🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_142
◉๏༺♥️༻๏◉
#142
مهلا در سالن قدم زنان سمت مریم رفت. مریم و مینا با هم حرف میزدند. انگار مینا کمی گرفته به نظر میرسید. مهلا جلو رفت. مریم با دیدن مهلا لبخند زد و دستش را گرفت. او را سمت خودش کشید. مهلا با دیدن چهرهی دمغ مینا پرسید:
-چیزی شده مینا؟
مینا که معلوم بود چشمهایش پر از اشک است نفس عمیقی کشید تا آن بلورها به پایین سقوط نکند:
-هیچی. مسعود میگه نمیخوام بیام تو قسمت زنونه. مگه میشه؟ پس من همینطوری تنهایی بشینم؟
ناخودآگاه مهلا خندید. مریم هم همراهیاش کرد. مینا محکم روی پای مهلا زد:
-نخند دیگه مهلا. مهمه برام.
-خب سختشه چرا درکش نمیکنی؟
مینا با چشم غره به سمت دیگر نگاه کرد:
-بهش گفته بودم باید بیاد. اونم قبول کرده بود. من میدونم زده زیرش!
مریم و مهلا از شدت خنده تنشان تکان تکان میخورد. مینا حرصی شد:
-اصلا برید ببینم.
حرص کودکانهای که مینا میخورد برای مهلا و مریم با نمک بود. بعضی اوقات آدمها برای چیزهایی پیش پا افتاده آنقدر دست و پا میزنند که برای بقیه خندهدار است.
سمانه و ساجده هم آن شب به عروسی آمدند. مجلس پر از دوستان و آشنایان خاله آتوسا و عمو بهروز شده بود. هم مسعود و هم مینا، دوستان و آشنایان زیادی داشتند. کسانی که بیشترشان از طرف دو طرف ناشناخته بودند. مهلا و مریم با هم بودند. مهلا دلش نمیخواست سر میزشان برگردد. میزی که حالا خاله آتوسا و دوست نزدیکش هم به آن اضافه شده بودند. دوستی که داشت به آذر معرفی میشد. خانمی ۵۵ ساله که موقر و با شخصیت بود. اندام متناسبی داشت و چهرهی پختهاش میگفت دنیا دیده است. آتوسا او را به آذر معرفی کرد:
-آذرجون ایشون مونا خانوم هستن. دوست صمیمی من و عطری خانوم.
آذر لبخند زد:
-بله خوشبختم از آشناییتون.
مونا با دیدن آذر یک تای ابرویش را بالا داد. به نشانهی تایید او سرش را آهسته بالا و پایین کرد. از نگاه او آذر زنی متشخص و با وقار آمد. زنی همه چیز تمام و با جربزه. کمی با هم گفتگو کردند. مونا از آذر خوشش آمد. میان گفتگویشان عطری هم گاهی صحبت میکرد. جمع گرمشان رونق گرفته بود. بعد از چند لحظه مونا پرسید:
-آذرخانوم، شنیدم مهلا دخترتون با وقار و خوبه. یعنی از آتوسا تعریفش رو شنیدم. خواستم اگر اجازه بدین برای امر خیر بیایم منزلتون.
آذر کمی تامل کرد. خواست جواب مناسبی در ذهنش پیدا کند. او قرار بود به مادر ریحانه هم جواب بدهد. عطری با شنیدن این حرف مونا رنگ به رنگ شد. سکوت آذر را که دید به حرف آمد:
-مونا دختر نگو یه پارچه خانوم. گل. مودب. سر به زیر.
مونا سرش را میجنباند و آذر به حرفهای عطری فکر میکرد. بعد از چند لحطه سکوت گفت:
-بهتون اطلاع میدم مونا خانوم.
مونا تشکر کرد. حالا سکوت برقرار شده بود. مراسم با غرغرهای زیرلبی مینا و بی قراریهای مهلا و رفت و آمدهای خاله آتوسا گذشت. بالاخره زمان رفتن شد. مهلا داخل اتاق تعویض لباس با مادرش گرم گفتگو بود:
-مامان من با مهسا اینا برم دنبال عروس و داماد؟ بابا که خستهاس میدونم. نمیاد.
آذر خانم نگاهی به دختر پرهیجانش انداخت.
-باشه مامان جون برید تا دیر نشده. من هم وایمیسم اینجا کمک خاله. خیلی خسته شد طفلی.
مهلا محکم گونهی مادرش را بوسید. بعد هم وسیلههایش را برداشت. سالن تقریبا خلوت شده بود. وقت خروج و لحظهی آخر سونا و عطری را داخل سرویس بهداشتی دید. از اینکه خداحافظی کلی کرده بود خیالش راحت شد. سمت پلهها رفت تا پایین برود. قدم اول را نگذاشته بود که نگاهش به پایین افتاد. خوب دقت کرد. سعید بود!
