eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان در خيابان حميده و فريبا ساكت و بی صدا در پياده رو راه می روند. در خيابان ترافیک است در وسط صف بی حرکتِ ماشين ها، يك مطرب دوره گرد، با سر و ريخت حاجی فيروز، به همراه تنبكی كه همكارش می زند، می رقصد، و پول جمع می كند. ناگهان در كنار فريبا و حميده، گزارشگر تلويزيون با خنده و شوخی راه را بر آنها می بندند و ميكروفون را جلوی حميده می گيرد و از او سؤال می كند. گزارشگر: صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ حميده از حضور ناگهانی گزارشگر جا خورده و با تعجب می پرسد: ببخشيد، چی فرموديد؟ گزارشگر: عرض كردم صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ مگه نشنفتيد؟ اين همون عبارتيه كه مردم وقتی تو ايام عيد به ديد و بازديد می رن، به همديگه می گن. حميده با صدايی غم گرفته از گزارشگر می پرسد: ببخشيد، سؤال از اين قشنگ تر سراغ نداشتيد؟! □خانه فريبا در اتاق فريبا باز می شود و حميده و فريبا وارد می شوند. كيف ها به جالباسی آويخته می شود. حميده بر روی تخت فريبا می نشيند و فريبا در حالی كه به سمت پنجره می رود و پرده آن را كنار می زند، می گويد: بخون، صفحه بعدش رو بخون. فريبا همانطور كه در كنار پنجره ايستاده و بيرون را می نگرد به خواندنِ حميده گوش می دهد. حميده: تو تا به حال قله كوهی كه روش به قطر يازده متر برف باشه ديدی؟ اون قله هايی كه روشون اونقدر فشار هوا كمه، كه تنگی نفس می گيری. قطر يخ اونقدر قطوره كه گلوله توپ هم بهش كارگر نيست، تو تا به حال توی خيالت هم يه همچين قله كوهی رو ديدی. آره فكر كن كه همچين قله كوهی وجود نداره و فقط توی خيال می شه تصورش كرد. اما نه، و بچه هاش با كوهی از اسلحه و مهمات از همچين قله ای بالا می رفتن، آره بالا می رفتن. اما نه برای كوهنوردی يا آموزش، نه، برای درگير شدن با كه توی چشم انتظارشون بودن. فريبا از پنجره بيرون را نگاه می كند، ما نيز از قاب پنجره بيرون را می بينيم. قله كوه بسيار مرتفعی ديده می شود. دوربين به سمت قله كوه زوم می كند و بر روی همين تصوير همچنان صدای رسول رضاييان، نويسنده دست نوشته ها می آيد. صدای رسول رضاييان: روی يه همچين قله ای، اگه پای يك نفر پيچ بخوره يا در بره، كارش تمومه، چون كه هيچكس ديگه بهش نمی تونه كمك كنه يا برش گردونه. هيچكس، هيچكس، حالا و بچه هاش با كوهی از اسلحه و فشنگ به سمت پاسگاه هايی می رفتن كه قرار بود هزاران گلوله و تير رو سرشون بباره، رو يه همچين قله ای، زخمی شدن خيلی سخت تر از شهيد شدن بود، چون بايد اونقدر می موندی و درد می كشيدی تا يخ بزنی. در قاب پنجره، تصوير ستون نيروهای سبك اسلحه و را داريم كه در جاده بسيار باريكی به سمت قله می روند. ، در لانگ شات، پيشاپيش ستون حركت می كند. صدای رسول رضاييان: می پرسی چرا بايد به اين پاسگاه حمله می كردن، آره؟ ها از اين پاسگاه به خيلی از روستاها و شهرك های كردنشين غرب اشراف داشتن، ديگه زندگی برای مردم نگذاشته بودن، خمپاره بود كه صبح تا شب رو سرشون می ريخت. و بچه هاش روی برفهايی به قطر ۱۱ متر داشتن قدم برمی داشتن كه يا پاسگاه رو فتح كنن يا اين كه خون شون، برف های سفيدرو رنگين كنه و جسم نيمه جون شون، غريب و تنها اون بالا يخ بزنه. ستون بچه ها در حال بالا رفتن است، در لانگ شات جلوی ستون ديده می شود. پس از چند لحظه او رو به ستون می كند و ستون را نگه می دارد. بچه ها با حركت نكردن نفر جلويی، می ايستند و هر كدام شان از شدت خستگی، بر روی برف ها ولو می شوند. كوله و تفنگ و تيربار است كه پی در پی از پشت و دوش بچه ها پايين می آيد. دوربين بر روی بچه ها كه پی در پی نفس نفس می زنند و بخار سفيد از دهان شان خارج می شود، حركت می كند. تيربار خود را بر زمين جابه جا می كند تا يك وقت سُر نخورد. سپس بر می خیزد و به سمت انتهای ستون حركت می كند، پس از چند قدم با نگرانی در كنار هادی كه به شدت سرفه می كند، نشسته و با صدايی لرزان از او سؤال می كند. : حالت چطوره؟ هنوز سرت گيج می ره؟ هادی در حالی كه قصد برخاستن دارد، به سرفه می افتد. سرفه هايش به شدت خش دار و دلخراش است. شال گردن خود را باز می كند تا به دور گردن هادی ببندد، اما سرفه های پی در پی هادی پيكر نحيف او را بی وقفه می لرزاند. هادی در لابه لای سرفه هايش با صدايی كه از ته چاه بيرون می آيد خطاب به می گويد: پس خودت چی؟ در حالی كه شال گردنش را محكم به سرو گردن هادی می پيچاند، می گويد: من سردم نيست، نگران من نباش. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
⬛◽ ◽⬛ 🌷🌷 در فضايى آكنده از عربده هاى شيطانى ، ستون اعزامى نيروهاى آزادى بخش انقلاب اسلامى - شامل رزم آوران ارتش و ســپاه - بــا قلوبى مطمئن بــه الطــاف و امدادهاى خيرالناصرين، با هدف آزادســازى به سوى اين شهر به حركت درآمد. از زمره فرماندهان شاخص اين ســتون، بايد از نام برد. ناگفته نماند كــه بخش عمــده اى از اين پيروزى برق آســاى قواى انقلاب در نبرد ، مرهون مديريت نظامى سنجيده و قدرت ابتكار عمل كم نظير بوده است. به دنبال آزادسازى و تثبيت نسبى امنيت اين شهر، بلافاصله عازم مصافى ديگر شد. مقصد بعدى او شهر بود. برخلاف كه تا پيش از ورود و همرزمانــش كلاً در تصرف مســلح قرار داشت، در معدود نيروهاى تيپ ۲ لشكر ۲۸ ارتش جمهورى اســلامى در پادگان شهر مزبور، مدت ها بود كه دلاورانه به مقاومتى عاشورايى در برابر حملات پى در پــى مهاجمان تا بن دندان مســلح ادامه مى دادنــد. ديگربار، همراه با ســتونى مركب از نيروهاى ســپاه و ارتــش پاى در راه نهــاد تا به يارى قادر متعال و رشــادت رزمندگان انقلاب پرچم فتح و پيروزى اردوى ايمان بر اهريمن صفتان را بر بام شــهر به اهتزاز در آورد؛ هر چند، در اين راه صعب، او و همرزمانش با مشكلات و مصائب مردآزمايى دست و پنجه نرم كردند. 🆔️ @javid_neshan
🔸️🔷️ 🔷️🔸️ 🌼 🌼 اولين كارى كه بعد از انجام داد، سركشــى به خانواده شــهدا بود و بعد به پدر و مادر خودش. حــدود يك هفته بعد هم تيپ را براى آماده كرد.در هــم اين عمليات را با درايت و شايســتگى اداره كرد. در مرحله اول عمليات كه مدت ۲ روز به طول انجاميد، لشــكر ۲۷ به قدرى ايستادگى كرد تا نيروهاى بعدى ســپاه خود را به موقعيت هاى از پيش تعيين شده رســاندند.در مرحله دوم عمليات، مجروح شــد و تركــش كاتيوشــا در پايش بود. همه پزشــكان دســتور به خارج شدن او از منطقه دادند اما گوش نكرد و همچنــان فرماندهى تيپ را با همان جراحت به عهده داشت. تصميم بر اين شد؛ را بدون بيهوشى در اورژانس بيمارستان صحرايى عمل كنند تا بتواند در منطقه حضور يابد. زمانى كه تيپ به نزديكى رســيد، عراقى ها در كمربندى هنوز به شدت مقاومت مى كردند. به يگانش دستور داد كه جهــت فلش را عوض كنند و بــه پل «نو» بروند و وارد نخلستان هاى شوند. اولين واحدهاى ۲۷ كه وارد نخلستان شدند، سربازان عراقى در محاصره قرار گرفتنــد. فرماندهان عراقى تــا آن موقع حاضر به عقب نشــينى نبودند، ولى وقتى ۲۷ وارد نخلســتان شد؛ تقريباً در محاصره قــرار گرفت و بقيه يگان ها توانستند از ســمت جاده وارد شهر شدند. بعد از ضمن اينكه در پــى آماده ســازى تيپ بود و اصرار داشــت كه هيچ مانعى وجود ندارد تا وارد شويم، به تيپ استراحت دادند تا بازســازى شــود. بعد از عمليات به تهران آمد و ديگر به منطقه بازنگشــت.و اينگونه بود كه (ص) با فرماندهى به عنوان زبده ترين يگان رزمى در آن زمان براى مبارزه با توسط شوراى عالى دفاع و رياست وقت آن برگزيده شد و با تأييد (ره) به جبهه گسيل شد. 🆔️ @javid_neshan
