🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_148
◉๏༺♥️༻๏◉
مهلا برای نماز آماده شد. سجادهاش را برداشت و سمت ایوان رفت تا مشغول نمار شود. نزدیک غروب بود و کمکم صدای اذان بلند میشد. داخل ایوان نشسته بود و به غروب نگاه میکرد. نفسش را محکم بیرون داد. زانوهایش را بغل کرد و ناگهان یاد دفترش افتاد. دفتری که مدتها بود گوشهی کمد خاک میخورد. مهلا کمی فکر کرد. به دفترش فکر کرد. هم قسمتی از خاطرات نوجوانیاش بود هم در آن تمام احساساتی که به سعید داشت نوشته بود. مدتها بود که به آن دفتر و وجودش فکر میکرد. از جایش بلند شد. سمت اتاقش رفت. مهنا داشت با کامپیوتر بازی میکرد. مهلا در کمدش را باز کرد. نگاه به جایی انداخت که دفترش در آن بود. دستش را سمتش برد. آن را بیرون کشید. پر چادرش را رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت. حالا صدای اذان هم میآمد. مهلا به ورودی ایوان رسیده بود که صدای مادرش را شنید. در حال مکالمه تلفنی بود:
-طلا خانوم، چندبار بگم. مهلا از پسر شما خوشش نمیاد. چرا اینقدر خودتون رو به دردسر میندازین؟
طلا آنطرف گوشی درحالیکه تلفن را روی حالت بلندگو قرارداده بود تا گل پسرش هم بشنود گفت:
-آخه آذرجون، این پسر من پتک هوش و حواسشو از دست داده. راست میره میگه مهلا. چپ میره میگه مهلا. من چه کار کنم؟
مهلا به سمت مادرش چرخید. با خنده نگاهش کرد. آذر هم در حالیکه لبخند به لب داشت آهسته گفت:
-ول نمیکنن!
مهلا چند قدم فاصله خودش و مادرش را پر کرد. طلا پرسید:
-اصل حرفش چیه؟ پسرو کوره؟ کچله؟ ناخلفه؟
مهلا از خنده شانههایش تکان میخورد. آذر هم دستش را له معنای هیس مقابل دهانش گذاشته بود تا مهلا ساکت شود:
-نه طلا خانوم. دور از جونش. فقط از نظر فکری به هم نمیخورن.
شاهرخ که کنار مادرش نشسته بود آهسته لب زد:
-بگو هرچی بگه میگم چشم. نوکرشم هستم!
طلا عین جملات شاهرخ را به آذر گفت. مهلا که گوشش را همچنان به گوشی چسبانده بود با کف دست به پیشانیاش کوبید. آذر جواب داد:
-طلا خانوم مهلا میخواد شوهر کنه نمیخواد زن بگیره که. این چه حرفیه؟
مهلا ساعت را به مادرش نشان داد. مادر همچنان داشت به حرفهای طلا گوش میکرد:
-آخه مهلا بگه مشکل پسر من چیه؟
آذر نفس عمیقی کشید:
-طلا خانوم بحث یه عمر زندگیه. هم مهلا هم پسر شما ماشاءالله هم عاقلن هم بالغ. من و شما که نمیتونیم دخالت کنیم. الان هم وقت نمازه. با اجازه.
طلا که میدید نمیتواند آذر را راضی کند ناچار شد خداحافظی کند. گوشی را که گذاشت شاهرخ پرسید:
-چی شد مامان؟ گفت نه؟
طلا حرف شاهرخ را تایید کرد. شاهرخ از جایش بلند شد.
-باید خودم باهاش حرف بزنم. اینجوری نمیشه.