کپی و نشر به هر شکل حرام
جلوه چشم تو را دیدم و با خود گفتم
این چه ماهیست که بر روی زمین آمده است
#مسعودمحمدپور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
چشمانش گشاد شد و دوباره بالا آمد. به دیوار تکیه زد و خداخدا کرد سعید زودتر برود. مهلا منتظر بود و سعید منتظر. مهلا منتظر رفتن سعید و سعید گوشی به دست و قدم زنان در راهروری پایین منتظر آمدن سونا بود و مرتب گوشی اش را میگرفت. بالاخره سونا جواب داد. سعید معمولی گفت:
-سلام. پایین پلهها ایستادم. بیا.
سونا که داشت روسریاش را مرتب میکرد جواب داد:
-دارم با مامان عطری میام.
آنها آهسته میآمدند و خبر از دل مهلا نداشتند. مهلایی که میدانست اگر الان از پلهها پایین برود و سعید او را ببیند حتما ممکن است هزار فکر و خیال در سرش به راه بیفتد. دلش بیتاب رفتن با مهسا و آخرین خداحافظی با مینا بود. خیلی دنبال ماشین عروس رفتن را دوست داشت. خصوصا با مهسا و سبحان که جوان بودند و اهل شادی و خنده. دلش میخواست برود ولی وجدانش نهیب میزد که این کار را نکند. بیتاب دوباره سمت پایین خم شد. هنوز سعید دقیقا همانجا ایستاده بود. در دلش گفت که چقدر عطری و سونا آهسته کار میکنند. آن پایین سعید هم منتظر بود و خسته. دلش میخواست هرچه زودتر از آن محیط فرار کند.
بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی، سونا و عطری پایین رفتند. مهلا از بالا نگاهشان میکرد. به سعید رسیدند. بعد هم آرام آرام سمت خروجی حرکت کردند. مهلا نفسش را محکم بیرون فرستاد و از پلههاپایین دوید. آنها خیلی دور شده بودند. مهلا هم با عجله بیرون رفت. چشم چرخاند. نه اثری از مهسا و سبحان بود نه ماشین عروس. همه رفته بودند. چشم چرخاند و کسی را ندید. حالش حسابی گرفته شد. با لبهایی از دو طرف آویزان و دمغ دوباره داخل تالار شد. روی اولین پله نشست. سرش را روی پایش گذاشت و قطره اشکی از چشمش چکید. همان لحظه مادرش از بالای پلهها صدایش زد. مهلا سرش را بلند کرد. مادرش پرسید:
-چی شد؟ پس چرا نرفتی؟
مهلا خندهی تلخی کرد:
-جاموندم. عیب نداره.
مادرش ای بابا گویان کنارش نشست:
-خب چرا؟ شما که زود اومدی بیرون.
مهلا همه چیز را تعریف کرد. مادرش هرلحظه تبسمش بیشتر میشد. مهلا که حرفش تمام شد مادر شروع کرد:
-مهلا تو بهترین کار رو کردی. پا رو دلت گذاشتی و خطا نکردی. مهلای عزیزم.
این را گفت و سر مهلا را به خودش چسباند.
کپی و نشر به هر شکل حرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯 زن مگو، مردآفرین روزگار
🗯 رهبر معظم انقلاب: اگر مادران و همسران شهدا بیصبری نشان میدادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها میخشکید؛ اینگونه نمیجوشید.
📎 #شهدا
📎 #خانواده_شهدا
@banketolidat
💥💥💥💥💥😨😨😨
با دیدن #ماهان تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت.
نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت:
-نسیم! میگی ماهانو پیچوندم بعد آدرسو گذاشتی کف دستش؟ اینجا رو چطوری پیدا کرده؟
قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
-بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این.
گوشی آیفونو به گوشم گذاشتم. فریادش تنمو لرزوند:
-نسیم کجایی؟ بهت گفتم حق نداری بری دورهمی! بیا پایین..
