eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
734 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد: -مشکل تو اینه که نمی‌خوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ تو
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آذر آن دفتر را می‌شناخت. دفتری که مهلا بارها درموردش با او حرف زده بود. -خب خودت چی می‌گی مهلا؟ مهلا دفترش را باز کرد. صفحاتش را دست کشید. گاهی روی یک صفحه می‌ماند و گاهی رد می‌شد. -این‌ها بخش‌هایی از زندگی منه. بعضی صفحه‌ها از بچگی‌هام با مریم و مهسا و میناست. بعضیش خاطرات خنده‌دارمون. بعضیش هم... سکوت کرد. خاطرات درهم و برهم مهلا در آن دفتر دست و پا گیرش شده بود. با خودش می‌گفت کاش حسش به سعید را جایی دیگر می‌نوشت. حالا در این شلوغی، در این یکی درمیان بودن خاطره‌ها، چطور آن‌ها را پاک می‌کرد؟ -فکر می‌کنم اون قسمت‌هایی که برام ممنوعه، برگه‌هاش رو با چسب به هم بچسبونم. که نگاهم بهشون نیفته. خب نمی‌تونم دفترم رو کامل از بین ببرم چون بالاخره خاطراتم با بچه‌هاست. دوست دارم نگهشون دارم. مادر یک قاچ سیب سمت مهلا گرفت: -فکر خوبیه. من هم موافقم. مهلا با لبخند سیب را گرفت. مشغول جویدنش بود که پدر و مهنا هم به ایوان آمدند. مهنا درحالیکه دست پدر در دستانش بود به سمت آذر و مهلا رفت. آذر آغوشش را باز کرد. مهنا خودش را در بغل مادرش انداخت. پدر هم کنار مهلا نشست. -خب دختر گلم چطوره؟ -خوبم بابا. فقط یه مشکلی دارم. محمد با محبت پرسید: -چه مشکلی بابا؟ مگه من مردم تو مشکل داشته باشی. مهلا سرش را روی بازوی پدرش گذاشت. -دورازجون بابا. مشکلم با این خواستگار سمجیه که دست بردار نیست. من هی می‌گم نه، اون هی زنگ می‌زنه. محمد سمت آذر چرخید. با چشم و ابرو گفت که موضوع چیست. مادر هم ادامه داد: -پسر طلاخانوم رو می‌گه. -شاهرخ؟ مادر سرش را بالا و پایین کرد. پدر تک خنده‌ای زد: -هنوزم زنگ می‌زنن؟ واقعا چه اراده‌ای. محمد سرش را به چپ و راست تکان داد و کمی فکر کرد. دستش را روی دهانش گذاشت و به روبرو خیره شد. چند لحظه که گذشت رو به آذر کرد: -بگو بیان. مهلا سرش را برداشت و متعجب پدرش را نگاه کرد. آذر هم چشم‌هایش گرد شده بود. پرسید: -بگم بیان؟ -بله. من هم این جلسه می‌مونم. شرکت می‌کنم. آذر بی چون و چرا چشم گفت. مهلا اما سوالی پدرش را نگاه کرد: -آخه بابا پس... پدر دستی در موهای مهلا کشید: -صبور باش باباجان. می‌فهمی می‌خوام چه کار کنم! مهلا سکوت کرد. دوباره به وضعیت قبلی برگشت. مادر هم برای پدر و مهلا میوه پوست کرد و دستشان داد. نسیم ملایمی که خنکی را به پوست مهلا می‌رساند طراوتش را زیاد می‌کرد. هوای آن وقت شب آن‌قدر ملیح و دلچسب بود که می‌توانست هرکسی را نرم کند. هرکسی جز ساجده و آرش را. حتی سونا و سعید را. آن‌ها داخل ماشین‌هایشان نشسته بودند و در حال بازگشت به خانه‌هایشان. آرش به ساجده نگاه کرد. ساجده‌ای که سعی داشت پسرش را آرام کند. -می‌گم ساجده، تو آشپزخونه چی می‌گفتی دو ساعت به سعید؟ بحثتون چی بود؟ -هیچی. گفتم که. اختلاف خانوادگیه. آرش دستش را روی فرمان حرکت داد: -یعنی اختلافات خانوادگیتون رو باید تو خونه‌ی بابای من حل کنی؟ لحن آرش آرام بود. آرام و برنده. مرد کم حرفی مثل او، وقتی این‌همه حرف می‌زد یعنی موضوع برایش مهم شده بود. ساجده سمتش چرخید: -خب یهو پیش اومد. منم زود جمعش کردم. آرش سرش را تکان داد‌. آن‌قدر خسته بود که در خودش نمی‌دید بیش از این کنکاش کند. تا خانه سکوت برقرار شد. دیگر چیزی نگفتند. مثل سونا و سعید که در سکوت به خانه برگشتند. سعید حالش گرفته بود. سونا هم این را از ظاهرش متوجه شده بود. در دلش می‌گفت ″سعید چرا متعادل نیست. این روزها اصلا معلوم نیست چشه؟ یکی به نعل می‌زنه یکی به میخ. از کجا بفهمم چشه؟″ فکر سونا هم درگیر شده بود. می‌خواست با سعید حرف بزند. آن شب اما زمان خوبی نبود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت آن را عملی کند تا سر از کارش دربیاورد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