🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_31
◉๏༺♥️༻๏◉
با قدمهای پریشانم سمتشان دویدم. اشکهایم فوارهگونه همچنلن جاری بودند. چشم چرخاندم. نگاهشان کردم. سعید و مریم وقتی متوجه حضور من شدند. به طرفم آمدند. سعید گفت:
-شما حالتون خوب نیست. بردی بشینید ما پیداش میکنیم.
در آن لحظات پر از تشویش، از اینکه نگرانم شده بود کمی هم ذوق زده شدم.
-دلم آروم نمیگیره. میخوام من هم بگردم.
مریم عجول پرسید:
-مهلا یه کم فکر کن. ببین آخرین بار کجا داشت بازی میکرد.
داخل راهرو را نگاه کردم. کمی تمرکز کردم. مهنا همیشه موقع بازی شعر میخواند و دوان دوان راه میرفت. سعی کردم خودم را جایش بگذارم تا ببینم کجا میرود. ولی چیزی به ذهنم نرسید. آن لحظه آنقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمیکرد. نگاهم سمت سعید بود. با خونسردی به اطرافش نگاه میکرد. از ما دور شده بود. رفته بود بین صندلیها و لا به لایشان را سرک میکشید. همان لحظه، درست وقتی که داشتم از شدت نگرانی پس میافتادم او را دیدم. درحالیکه لبخند به لب داشت و مهنا را در بغلش گرفته بود. سمتمان آمد. داشت نزدیک میشد که صدای پدرم را شنیدم:
-مهلا شماها کجایین؟ دارن میرن سوار بشن. بیاین باید بریم.
پدرم از یک طرف و سعید همراه با مهنا درحالیکه او را در بغل گرفته بود و میفشرد از طرف دیگر آمدند. پدرم پرسید:
-مهنا کو؟
به پشت سرم اشاره کردم. عصا قورت داده یک کیک برای مهنا خریده بود. جلو آمد. مقابل پدرم ایستاد. پدرم سوال میکرد و من دلشورهای داشتم بی نهایت. سعید اما نجاتم داد:
-رفته بودیم کیک بخریم اونجا.
پدرم تشکر کرد. مهنا را از بغل سعید گرفت. بعد درحالیکه سمت جلو حرکت میکرد گفت:
-بیاین میخوایم برگردیم.
با مریم همراه شدم. سعید هم پشت سرمان بود. از اینکه آبروی من را جلوی پدرم حفظ کرده بود حسابی خوشحال بودم. خواستم رسم ادب را به جا بیاروم. که او اینهمه زحمت کشیده بود و مهنا را پیدا کرده بود. که او مشکل من را مشکل خودش دیده بود و این برایم خیلی ارزش داشت. تردید و دو دلی را کنار گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. به پشت سر برگشتم و آرام گفتم:
-خیلی ممنونم ازتون. شما لطف بزرگی در حق من کردین. هم مهنا رو پیدا کردین، هم اینکه آبروی من رو پیش بابام نبردین.
او دست به سینه ایستاده بود. نگاهش سمت زمین بود و آهسته سرش را تکان میداد. از اینکه برایم وقت میگذاشت و ارزش، کیف کردم. با همان حالت فروتنی جوابم را داد:
-خواهش میکنم. کاری نکردم. وظیفهام بود.
با خودم گفتم نه تنها وظیفهاش نبود بلکه نشان داد چقدر انسان است. چقدر مهربان است. چقدر قابل اعتماد است. در دلم تحسینش کردم. نه او حرکت میکرد نه من حرفی میزدم. چند لحظهای همانطور بینمان به سکوت گذشت. مریم دستم را گرفت:
-بریم دیره.
انگار که مریم من را از خواب بیدار کرد. باشهای گفتم. سعید با دستش به جلو اشاره کرد و گفت:
-بفرمایین از این طرف.
درد دلم ذوق کردم. چقدر یک آدم میتوانست مودب باشد. چقدر یک پسر میتوانست آدم شریف و نجیبی باشد. این آدم چه داشت که هربار هر کارش، هر رفتارش، برایم جذاب بود. برایم شیرین بود. برایم پر از حس خوب بود. حسم را قلقلک میداد.