ترسیده پشت نوشین سنگر گرفتم. نوشین گفت:
-آخه یه پیچوندن هم بلد نیستی؟
نالیدم:
-چه میدونم از کجا پیداش شده؟!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
♨️♨️♨️♨️مرده #مخالف رفتن زنش به دورهمی با دوستاشه، ولی زنه لجباز این کار رومیکنه. #مرده مچش رومیگیره و میره دم خونه دوستش.بیا ببین با زنش چه کار کرد...😭😭😭
لطفا زیر ۱۸ سال نیاد🙏🙏 لطفا❗️
⬅️⬅️♨️♨️♨️ #فول_عاشقانه،#اجتماعی #خانوادگی
⛔️واقعی و دردناک⛔️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
💥💥💥💥💥😨😨😨 با دیدن #ماهان تو قاب آیفون چشمام سیاهی رفت. نوشین محکم به پیشونیش کوبید و رو به من گفت:
•
کتاب جذاب دورهمی
۵۰۰ تومان
همراه با امضای نویسنده
ارسال رایگان
نشانگر
جهت سفارش من اینجام
@HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
چشمانش گشاد شد و دوباره بالا آمد. به دیوار تکیه زد و خداخدا کرد سعید زودتر برود. مهلا منتظر بود و سع
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_143
◉๏༺♥️༻๏◉
#143
نگاهی از بالا روی سر دخترش انداخت. کنار گوشش زمزمه کرد:
-میگم بابا ببرتمون. باشه؟
سرش را بلند کرد. به مادرش نگاه انداخت. تبسم مادر همیشه آرامش بخش بود.
-نه مامان بیخیال. حسم رفت دیگه. بریم خونه.
مادر بلند شد. مهلا هم یا علی گویان دنبالش رفت. ماشین پدر از دور نمایان بود. مهنا هم داخلش نشسته بود. سوار ماشین شدند. پدر با دیدن چهرهی دمغ مهلا پرسید:
-چیزی شده بابا؟
مهلا سرش را به بالا تکان داد.
-خوبم بابا.
سمت خانه راه افتادند. خانه همیشه محل آرامش بود. محل نیرو گرفتن. محل شاد شدن. برای سعید اما خیلی وقت بود که خانه معنایش را از دست داده بود. داخل ماشین وقتی به سمت خانه حرکت میکردند سونا پرسید:
-کاش میرفتیم دنبالشون. من خیلی دوست دارم بدرقهی عروس برم.
سعید نگاهی به سونا انداخت. کمی در چهرهاش کنکاش کرد. در دلش میگفت″ چه دل خوشی داریها! این عروسی رو هم بخاطر اینکه مینا خواهر محسنه اومدم. و الا نه حوصلشو داشتم نه ذوقشو!″ دوباره به جلو نگاه کرد. ذهنش رفت سمت شب عروسی خودش و سونا. شبی که دیده بود تاکسی دختر آرزوهایش را میبرد. آنشب از شدت غصه حتی نتوانسته بود گریه کند. نتوانسته بود حرف بزند.
کنار در آسانسور ایستاده بودند. دکمه را زد و خواست وارد شود. از پشت صدای مردی را شنید. وقتی برگشت دید همسایهشان آقای جمالیست. سلام و علیک کرد و با هم وارد آسانسور شدند. به طبقهی پنجم که رسیدند سونا پیاده شد. سعید خواست پیاده شود که آقای جمالی پرسید:
-چی شد؟ به پیشنهادم فکر کردی؟
سعید نفسش را محکم بیرون داد. به سونا اشاره کرد داخل خانه شود. بعد یادش اقتاد که چند هفته پیش وقتی با سر و وضعی پریشان و داغان به خانه برگشته، آقای جمالی او را سوال پیچ کرده یگبود و او هم سربسته از مشکلش گفته بود. جمالی هم گفته بود کمکش میکند.
-خب فکر کردم. میام یه روز منزل با هم حرف بزنیم.
جمالی دستی به ریش مرتبش کشید و بعد هم به سعید خندید:
-منتظرتم.
سعید باشهای گفت و سمت خانه رفت. در را که بست سونا سمتش آمد. پرسشگر نگاهش کرد:
-چی پرسید سعید؟ چه کارت داشت؟
سعید کتش را درآورد. درحالیکه سمت اتاق میرفت پاسخ داد:
-هیچی. میخواد نصیحتم کنه. که اول زندگی مرد خوبی باشم!
چند لحظهای به سکوت گذشت. سعید لباسهایش را عوض کرد. به سمت دستشویی میرفت که سونا دوباره پرسید:
-خب چه کاریه؟ ندیده و نشناخته میخواد نصیحتت کنه؟
سعید که خسته بود و حس کلافگی در همه جای تنش موج میزد بی حوصله گفت:
-چه میدونم خانوم. چقدر سوال میکنی!
