زمانی که عشق
در قلب آدمی مأوا داشته باشد،
قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.
#جی_پی_واسوانی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد:
-مشکل تو اینه که نمیخوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ توئه. هنوز داری تو یک سال پیش زندگی میکنی.
صدایش را آهسته کرد. سرش را جلو برد و لب گشود:
-با فکر مهلا! با فکر اینکه بتونی برسی بهش یا چه میدونم بهش برگردی. من اونو میشناسم تو اگه از سونا حذا بشی و سراغش بری، دیگه زنت نمیشه. حاضرم قسم بخورم!
سعید ته قلبش سوخت. با اینکه سعی میکرد به مهلا فکر نکند باز هم این جمله ته دلش را خالی کرد. همهی علتی که یعی میکرد به مهلا فکر نکند و مقایسه انجام ندهد این بود که از گناهش میترسید. این بود که آدم متعهدی بود و نامردی در مرامش جایی نداشت.
-میشه بس کنی ساجده؟ میخوام تنها باشم.
جملهی ساجده نیشتر شد و قلبش را جریحه دار کرد. حقیقت این بود که سعید منتظر شنیدن آن جمله نبود. با اینکه ته دلش هیچ وقت به جدایی از سونا فکر نمیکرد باز هم دلش میخولست آخرین خاطرهای که از مهلا دارد خدشه دار نشود.
-منم میرم. پاشو بیا زشته.
سعید سرس را تکان داد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. ساحده از جایش بلند شد و بیرون رفت. صدای ضعیفشان را از پذیرایی میشنید. صدای ساجده که میگفت:
-چیزی نیست. یه اختلاف کوچکی پیش اومده حلش میکنیم.
سعید سعی میکرد جملهی ساجده را از ذهنش پاک کند. پاک نمیشد اما. اینکه مهلا حاضر نیست با تو ازدواج کند. سعی کرد فراموش کند امت هربار پر رنگتر در ذهنش نقش میبست. او سعی میکرد پاک کند و مهلا هم. مهلا دفترش را نگاه میکرد و با خودش کلنجار میرفت. اینکه دفترش را باید چه کند؟ هنوز در ایوان بود. مادرش با یک بشقاب میوه آمد و کنارش نشست.
-چی شده؟ تو فکری.
لبخند کم جانی زد:
-هنوز تو فکر طلا و پسرشی؟
مهلا پوزخند زد:
-نه مامان. اونا که خیلس وقته برای تموم شدن. همون دو سال پیش.
-پس چی؟
مهلا دفترش را بالا آورد. به مادرش نشان داد.
-این.
فتنه بوده است و باز در راه است...!
هجمه ها سمت حضرت ماه است
شیعه هرگز زمین نخواهد خورد
حافظ ما بقیة الله است
#محمدجواد_منوچهری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فدایی_سید_علی
@gida13
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد: -مشکل تو اینه که نمیخوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ تو
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_151
◉๏༺♥️༻๏◉
آذر آن دفتر را میشناخت. دفتری که مهلا بارها درموردش با او حرف زده بود.
-خب خودت چی میگی مهلا؟
مهلا دفترش را باز کرد. صفحاتش را دست کشید. گاهی روی یک صفحه میماند و گاهی رد میشد.
-اینها بخشهایی از زندگی منه. بعضی صفحهها از بچگیهام با مریم و مهسا و میناست. بعضیش خاطرات خندهدارمون. بعضیش هم...
سکوت کرد. خاطرات درهم و برهم مهلا در آن دفتر دست و پا گیرش شده بود. با خودش میگفت کاش حسش به سعید را جایی دیگر مینوشت. حالا در این شلوغی، در این یکی درمیان بودن خاطرهها، چطور آنها را پاک میکرد؟
-فکر میکنم اون قسمتهایی که برام ممنوعه، برگههاش رو با چسب به هم بچسبونم. که نگاهم بهشون نیفته. خب نمیتونم دفترم رو کامل از بین ببرم چون بالاخره خاطراتم با بچههاست. دوست دارم نگهشون دارم.
مادر یک قاچ سیب سمت مهلا گرفت:
-فکر خوبیه. من هم موافقم.