کنار بقیه رسیدیم. مهنا هنوز در بغل پدرم بود و داشت کیک سعید را میخورد. من و مریم و دخترها هم پیش هم بودیم. خاله و عمو از تکتکمان خداحافظی کردند. به محسن سفارشات لازم را کردند. بعد هم سمت ورودی رفتند. وقتی از دیدمان خارج شدند ما هم همگی همراه شدیم. دو نفر دونفر سمت خروجی رفتیم. کناری ایستادیم تا مردها ماشینها را بیاورند. تمام مدت حواسم به کارهای سعید بود. به نوع حرف زدن و نوع رفتارش. انگار بیشتر از قبل به چشمم میآمد. انگار برایم مهم شده بود. انگار میخواستم از کارهایش سر درییاورم حتی. او که حرف میزد سعی میکردم از بین صداها، صدایش را دنبال کنم. او که کاری میکرد سعی میکردم ببینم. او که در جمع بود حس خوبی داشتم. برایم اهمیت پیدا کرده بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر سرطانی!
مادر خانواده به بیماری سرطان مبتلا شده و پدر خانواده هم مبتلا به بیماری روحی و روانی خاصی هست که دیگه توان کار کردن نداره! دو تا بچه مدرسهای هم دارن که هزینههای خودشون رو دارن.
¤ متاسفانه الان وضعیت وخیمی دارن و برای پرتو درمانی و تهیهی داروهای مورد نیاز به کمک فوری نیاز دارند. با هر مبلغی که میتونید در کمک به این خانواده شریک باشید حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
● شماره کارت:
●
6037997599856011● شماره حساب ●
0107026251004● شماره شبا ●
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از 〰▪نـقــّٰاش✏بــٰاشْــیٖ▪〰
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست که مورد اعتماد فعالان رسانهای و کانال های مختلف هست و میتونید نذورات و صدقات خودتون رو به حسابهای این مجموعه واریز کنید.
اطلاعات بیشتر از این مجموعه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_32
◉๏༺♥️༻๏◉
#32
محسن و سعید پشت فرمان نشسته بودند. پدر من هم ماشین را آورده بود. مادرم رو به عطری خانم کرد. با هم روبوسی کردند. عطری خانم گفت:
-آذرجون کاری چیزی داشتی به من بگو حتما.
مادرم درحالیکه عطری خانم را میبوسید جوابش را داد:
-خدا بخواد میخوایم هفته دیگه براشون آش پشت پا بپزیم. حتما مزاحمت میشم عطری جون.
عطری خانم انشاءالله بلندی گفت. بعد هم از من و بقیهی دخترها خداحافظی کرد. سمت ماشین شوهرش رفت. سوار شد. سعید سمت خروجی راند. لحظهی آخر بوق بلندی به معنای خداحافظی زد و رفت. رفتن ماشینشان را نگاه کردم. دور شدند. ماشین بعدی محسن بود که پشت فرمان نشسته بود. از ماشین پیاده شد و رو به مادرم کرد:
-خاله آذر، لین دخترها اذیت کردن برشون گردون خونه تا خودم به حسابشون برسم.
مادرم خندهای کرد. بعد هم با مهربانی گفت:
-عزیزِخاله، کار داشتی حتما بیا به من بگو.
محسن چشم گفت. بعد هم سمت ما دخترها آمد. سرم را سمت دیگر گرفتم. فقط صدایش را میشنیدم:
-مینا، مریم اذیت نکنین ها. در نبود مامان و بابا بزرگترتون منم. گفته باشم.
مینا خندید. مریم هم در هوا برو بابایی با دست نثارش کرد. خوشم آمد و کیف کردم. همان لحظه مریم واکمنش را درآورد:
-بیا آخرین وصیتهات رو بگو ضبط کنم خان داداش!
محسن حرصی سمت مریم آمد. مریم جیغ زد و فرار کرد. پدرم از ماشین پیاده شد:
-آقا محسن بیا سوار شو. الان ترافیک میشه.
محسن با دست به پدرم اشاره کرد و باشه گفت. بعد هم رو به ما برگشت:
-دارم برات مریم خانوم. الان دارم میرم خونه. شاید گذرم به اتاقت افتاد.
مریم نگران به محسن نگاه میکرد. مینا میانه را گرفت:
-محسن بترکی، بیا برو دیگه، اَه!