این را گفت و داخل دستشویی رفت. سونا نگاه غمگینش را به سعید داد. بعد هم سمت آشپزخانه رفت. دلش یک لیوان اب خنک میخواست. در ان گرمای تابستان متوجه شده بود که گرمای عشقش به سعید رو به کمرنگی است. از اولین روزهای زندگی وقتی آن همه محبت را به پای شوهرش ریخته بود و جز پاسخهایی سرد و کوتاه چیزی نشنیده بود حالش حسابی خراب شده بود. مقابل سینک ایستاده بود و فکر میکرد. ″ نکنه از من خوشش نمیاد؟ نکنه تو این چند ماه زن خوبی براش نبودم؟ ولی خدایا من از هیچی براش کم نذاشتم، هیچی. از تیپ و قیافه، از ظاهر، از خلق و خو، از مهر و محبت و عشق، پس چرا سعید اینقدر بی احساس و سرده؟″ همانطور با خودش فکر و خیال میکرد. حواسش نبود که چندین لیوان آب خورده است. ناگهان متوجه شد سعید به اتاق رفته و خوابیده است. با حالی پر غصه پشت میز نشست. انگار تمام زنها وقتی ناراحت بودند پشت میز مینشستند و به نقطهای خیره میشدند. مثل مهلا و مادرش که آنها هم در آشپزخانه پشت میز نشسته بودند و به هم نگاه میکردند.
-ببین مهلا، مامانِ ریحانه چندین بار زنگ زده. گفته میخواد بیاد خونمون. من میخوام تو اول از حال و هوای ..
مادر نمیخواست اسم سعید را ببرد. مانده بود چه کلمهی بهتری میتواند استفاده کند.
-حال و هوای چند ماه قبلت بیای بیرون بعد.
مهلا انگار که ته دلش نقشی از یک حکاکی خیلی قدیمی مانده باشد به رد سعید روی دل و قلبش نگاه میکرد. ردی که هر روز غبار میگرفت و کمرنرگ تر میشد. اصلا از همان شب داخل تاکسی پاکش کرده بود.
-باشه مامان. بگو بیان. این همه طلا خانوم واسه شاهرخ خانش اومد خواستگاری، خب مامان ریحانه هم روش!
مادر و دختر هردو زیر خنده زدند. آذر ادامه داد:
-راستش یه خواستگار دیگه هم همین امشب پیدا شد. مونا خانوم دوست عطری و آتوسا میگفت برای امر خیر میخواد بیاد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مهلا پقی زیر خنده زد. از دلش گذشت که چه حکمتی دارد که عطری دارد دانه دانه خواستگارهایش را میبیند. دوست داشت بداند چه حسی دارد؟ چه حالی دارد؟حس عطری اما کاملا قابل حدس بود. اینکه عطری در دلش مهلا را تحسین میکرد.
-بذار اول دایی ریحانه بیاد مامان بعدش.
این را گفت و به فکر فرو رفت. او خیلی وقت بود دیگر به سعید فکر نمیکرد. نمیخواست با او صبحها همقدم باشد. نمیخواست در ایستگاه مترو او را ببیند. او مدتها بود که راهش را کج میکرد تا با سعید برخورد نکند. مدتها بود که او را با سونا دیده بود و در دلش رشته رشته محبت به سعید را قیچی کرده بود. تقدیر بود یا هرچه، او هم باید سر و سامان میگرفت. نمیتوانست تا ابد تنها بماند!
🌻🌞
سلامی به قشنگی فردوس
به بی انتهایی هستی...
سلامی به زیبایی بهار به
جلوه برگهای پاییزی و
سفیدی و پاکی برف زمستان
سلامی به محکمی پیوند
قلبها که یاد آور خوبی هاست ...
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_144
◉๏༺♥️༻๏◉
در یک خانهی دیگر هم زنی روی صندلی نشسته بود. او هم حال خوشی نداشت و به روبرو نگاه میکرد. عطرس تنهغ در آشپزخانه درحالیکه فنجان چایش را هم میزد به روبرو خیره شده بود. گاهی نفسیش را محکم بیرون میداد و گاهی دستش را زیر چانهاش میزد. دیشب که سونا درمورد سعید با او حرف زده بود دلش به شور افتاده بود. میدید که تلخی حقیقت زودتر از چیزی که فکرش را بکند کامش را تلخ کرده بود. هرگز تصوری که درمورد سعید داشت درست از آب درنیامده بود. تصورش این بود که حس سعید گذراست و وقتی سرو سامان بکیرد همه چیز را فراموش میکند. فکر میکرد سعید بخاطر خواهرش هم که شده، حفظ ظاهر میکند. حالا اما معمای زندکی سعید شده بود یک مسالهی بزرگ در ذهنش. سونا آنشب گله نکرده بود. چرا که اهل گله گذاری نبود. بلکه گفته بود:
-مامان حس میکنم سعید دلش به زندگیمون نیست. از اینکه صبح مسره بیزون تا دیذ وقت سر کاره وقتی هم که برمیگرده دو کلام حرف میزنه و بعد هم میخوابه. دوباره از فردا همون آش و همون کاسه.
عطری دلداریاش داده بود و گفته بود آن روزها کار در بازار زیاد شده و او هم عطا را کم میبیند.