مهلا با لبخند سیب را گرفت. مشغول جویدنش بود که پدر و مهنا هم به ایوان آمدند. مهنا درحالیکه دست پدر در دستانش بود به سمت آذر و مهلا رفت. آذر آغوشش را باز کرد. مهنا خودش را در بغل مادرش انداخت. پدر هم کنار مهلا نشست.
-خب دختر گلم چطوره؟
-خوبم بابا. فقط یه مشکلی دارم.
محمد با محبت پرسید:
-چه مشکلی بابا؟ مگه من مردم تو مشکل داشته باشی.
مهلا سرش را روی بازوی پدرش گذاشت.
-دورازجون بابا. مشکلم با این خواستگار سمجیه که دست بردار نیست. من هی میگم نه، اون هی زنگ میزنه.
محمد سمت آذر چرخید. با چشم و ابرو گفت که موضوع چیست. مادر هم ادامه داد:
-پسر طلاخانوم رو میگه.
-شاهرخ؟
مادر سرش را بالا و پایین کرد. پدر تک خندهای زد:
-هنوزم زنگ میزنن؟ واقعا چه ارادهای.
محمد سرش را به چپ و راست تکان داد و کمی فکر کرد. دستش را روی دهانش گذاشت و به روبرو خیره شد. چند لحظه که گذشت رو به آذر کرد:
-بگو بیان.
مهلا سرش را برداشت و متعجب پدرش را نگاه کرد. آذر هم چشمهایش گرد شده بود. پرسید:
-بگم بیان؟
-بله. من هم این جلسه میمونم. شرکت میکنم.
آذر بی چون و چرا چشم گفت. مهلا اما سوالی پدرش را نگاه کرد:
-آخه بابا پس...
پدر دستی در موهای مهلا کشید:
-صبور باش باباجان. میفهمی میخوام چه کار کنم!
مهلا سکوت کرد. دوباره به وضعیت قبلی برگشت. مادر هم برای پدر و مهلا میوه پوست کرد و دستشان داد. نسیم ملایمی که خنکی را به پوست مهلا میرساند طراوتش را زیاد میکرد. هوای آن وقت شب آنقدر ملیح و دلچسب بود که میتوانست هرکسی را نرم کند. هرکسی جز ساجده و آرش را. حتی سونا و سعید را. آنها داخل ماشینهایشان نشسته بودند و در حال بازگشت به خانههایشان. آرش به ساجده نگاه کرد. ساجدهای که سعی داشت پسرش را آرام کند.
-میگم ساجده، تو آشپزخونه چی میگفتی دو ساعت به سعید؟ بحثتون چی بود؟
-هیچی. گفتم که. اختلاف خانوادگیه.
آرش دستش را روی فرمان حرکت داد:
-یعنی اختلافات خانوادگیتون رو باید تو خونهی بابای من حل کنی؟
لحن آرش آرام بود. آرام و برنده. مرد کم حرفی مثل او، وقتی اینهمه حرف میزد یعنی موضوع برایش مهم شده بود. ساجده سمتش چرخید:
-خب یهو پیش اومد. منم زود جمعش کردم.
آرش سرش را تکان داد. آنقدر خسته بود که در خودش نمیدید بیش از این کنکاش کند. تا خانه سکوت برقرار شد. دیگر چیزی نگفتند. مثل سونا و سعید که در سکوت به خانه برگشتند. سعید حالش گرفته بود. سونا هم این را از ظاهرش متوجه شده بود. در دلش میگفت ″سعید چرا متعادل نیست. این روزها اصلا معلوم نیست چشه؟ یکی به نعل میزنه یکی به میخ. از کجا بفهمم چشه؟″ فکر سونا هم درگیر شده بود. میخواست با سعید حرف بزند. آن شب اما زمان خوبی نبود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت آن را عملی کند تا سر از کارش دربیاورد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🔴 دعای شب اول ماه رجب برای حاجت روایی
🔵 امام جواد عليه السّلام فرمودند:
🔺 مستحب است كه اين دعا را در شب اوّل رجب بعد از عشاء آخر خوانده شود :
🟢 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِأَنَّكَ مَلِكٌ وَ أَنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُقْتَدِرٌ وَ أَنَّكَ مَا تَشَاءُ مِنْ أَمْرٍ يَكُونُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا مُحَمَّدُ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي أَتَوَجَّهُ بِكَ إِلَى اللَّهِ رَبِّكَ وَ رَبِّي لِيُنْجِحَ بِكَ طَلِبَتِي اللَّهُمَّ بِنَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ وَ الْأَئِمَّةِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أَنْجِحْ طَلِبَتِی
و سپس حاجت خود را از خداوند بخواهید.