محسن به دو سمت ماشین رفت. به مادرم گفته بود ماشین را داخل پارکینگ میگذارد و بعد خانهی مامانی میرود. او که گازش را گرفت و رفت ما هم سمت ماشین پیکان پدرم حمله ور شدیم. مادرم و مهنا جلو نشستند. عقب هم مینا و مهسا و بعد هم مریم و در آخر من نشستم. پدرم راه افتاد. ما دخترها دست میزدیم و میگفتیم:
-بستنی، بستنی، بستنی!
پدرم میان راه نگه داشت. از ماشین پیاده شد و سمت مغازهای رفت. همان لحظه مینا به حرف آمد:
-میگم ما که این پشت چهارنفری جا شدیم. اون روز هم الکی مهلا رو فرستادیم جلو پیش سعید بشینه!
با شنیدن اسم سعید دوباره تنم لرزید. آب دهانم را قورت دادم و حرف زدنهایشان را دنبال کردم. مهسا ادامه داد:
-آره. تازه پژو بزرگتر از پیکان هم هست.
سه نفری سرشان را تکان دادند. مادرم که تا آن لحطه شنونده بود کمی سمت عقب چرخید:
-جریان ماشین چیه؟
مهسا ماجرای آن روز را تعریف کرد. همهی ثانیههایش برایم تکرار شد. از حرفی که مقابل در به او زده بودم تا نشستن کنارش. چشمانم را بستم. چرا آن روز هیچ حسی نداشتم و درست بعد از روز مولودی، همه چیز تغییر کرده بود؟
به خانه رسیدیم. دوان دوان و خندهکنان وسیلههایمان را داخل خانه بردیم. جیغ جیغ میکردیم و شعر میخواندیم. مینا وسیلههایش را داخل کمد مهسا گذاشت. مریم هم وسیلههایش را به من داد تا برایش جایی بگذارم. بعد هم دور هم نشستیم تا برای آن دو هفته برنامهریزی کنیم. مینا اولین نفر گفت:
-من میگم یه سینما بریم. خیلی وقته نرفتیم.
مهسا از آن طرف ادامه داد:
-کی ما رو میبره سینما آخه. اون محسن گند اخلاق که عمرا ببره.
از طرف دیگر مریم گفت:
-به سعید میگیم. اون میبره. آخه تو فرودگاه هم خیلی هوامونو داشت.
مهسا و مینا با تعجب به من و مریم نگاه کردند. با آرنج محکم به پهلوی مریم زدم. مریم آب دهانش را قورت داد:
-یعنی رفت آبمیوه و اینا گرفت.
بعد هم با خنده به بقیه نگاه کرد. مینا چشمکی زد:
-بله دیدم. رفته بود طعم مو د علاقهی مهلا رو هم خریده بود. خیلی هواتونو داره!
همه زیر خنده زدند. من اما دلم به آشوب افتاد. یعنی برایش مهم بوده من چه دوست دارم؟ رو به مینا کردم:
-منظورت چیه؟
مینا روی کاغذ سینما را مینوشت و جوابم را میداد:
-یعنی اینکه اومد از محسن پرسید من شنیدم. گفت یه طعمی بگو همه دوست داشته باشن من بخرم. محسن گفت فقط آلبالویی بگیر. اون مهلا کج سلیقهاس هرچیزی نمیخوره. اون هم رفته فقط آب آلبالو گرفته!
همگی زیر خنده زدند. من اما دلم دوباره به هم خورد. عرق کردم. نفسم تند شد. خدای من، چرا اینقدر رویش حساس شده بودم. چرا اینقدر برایم اهمیت داشت؟ در افکارم غرق بودم که مهسا از خنده ریسه رفت و گفت:
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-وای مینا خدا نکشتت، نوشتی سینما با سعید عطری خاله!
مینا شکلک درآورد:
-راست میگم دیگه. سعید عطری خالهاس. مامانم همیشه میگه سعید عطری خاله!
دخترها میخندیدند ونمیدانستند حتی بردن اسمش هم حالم را دگرگون میکند چه برسد به اینکه بخواهیم با او به سینما برویم حتی! یعنی محسن اجازه میداد؟
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن
بله وی آی پی داره
رمان کامله داخل وی آی پی
@HappyFlower
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
🐛
🦋
🦋 چه کسی میداند ...
🐛 که تو در پیله تنهایی خود
تنهایی ؟
🦋 چه کسی میداند ؛
که تو در حسرت یک روزنهٔ
فردایی !
🐛 پیله ات را بگشا ...
🦋 تو به اندازه
پروانه شدن زیبایی !
#سهراب_سپهری
🐛
🦋