-عطری اینجا نشستی خانوم؟ نصفه شبه پاشو بخواب.
عطری متوجه عطا شد که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود. سرش را بلند کرد و آهسته گفت:
-میرم آقا چشم.
عطا داخل آشپزخانه شد. یک لیوان آب برداشت و نوشید. سمت عطری برگشت:
-دیدی این چند وقته سعید چقدر تو خودشه؟ لام تا کام چیزی نمیگه. کلا سرش به کار خودش گرمه. نه حرفی نه خندهای. رفتم پیش محسن میگم تو نمیدونی این بچه چشه؟ بالاخره با هم رفیقن. میگه احتمالا بخاطر کارهای مغازه و بازار باشه. ولی نه این نیست.
عطری دو دستش را روی میز گذاشت. وقتی میدید پسرش طراوت و شادابی گذشته را ندارد حالش بد میشد.
-حالا تو یه صحبتی با سونا بکن. شادی اون بدونه. خودم یه حدسهایی میزنم ولی خب نمیخوام به زبون بیارم.
عطری نگاهش را روی شوهرش گره زد. شوهری که بیش از سی بهار را با او دیده بود.
-از بعد عروسیش اینطوری شد. از روبی که گفت مهلا رو میخواد و ما، یعنی بهتر بگم تو، پافشاری کردی و گفتی الا و لابد فقط سونا.
عطری خودش بهتر از هرکیی میدانست که سعید چرا دمغ شده. اصلا از همان شبی عروسی که قیافهی سعید مثل برج زهرهمار شده بود همه چیز واضح بود.
-عطری نه از این کار و اصرار تو سر درآوردم نه از این رسمهایی که دارین.
عطری تمام مدت سکوت کرده بود. آن لحظه اما به حرف آمد:
-عطا تو دیگه چرا؟ گوشتت زیر ساطورشونه؛ ساجده! بخاطر ساجده بخاطر اینکه بچهام آرامش آشیونهاش به هم نخوره این کار رو کردیم.
-کردیم نه عطری، خودت کردی! خوب میدونی که من با مهلا موافق بودم. تو اما نتونستی دست از این رسمهای قومی و خویشیت برداری.
عطری خواه ناخواه تنها آدم محکوم آن جریان بود. کسی که دستی دستی زندگی و آینده پسرش را تحت تاثیر قرار داده بود.
-عطری این پسر دلش به این زندگی نیست. بریم طلاقشون رو بگیریم بره با مهلا ...
عطرس با خشم میان حرف عطا پرید:
-دیگه این حرف رو نزنیها. میخوای یه عمر بچهامو سکه یه پول کنن. همینطوریش هم خودشونو بالاتر از ساجده میدونن و با منت باهاش برخورد میکنن. دیگه طلاق سعید هم براش یه عمر میشه تف سر بالا!
عطا لیوان را داخل آبچکان گذاشت و با حسرت درحالیکه سرش را تکان میداد گفت:
-یه عمر با این حرفهای ضد من یه غاز، زندگی کردی. بسه دیگه. بسه. دیگه چی مونده که براش خودتو فدا کنی؟ برو بکن.
عطا این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
بازکن پنجره را
بگذار دلت
حال وهوایی بخورد
نفست گرم به عشق
اسمان دل تو ابی باد
گاه گاهی به طبیعت برویم
دل رابه طراوت ببریم
گاهی چو کبوتربپریم
تا سرسبزی یک باغ خیال
تنها'🙏
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
عطری خودش میدانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچهاش را میفهمید. چه میکرد اما که نمیتوانست در برابر این رسوم سر خم نکند! به سونا هم فکر میکرد. به اینکه دختر با عرضه و خوبی بود. مهربان بود. اهل معاشرت بود. دختر اهل کمکی بود. مطمئن بود سونا میتواند دل سعید را به دست بیاورد. دنیا اما همیشه آنطور که آدم برنامهریزی میکند پیش نمیرود. عطری فکر میکرد خرف سعید از روی بچگی و ناپختگی است. که عشقش واقعی نیست و خیالی زودگذر است. حالا اما با دیدن چهرهی محزونش، لبهای غمگینش غصه میخورد.
سونا هم ناراحت بود. وقتی میدید سعید روحش درحال آزرده شدن است. آن شب تا صبح به او نگاه کرد و فکر. تا بلکه بفهمد در دنیای او چه خبر است. سعید غلت میزد. بالش را بالا و پایین میکرد. سونا اما همچنان بیدار بود. خیرهاش یود و ذهنش پر از سوالهای ریز و درشت.
نزدیک اذان صبح، وقتی سعید بیدار شد با دو چشم برخورد کرد که مقابلش روی صندلی نشسته بود. چشمهای سونا. از فرط خستگی پلکها روی هم میافتادند و دوباره از فرط نگرانی، باز میشدند.