⚘ ⚘ ⚘ ...اما اصل ماجرا به این صورت بود که آن پنجاه برادر پاسدار جمعی نیروهای بودند که نوبت تعویض آنها فرا رسیده بود. هشت روز جلوتر، این برادران با فرمانده سپاه تماس گرفتند و گفتند ما هشت روز دیگر نوبت تعویض‌مان است. ترتیبی بدهید تا ما بتوانیم به برویم؛ یعنی درخواست اسکورت هوایی ستونشان توسط هلی‌کوپترهای هوانیروز را کردند. هم ظاهراً موافقت می‌کند. سه روز قبل از تعویض باز بچه‌های تماس می‌گیرند که به آنها نفربر بدهد تا به بروند. به آنها نفربر نمی‌دهد. به ناچار بچه‌ها تصمیم می‌گیرند سوار بر ماشین‌های حرکت کنند. روز حرکت به سمت ، می‌آیند و درخواست اسکورت هلی‌کوپتر را تکرار می‌کنند. می‌گوید: اسکورت لازم نیست، شما بروید، هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. برادران ماهم حرکت می‌کنند و به فاصله‌ی حدود هشت کیلومتری پادگان، کمین می‌خورند و درگیر می‌شوند. بی‌سیم می‌زنند و از پادگان درخواست کمک می‌کنند. استوار بی‌سیم‌چی که از برادران مومن ماست، خودش این واقعه را برایم تعریف کرد و گفت: من چهارمرتبه پیش سرهنگ قهرمانی رفتم و گفتم بچه‌های کمین خورده‌اند، جناب سرهنگ! شما را به خدا به آنها کمک برسانید. اما فرمانده پادگان محلی به حرف‌های من نگذاشت... وقتی که درگیری اوج می‌گیرد و خودروهای را به آتش می‌کشند، دودناشی از آتش‌سوزی که به هوا بلند شد، باز همین برادر استوار ما رفته بود پیش سرهنگ و گفته بود: این دود ماشین‌های ، کمک‌شان کنید، به دادشان برسید؛ آن نامرد گفته بود؛ این اوباش‌هایی که اعلی‌حضرت را از مملکت بیرون کردند، ارزش زنده‌ ماندن ندارند! این عین حرفی بود که آن افسر طاغوتی منصوب به آن برادر استوار ما گفته بود... ادامه دارد... ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🌴 🌴 🌴 🌴 ... من در عملیات نبودم اما دوستان که بودند می‌گویند: نیروها را بر می‌دارد و به نقطه‌ی مرزی می‌برد. تدبیر را ببینید! نزدیک ترین افراد به مثل ، هیچکدام نمی‌دانند آنها را کجا می‌برد. در زمان جنگ اگر فراندهان توجیه نمی‌شدند و نمی‌دانستند کجا دارند می‌روند اصلا عملیات نمی‌آمدند و قبول نمی‌کردند، اما آن موقع کاری نداشتند که آنها را کجا می‌برد. آنها به اطمینان داشتند و شیفته‌ی او بودند. می‌گفتند هرجا برود ما با او می‌رویم. وقتی به سمت مرز می‌رود همه فکرمی‌کنند به عملیات برون مرزی و داخل خاک عراق می‌روند. بعد حاجی می‌آید و دور می‌زند و بالای سر می‌رسد. _گرفتن توپخانه دشمن در عملیات کار کمی نبود؟ در اولین جلسه‌ای که با یکسری از فرماندهان و داشت این موضوع توپخانه را مطرح کرد، تازه آن هم با این امکانات کم و محدود. متاسفانه تعدادی از حضار جلسه به این طرح خندیدند. _شما در جلسه حضور داشتید؟ بله. تنها کسی که بلافاصله دست را گرفت و از طرح او حمایت کرد بود. این طرح را جا انداخت. بعد جلساتی با رده‌های بالاتر بود مثل خود آقا محسن که من در آن جلسات نبودم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🍀 🍀 🍀 🍀 ... الحمدالله آن‌جا ایستادیم لودر و بولدوزر به‌سرعت آمده و خاک‌ریزها را زدند و بچه‌ها پشت آن پناه گرفتند. فردای همان روز هم ریختیم و تار و مار شان کردیم. نقش در این‌جا به‌عنوان فرمانده خیلی اهمیت داشت. یک عملیات داشت شکست می‌خورد اگر ایشان را نمی‌دیدیم شاید کیلومترها عقب می‌رفتیم. شرایط برای ما شرایط مناسبی نبود که بخواهیم بایستیم. نَفَس که می‌گوید کسی از این‌جا عقب‌تر نرود و همه هم اطاعت می کنند این خیلی جالب است. شاید اگر آدم دیگری بود کسی به حرف او توجه نمی‌کرد. در آن شرایط شاید خیلی‌ها می‌توانستند توجه نکنند و فرار کنند و بروند، کسی که متوجه نمی‌شد. اما وقتی گفت: برادرها اینجا بایستید و یک قدم هم عقب‌تر نروید ان شاءالله دشمن را تارومار میکنیم. همه گوش به فرمان او شدند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