هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
"حَیّ عَلَی الحسین،وَ حَیّ عَلَی الحَرم"
با یک سلام،رو به شما،رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#رضا_قاسمی
یا ابا عبدالله
سلام
روزتون بخیر
🌷
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد و دلبرِ او دیر کند
═❁๑🍃
تو پارک داشتیم صفا میکردیم. یهو مهران خندون، با دیدن #پیام گوشیش برزخی شد. غرید:حالا فهمیدم دلت کجا گیره😡
با من بود؟ از چی حرف میزد؟
-منه احمقو بگو چقدر #عاشقت بودم. هی میگفتم این #حواسش جایِ دیگست بعد دوباره میزدم پشت دستم میگفتم خجالت بکش. #شبنم پاک و معصومه!
-مهران میگی چی شده یا نه؟!
گوشی رو با حرص گرفت سمت #صورتم. وااای خدا چه #عکسی هم بود!
-تو لیاقت نداری حیله گرِ دورو. برو اون چادر رو دربیار. اون مال زنهای پاک و عفیفه نه تو. خجالت نمیکشی؟
هی داد و بیداد میکرد. دلم داشت به هم میخورد. لعنتی آخر #زهرشو ریخت و تهدیدشو عملی کرد!!حالا چه #غلطی میکردم؟چجوری جمعش میکردم؟؟!!😓
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
عروسک پشت پرده چاپ شد🌸
چند قسمت جهت آشنایی سنجاقه و موجوده در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانش پشت جلد کتاب #عروسک_پشت_پرده
نویسنده: فاطمه صداقت
با صدای آقای کنگرلو مجری محترم ویژه برنامه کافه کتاب، رادیو جوان
پ.ن نویسنده: روز پنجشنبه دومین روز نمایشگاه، آقای خبرنگاری اومدن کنار غرفه و من رو به محل استودیو رادیو جوان دعوت کردن جهت مصاحبه.
صوت مصاحبه در ایرانصدا موجود هست. این صدا هم بخشی از معرفی کتاب داخل مصاحبه هست.
تهیه کتاب از طریق تماس با
0935 503 9558
یا ارسال پیام در پیامرسان تلگرام و اینستاگرام
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_4 این تصمیم برایم خیلی مهم بود. دوست داشتم هرطور شده من هم به مناطق عمل
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_5
دروس فنیام همیشه بیست بود.بابت آن نگرانی خاصی نداشتم. درمورد رضایت معلمها کمی دلشوره داشتم. نشستم و به تکتک معلمها فکر کردم. بعد از بررسی بهترین گزینه برای حرف زدن و مشورت کردن را «مهندس وجدانی» دیدم. او را خیلی دوست داشتم. او یک آدم متواضع و با اخلاق بود. دربیشتر دروس فنی معلمم بود. از او هم درس فنی یاد میگرفتم هم درس اخلاق. او فارغالتحصیل از فرانسه بود. بیشتر کتب درسیمان را تالیف کرده بود. با این حال فردی متواضع و خوش برخورد بود. با اخلاق و انسان بود.
پیش او که رفتم و شرایطم را گفتم من را تشویق کرد. بعد هم با جملهای که گفت ته دلم را آرام کرد:« برو رئیسی. فرم پذیریشت رو بگیر من امضا میکنم.» آن روز که این حرف از زبانش جاری شد خیلی ذوق زده شدم. فرمم را امضا و من را تایید کرد. خوشحال بودم. در پوستم نمیگنجیدم. با خوشحالی فرم را به دفتر بردم. ناظم که آن را دید سری جنباند و آن را از من گرفت. هم نمراتم قابل قبول بود. هم تایید بهترین معلم هنرستان را داشتم.
چند روزی از دادن فرمها گذشته بود. در خانه و مدرسه بیتابی میکردم. دلشوره داشتم ولی به کسی چیزی نمیگفتم. بالاخره صبرم لبریز شد. پیش یکی از بچهها رفتم. همانکه خیلی پیگیر بود و سوال میپرسید. با عجله از پلهها بالا میرفتیم که گفت:« فرمها رو بردن پایگاه مالکاشتر. باید چند وقت دیگه گزینش بشیم. باید تو گزینش قبول بشیم!» به سرعت از مقابلم رفت. من ماندم و کلمهی گزینش. بار اول بود آن را میشنیدم. بقیهی پلهها را بالا رفتم. با اینکه نمیدانستم معنیاش چیست در دلم گفتم″ خدایا اگر تو این گزینش قبول بشم، سه روز روزه میگیرم!″ این را گفتم و توکلم را به خدا دادم.
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
برشی از رمان جدید
«تیرا »
که منتظر شماست😍
-نه دیگه گفتم زحمت ندم. بعدشم بار اولم که نیست پسر عمو.
زن جلویی نانش را برداشت و رفت. من هم یک قدم جلو رفتم و جایش را گرفتم. ساکم را روی زمین گذاشتم و مقابل میز ایستادم. شاگرد شاطر نگاهی به من انداخت و دستش را به معنای چندتا تکان داد. لب زدم سه تا.
-ببین راحله، قرار شد هر موقع کاری داشتی به من بگی. من قول دادم به عمو که مراقبت باشم. روزی که خواستی بیای اینجا، عمو تو رو اول به خدا و بعدش به من سپرد.
چند لحظه سکوت کردم. کاش پدرم این منت را سرم هوار نمیکرد. به دستان شاطر نگاه میکردم و به حرکات موزون بدنش که به صورت هماهنگ کاری را مرتب انجام میداد.
-من دیگه اون راحلهی سادهای که تازه اومده بود تهران نیستم. من بزرگ شدم. میتونم از پس خودم بربیام.
صدای نفس کشیدن هیستیریکش پشت گوشی میآمد. شاگرد شاطر نانهایم را پرت کرد. آنها را جلو کشیدم و با انگشت اشاره مشغول درآوردن سنگهایش شدم.
-تو یه دختر تنهایی توی این شهر بزرگ که توش پر از گرگه. گرگهایی که منتظر یه گافن تا تو رو درسته قورتت بدن.
خون خونم را میخورد. دیگر آن دختر چشم و گوش بستهی چند سال پیش نبودم. دیگر از این حرفها نمیترسیدم. خودم یک ماده گرگ بودم که به تنهایی از پس گرگهای نر دور و برش برمیآمد.
-اگه یه گرگ نری بهم حمله کرد خبرتون میکنم!
از فردا روزی یک تا دو قسمت به امیدخدا در کانال قرار میگیرد
داغ داغ
جدیدترین اثر خانم فاطمه صداقت
با موضوعی اجتماعی عاشقانه با چالشهای فراوان و اتفاقات شگفت انگیز