-چرا نخوابیدی؟
سونا این سوال را شنید. جوابی نداشت. خودش هم نمیدانست داستان نخوابیدنش از سر نگرانی برای سعید است یا چه؟
-همینطوری. خوابم نبرد.
سعید کمی فکر کرد. بیخوابی آن هم در این سن شاید علامت خوبی نبود.
-چیزی شده سونا؟
شانههای بالا دادهی سونا میگفت که چیزی نشده است. سعید دیگر تقلا نکرد. حتما سونا نمیخواسته حرفی بزند. که اگر دوست داشت زبان باز میکرد. سعید از جایش بلند شد و رفت تا وضو بگیرد. سونا اما گریست. انتظار داشت سعید دو تا سوال بیشتر بپرسد. نازش را بخرد. بگوید دردت چیست؟ سعید اما به دو سوال ساده اکتفا کرده بود.
کمی گذشت. سعید که برگشت گریهی سونا را دید. جلو رفت و پرسید:
-گریه میکنی؟
─────
اگر بخواهم تـــــو را توصیف ڪنم
خواهم گفت:
تــــــو موسیقے برخورد باران بر تن پنجرہ ای!
همانقدر سادہ ولے نــــــاب...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⭕️مهم‼️مهم ‼️مهم‼️
هشدار عارف الهی حضرت آیه الله قرهی(حفظه الله ) در مورد نزدیکی فتنه ی اکبر ❗️
یا ایها المؤمنون
الحذر الحذر الحذر
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
عطری خودش میدانست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. بهتر از عطا هم حال بچهاش را میفهمید. چه میک
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_145
◉๏༺♥️༻๏◉
#145
سونا با گوشهی دست اشکش را پاک کرد. به سعیدی که مقابلش ایستاده بود و داشت با حوله دست و صورتش را خشک میکرد نگاه انداخت:
-هیچی نیست.
سعید یادش افتاد که ساجده هم وقنی ناراحت بود همیشه میگفت هیچی نیست اما وقتی با مادرش مینشست خروار خروار حرف و درد دل برای گفتن داشت.
-مطمئنی هیچی نیست؟ من فکر کنم یه چیزی هست ها.
سونا دیگر طاقت نیاورد. اشکش فواره زد:
-سعید تو یه جوری شدی. حس میکنم دلت به این زندگی نیست. حس میکنم از من خوشت نمیاد. حس میکنم دوستم نداری!
سعید حوله را روی دستگیرهی صندلی انداخت. یک دستش را روی پشتی صندلی و دست دیگرش را روی پایش قرار داد و کمی سمت سونا خم شد. در صورتش نگاه کرد. چشمهای معصومش وقتی گریان میشد بیشتر دلش را ریش میکرد و میآزرد:
-چرا یه همچین فکری میکنی؟
سونا سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بعد به صورت سعید نگاه کرد:
-چون کم حرف میزنی، زود میری، دیر میای. نه گفتگویی، نه درد دلی، نه تفریحی. تو حتی خونه مامان خودت هم نمیری.
سعید سرش را پایین انداخت. به پاهای سونا که داخل دمپاییهای پشمالویش بود خیره شد؛ خرسهای کوچکی که صورتی بودند و یک گیره هم روی موهایشان داشتند. از نظر سعید سونا به اندازهی خرسها با نمک بود و روحش صورتی و بی کینه.
-از بعد عید کارام زیاد شده. خیلی دوندگی دارم. واقعا میرسم خونه تواناییم کم میشه.
سونا با دست چشمش را دوباره پاک کرد. صورتش قرمز شده بود و نوک بینیاش متورم.
-حداقل بیا غر بزن سر جونم، بیا داد بزن، بیا اعتراض کن که دلم خوش باشه منو میبینی. نه اینکه مثل مرده متحرک میای و میری.
سعید لبخندی روی لبش نشست. حرف سونا برایش خندهدار آمد.
-باشه غر میزنم. آخه اونقدر کارات بیسته که جای غر نمیذاری.
سونا هم خندید. از جایش بلند شد. نگاهی به چشمهای سعید انداخت.
-تازه هنوز مونده تا مثل مامان عطری بشم.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. سعید دو دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید. از داخل کشو جانمازی برداشت. بعد هم داخل آینه نگاهی به خودش کرد. او جدای از اینکه دلش برای سونا میسوخت حس تعهدی هم که نسبت به او داشت باعث میشد برای حفظ ظاهر هم که شده، به دل سونا برسد. سونا خیلی زود همه چیز را فراموش کرده بود. با یک خندهی نصفه و نیمه سعید در آن وقت صبح و بعد از آن همه بی خوابی! این خبر از روح پاکش میداد.
