشند برای آن ها که قلب هایشان، زمین گیر شده است.صادق عدالت اکبری هم اهل همین #قافله بود.
.
🍃 مراسم #تشییع ،استقبال همسرش با لباس سفید و بی قراری دوستانش ، دلهای بسیاری را منقلب کرد .
.
🍃عاشق به #وصال رسید...
حال یک سنگ قبر، لبخند زیبای #شهید یک #بانوی_سیده با دنیایی دلتنگی،قصه عشق را برای ساکنان زمین روایت می کند..
.
🍃راستی #تولدت_مبارک شهید عاشق.
خوش به حال اردیبهشت که هم آمدنت را شاهدبود هم رفتنت را ...
.
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
.
☘به مناسبت سالروز تولد شهید #صادق_عدالت_اکبری
.
📅تاریخ تولد : ۲ اردیبهشت ۱۳۶۷. آذربایجان شرقی
.
📆تاریخ شهادت : ۴ اردیبهشت ۱۳۹۵.دلامه سوریه
.
📅تاریخ انتشار: 2اردیبهشت ۱۳۹۹
.
🥀مزار : تبریز
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
مداحی آنلاین - نامه ای که نوشتم جگرم را سوزاند - حجت الاسلام میرزا محمدی.mp3
5.84M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃نامه ای که نوشتم جگرم را سوزاند
🍃دست من بشکند این بال و پرم را سوزاند
🎤حجت الاسلام #میرزامحمدی
⏯ #روضه
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال جوانان انقلابی
کپی مجاز نمی باشد
@Javananenghelabi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال جوانان انقلابی
کپی ممنوع
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_شانزدهم 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کــــانال جوانان انقلابـــے
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_یکم 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از ل
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
هدایت شده از 🔸 بیکران فضائل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله
اعجاز زیارت حضرت
حَدَّثَنِي الْحَسَنُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ (عليه السلام) قَالَ إِنَّ الْحُسَيْنَ صَاحِبَ كَرْبَلَاءَ قُتِلَ مَظْلُوماً مَكْرُوباً عَطْشَاناً لَهْفَاناً [فَ آلَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى نَفْسِهِ أَنْ ]وَ حَقٌّ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ لَا يَأْتِيَهُ لَهْفَانٌ وَ لَا مَكْرُوبٌ وَ لَا مُذْنِبٌ وَ لَا مَغْمُومٌ وَ لَا عَطْشَانٌ وَ لَا ذُو عَاهَةٍ ثُمَّ دَعَا عِنْدَهُ وَ تَقَرَّبَ بِالْحُسَيْنِ (عليه السلام) إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَّا نَفَّسَ اللَّهُ كُرْبَتَهُ وَ أَعْطَاهُ مَسْأَلَتَهُ وَ غَفَرَ ذُنُوبَهُ [ذَنْبَهُ ]وَ مَدَّ فِي عُمُرِهِ وَ بَسَطَ فِي رِزْقِهِ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ
✍️حضرت ابى جعفر عليه السّلام فرمودند:
حضرت حسين عليه السّلام كه صاحب كربلاء است در حالى كه مظلوم و اندوهگين و تشنه و غصه دار بود شهيد شد
هیچ غصّه دار و اندوهگين و گناه كار و غمگين و تشنه و صاحب عيب و آفتى نیست که به زيارت آن حضرت بيايد و نزد آن حضرت دعا كند و بواسطه آن جناب به خداوند تقرّب جويد مگر آنكه بر خداست كه حزن و اندوهش را بر طرف كرده و خواسته اش را اعطاء نموده و گناهانش را آمرزيده و عمرش را طولانى نموده و روزى و رزقش را فراخ نمايد پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد.
____🌹🌹🌹
کامل الزیارات ج۱ص۱۶۸
#شب_جمعه
#یا_حسین
#زیارت
#روضه
@bikaranefazayel
مداحی_آنلاین_با_گریه_سکینه_گفت_ای_بابا_مهدی_رسولی.mp3
9.42M
🔳 #وفات_حضرت_سکینه(س)
🌴با گریه سکینه گفت ای بابا
🌴تماشا کن میان شام حال شرمگینم را
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
هدایت شده از تهی-!
یک عکس و یک دنیا روضه😭😭💔
مادر کجا میخوای؟ بری چرا منو نمیری مامان😭😭؟
چرا این دم آخری شبیه پدری😖😭😭!
#روضه
#فاطمیه
#جنبش_رضوان
@shiite
هدایت شده از نظام اندیشه اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زینب کجا گریه کند؟
#روضه
🔸شما میخواهید روضه بخوانید برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها)، چرا میگویید خواهر میخواست با برادرش خداحافظی کند؟!
چرا نمیگویید زینب داشت با امام زمانش خداحافظی میکرد؟
تو خودت تجربه دوستداشتن امام زمانت را داری. چهجوری میمیری برایش؟!
دیدی وقتی میخواهی از حرم امام رضا برگردی، [خداحافطی کنی] قلبت شرحهشرحه میشود؛ دلت میرود؟
آدم میتواند تحمل کند برادرش را جلوی چشمش بزنند، اما نمیتواند تحمل کند امامش را جلوی چشمش بزنند...
عظمت زینب به این است!
آدم میتواند با برادرش خداحافظی کند، اما نمیتواند با امام زمانش خداحافظی کند.
🎤حجتالاسلاموالمسلمین پناهیان
#وفات_حضرت_زینب
💯🌻💯