📚 مفاتیح الجنان اعمال شب اول ماه رجب
🟡 بهتر است که این دعا را امشب با حاجت تعجیل در امر فرج بخوانیم.
#امام_زمان
#ماه_رجب
#اعمال_منتظران
🆔 eitaa.com/emame_zaman
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_152
◉๏༺♥️༻๏◉
#152
آن روزها خبر ازدواج محسن، داغترین خبر بود. هم آذر و بچهها به تکاپو افتاده بودند هم دوستان و آشنایان. ماجرای خواستگاری پر ماجرای مریم هم نقل محفل هیات هفتگی دخترها بود. مریم همه را دور خودش جمع کرده بود و از خواستگارش میگفت. طبق گفتههای مریم، او آنقدر سماجت داشت و حرفش یکی بود که حاضر شده بود تنهایی به خواستگاری بیاید. بهروز و آتوسا هم در ذوقشان خورده بود که چه معنی دارد پسر بدون خانوادهاش پا پیش بگذارد. او هم گفته بود دفعهی بعد خانوادهاش را راضی میکند. ناخواسته مهلا یاد سعید میافتاد. سعید و استقامت نداشتنش. بعد سرش را به چپ و راست تکان میداد تا فکرهای ممنوعه به سراغش نیاید. در آن جمع خلوت که فقط سمانه و مریم و مهلا مانده بودند همه چیز معمولی بود. مهلا طاقت نیاورد و پرسید:
-حالا جوابت مثبته مریم؟
مریم که خودش هم دختر جسور و بی باکی بود بادی به غبغبش انداخت:
-بله. چه جورم. آدمی که اینقدر رو حرفش وایسه، معلومه مرد زندگیه. مستقله.
سمانه با خنده گفت:
-کله خره!
مریم هم خندید:
-باریکلا. زدی تو خال!
مهلا نگاهشان کرد و چیزی نگفت. سکوت زیادش باعث میشد مریم و سمانه معذب باشند. با من و من گفت:
-پس خبر ندارید بابا تو خواستگاری من چه کار کرذ!
مریم و سمانه مشتاقانه وهمزمان پرسیدند:
-چه کار؟
مهلا با یادآوری دو شب پیش مشغول تعریف کردن شد:
-یه خواستگار سمج داشتم اسمش شاهرخ بود یادتونه؟ بابام دعوتش کرد خونمون. اونام فکر کرده بودن نظر من عوض شده. چه گل و شیرینی، چه دبدبه و کبکبهای. فکر کم انگشتر نشون رو تو یه سبد گل خوشگل گذاشته بودن آورده بودن. بعد تا نشستن بابا گفت مهلا تو پاشو برو. نیاز نیست باشی. وای قیافههاشون دیدنی بود. رفتم تو اتاق ولی لای در باز بود صداشون میاومد. بابا گفت طلا خانوم ما همسایهایم. تو محل سالهاست همو میشناسیم. با هم سلام و علیک داریم. شما چندین بار گفتین ما هم هر بار گفتیم نه. مهلا نمیخواد. با معیارهاش نمیخوره. بذارین حرمتها حفظ بشه. لطفا دیگه اصرار نکنین. مطرح نکنین دخترم اذیت میشه. وای دخترا بابام که اینها رو گفتها، دلم میخواست از اتاق بزنم بیرون بغلش کنم. بعد شاهرخ گفت حاج آقا من خاطرشو میخوام. بابام جواب داد شما میخوای اون ولی راضی نیست. زندگی هم که دل دو طرف بهش رضا نباشه، زندگی نیست. جهنمه. خلاصه پا شدن رفتن.
مریم آهسته چندبار دست زد:
-آفرین عمو محمد. کارش درسته ای ول!
_آره دیگه خلاص شدیم از شرش!
سه نفری خندهشان بالا گرفت. مریم در آسمانها سیر میکرد. سمانه به فکر بهتر شدن زندگیاش بود. مهلا هم به خواستگاری هفته بعد فکر میکرد. به پسر مونا خانم. به فرزاد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