یک هفته بعد از عروسی مینا، درست در بعدازظهری گرم و طاقت فرسا، مهلا چادر به سر منتظر نشسته بود. مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شربت بود. مهلا به آخرین پیام ریحانه نگاه کرد که نوشته بود:
-مهلا راه افتادن. ده دقیقه دیگه اونجان.
نیم ساعتی از پیام ریحانه گذشته بود. یعنی درست بیست دقیقه تاخیر برای رسیدن دایی مجید و خواهرش که میشد مادر ریحانه. این تاخیر یک امتیاز منفی برای مجید در کارنامهی ذهن مهلا و مادرش ثبت کرد. آنها که به قرار و سر وقت بودن بسیار مقید بودند.
بعد از پنج دقیقه، صدای زنگ در بلند شد. آذر در خانه را باز کرد. صدای مادر ریحانه و مرد دیگری میآمد. مهلا که داخل آشپزخانه نشسته بود نفس عمیقی کشید. بعد هم چادرش را مرتب کرد و بیرون رفت. مادر ریحانه جلو آمد. زنی لاغر با قدی بلند. درست مثل خود ریحانه بود. چادرش را کمی شل کرد. به مهلا که رسید او را بغل کرد. حس خوبی به مهلا داشت. گویی ریحانه را در آغوش گرفته است.
-خوبی مهلا جون. ریحانه خیلی ازت تعریف کرده.
به عنوان اولین دیدار، رفتار مادر ریحانه خیلی صمیمی بود. مهلا انتظارش را نداشت. با محبت گفت:
-ممنون. ریحانه خودش خوبه همه رو خوب میبینه.
مادر ریحانه که رفت برادرش مجید جلو آمد. دسته گلی زیبا سمت مهلا گرفت. مهلا نیم نگاهی به مجید انداخت. قدش از او خیلی بلندتر بود. موهای جلویش کم پشت شده بود و عینک گردش روی صورتش خوش نشسته بود.
-بفرمایین. قابلتونو نداره.
مهلا گل را گرفت. از ذهنش گذشت که مجید بدون ته ریش، قیافهی نچسبی پیدا میکند.
-ممنونم بفرمایین.
مجید سمت خواهرش رفت. مهلا هم گل را روی اپن گذاشت و سمت مادرش رفت. کنارش نشست. مادر ریحانه پرسید:
-حاج آقا تشریف ندارن؟
آذر رویش را سفت گرفت:
-امروز کارشون طول کشید. گفتن ممکنه دیر برسن. عذرخواهی کردن.
مادر ریحانه تشکر کرد. با آذر مشغول صحبت شدند. مهلا گاهی به مجید نگاه میکرد و گاهی به مادر ریحانه. نمیدانست چرا حس خاصی به او ندارد. نه بدش میآمد نه خوشش. حسش معمولی بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-اگر اجازه بدین آذرخانوم، مجید و مهلا جون برن با هم صحبت کنن.
آذر نگاهی به مهلا انداخت. مهلا لبخند زد. در دلش گفت″ چی بگم حالا؟ من که اصلا فکر نکردم بهش″ دست آخر از جایش بلند شد و طرف دیگر پذیرایی رفت. مجید هم دنبالش آمد. مهلا روی مبلی نشست. به مجید نگاه کرد. ذهنش پر از خالی شده بود!
به جای فکر کردن به نخواستنها و
نشدنها، به اتفاقات و آدمهای خوب
زندگیات فکر کن و رویاهایی که تا
برآورده شدنشان چیزی نمانده.
بیخیال هرچیز که نمیخواهی و هر
چیز که نمیشود.
مگر دنیا چند روز است...🌷🍃
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_ 146
◉๏༺♥️༻๏◉
مجید معذب بود. نه اینکه بار اولش باشد که خواستگاری میرود نه، بلکه جذبهی مهلا او را گرفته بود. در آن سیمای پر از جدیت و آن سکوت بی نظیر، مجید نمیتوانست شروع کند. مهلا که سکوت مجید را دید کمی صدایش را صاف کرد. بسماللهی گفت و شروع کرد:
-خب میشه از انتظاراتتون بگین؟ از همسر آیندهتون چه انتظاراتی دارین؟
مجید کمی کتش را مرتب کرد. نیم نگاهی به مهلا انداخت. دوباره سرش را پایین انداخت:
-خب از خانومی و خونه داری شما ریحانه خیلی تعریف کرده. بعد هم گفته که چه برنامههایی برای آینده دارین. من خب خیلی خوشم اومد.
مهلا نگاه عمیقی به مجید انداخت.
-شما از من و برنامههام خوشتون اومده یا تصوری که از من و برنامههام از روی حرفهای ریحانه به دست آوردین؟
مجید متعجب به مهلا و جملهی عمیقی که گفته بود خیره شد.
-ببخشید متوجه منظورتون نمیشم.
مهلا چادرش را زیر دستش مشت کرد و دوباره باز کرد.
-منظورم اینه که ریحانه یه چیزی از من برای شما تعریف کرده و شما هم حس کردین که من میتونم شما رو خوشبخت کنم. میخوام بدونم این نتیجهگیری بخاطر حرفهای ریحانه است یا خودتون شناخت پیدا کردین؟ که البته قطعا بخاطر حرفهای ریحانه هست.
مجید لبخند زد. مهلا به لبخند مجید نگاه کرد.
-خب الان با هم حرف میزنیم و آشنا میشیم.
مهلا سرش را بلند کرد:
-در خدمتم. بفرمایین.
مجید شروع به حرف زدن کرد. معیارهای ریز و درشتی داشت. معیارهایی که بیشتر آقایان آن را مدنظر داشتند. مهلا با آن معیارها آشنا بود و قبولشان داشت. او به حرفهای مجید فکر میکرد و همزمان سعید مقابل آقای جمالی نشسته بود و به حرفهایش گوش میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
یک استکان طراوت گلهای تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو
هر چار فصل دامن چل تکه ات بهار
هر هفت روز هفته دلم مبتلای تو... 💙
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید گوش میداد و مهلا هم. سعید به آیندهای که باید آن را پیش میبرد فکر میکرد و مهلا به آیندهای که ممکن است با مجید رقم بخورد. بعد از چند دقیقه مهلا پرسید:
-یعنی شما میگین دوست ندارین همسرتون اگر موقعیت شغلی مناسبی براش ایجاد شد تو رشتهای که مفید باشه و بتونه به مردم خدمت برسونه، کار کنه؟
مجید نفس عمیقی کشید:
-من مخالفم همسرم بیرون از خونه فعالیت داشته باشه. علاقه دارم داخل منزل باشه.
مهلا سرش را تکان داد. مجید باز هم به حرفهایش ادامه داد. کمی که گذشت مجید پرسید:
-شما سوالی ندارین؟
مهلا خونسرد جواب داد:
-نه دیگه. جوابهام رو گرفتم.
هردو از اتاق بیرون رفتند. خواهر مجید و آذر به آنها نگاه کردند. دل توی دلشان نبود که بدانند چه گذشته؟ خواهر مجید که میشد مادر ریحانه پرسید:
-خب چی شد؟
مهلا آهسته کنار گوش مادرش گفته بود که باید فکر کند. آذر هم این جملهی مهلا را به آنها منتقل کرد. مادر ریحانه با لبخند تشکر کرد و از جایش بلند شد. مجید هم دنبالش راه افتاد. خداحافظی کردند. در که بسته شد آذر رو به مهلا کرد:
-چی شد مهلا؟ به دلت نشست؟ راضی بودی؟
مهلا سرش را به سمت بالا متمایل کرد:
-نه مامان. خوشم نیومد.
آذر روی مبل نشست تا با مهلا حرف بزند. مقابل مهلا مادرش بود و دنیای مادرانهاش که درکش میکرد. چند متری آنطرفتر، در کوچه پشتیشان اما سعید مقابل جمالی نشسته بود و به حرفهایش گوش میداد:
-تو اون دختر رو خیلی دوست داشتی میدونم ولی باباجان باید فراموشش کنی. اون دیگه الان نسبتی باهات نداره. اونطور هم که میگی زنت نسبت به رفتارهات اعتراض داره، معلومه زندگیت در خطره.
سعید با حسرت گفت:
-کدوم زندگی دکتر؟ زندگی که ذرهای علاقه توش نیست؟
جمالی لبخند زد.
-خب علاقه رو ایجاد کن. تو تا آخر عمرت هم بگی قربانی یه سری رسمهای الکی شدی باز هم به حال تو فرقی نداره. اینو بدون اون دختر با هزار امید و آرزو با تو عروسی کرده!
سعید نفسش را محکم بیروم فرستاد. به صورت جمالی نگاه کرد. همیشه نگاه آدمها بهتر از زبانشان کار میکند. سخت ترین کارها از پس کوچکترین عضو ها برمیآید. درست مثل نگاه مهلا به مادرش که فقط یک معنا داشت.
-مهلا جوابت منفیه؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه مامان. فکر نمیخواد. من از این حرفش خوشم نیومد. یعنی چی که اجازهی فعالیت به زنش نمیده. من دوست دارم آدم مفیدی برای جامعه باشم. هم زن خوبی باشم هم یه آدمی که به دیگران سود میرسونه. نه من با این مجید هرگز خوشبخت نمیشم!
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️