-وا؟ دختره اینهمه گفته نه، تو دیگه حرفت چیه؟
شاهرخ نشتش را کف دست دیگرش کوبید:
-باید بدونم چرا؟ شاید فکر میکنه من لاتم آره؟
طلا استغفراللهی گفت چ از جایش بلند شد. سمت پسرش رفت و سعی کرد آرامش کند. خواستهی شاهرخ دیگر داشت مهلا و مادرش را کلافه میکرد. مهلابا ابروهایی گره کرده به مادرش نگاه میکرد:
-مامان چجوری بهشون بگیم نه؟ دست بردار نیستن!
آذر متفکر نگاهش کرد:
-عیب نداره. صبور باش. درست میشه.
مهلا شانههایش را بالا داد و سمت حیاط رفت. روی سجادهاش ایستاد و قامت بست. الله اکبر را که گفت سعی کرد همهی آدمهایی که در ذهنش چرخ میخورند یک به یک پاک کند. مجید و عقاید متفاوتش، شاهرخ و سماجت بی نهایتش، سعید و رد فکری که در دلش تنها از آن غباری کمرنگ باقی مانده بود. کسی که روزگاری پر رنگترین رد را روی دلش داشت و حالا خیلی وقت بود سعی میکرد فراموشش کند. سعیدی که حالا زن داشت و به گفتهی جمالی باید سعی میکرد او را دوست داشته باشد. سعی کند با او مهربانتر باشد. سعیدی که آماده شده بود و وقتی جلوی آینه خودش را برای آخرین بار مرتب کرد سمت سونا چرخید. با خودش حسابس کلنجار رفت. فشار آورد و گفت:
-سو، سونا ج، جان؟
سونا سمت سعید چرخید. با چشمانی که پر از ذوث و مبحت بودند جواب داد:
-جانِ سونا؟
سعید که انتظار این واکنش را نداشت به تته پته افتاد.
-زود بیا دیگه. دو ساعته منتظرتم.
سونا که انگار حال خوشش از بین رفته بود زیر لب پاسخ داد:
-چشم.
سعید عصبی دستی به سر و صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و از در بیرون رفت. حس میکرد یک بازیگر است که خیلی هم قهار نیست!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#پارت170😍🚫..
#نویسندهیاینرمانکتابشچاپشده!!
فکشو منقبضکرد و رو به مامان شیرین گفت:
- یه بار برای همیشه اینو تو گوشت فرو کن.. من زنمو دوست دارم!
با تعجب به احسان نگاه کردم
اون منو دوست داشت؟
باورم نمیشد!!
اینبار بلند داد زد:
- عاشقشم .. براش همه کار میکنم. هم خودش هم بچهی توی شکمش! فهمیدی؟»
احسان از کجا فهمیده بود من باردارم!!
مامان شیرین با عصبانیت سمتمون هجوم آورد و..😢♨️😱..
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#فرصت_محدود‼️
#رمان_تیرا
•
چند روزی است که در حسرت دیدار توام
خوردن چای بدون تو مرا خواهد کشت
🥺
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادتونه گفتم تو دوساعتی که در محضر هاشم الحیدری بودیم، افق دیدمون به آقا به نظام رو تغییر داد؟
این دو دقیقه رو گوش بدید
چه نفسی، چه نفسی
حالا حساب کن دوساعت برات اینطوری صحبت کنه
تا میشه باید صحبتهای ایشون رو ترجمه کرد و داد بیرون. البته کلیپ فارسی هم کم نداره
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پُر زور کنی؟
#صائب_تبریزی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_149
◉๏༺♥️༻๏◉
#149
سعید داخل ماشین را مرتب کرده بود. به پیشنهاد جمالی، کمی هم عطر داخل ماشین زده بود. سونا که داخل پارکینگ شد سعید از داخل آینه نگاهش کرد. درحالیکه چادر مدلدارش را روی سرش مرتب میکرد سمت ماشین آمد. سعید قبل از سوار شدن سونا، باز هم به پیشنهاد جمالی، در را زودتر برایش باز کرد. هربار این کارها را انجام میداد حس عروسکی را داشت که نخش دست جمالی بود و او را هر طور که میخواست میرقصاند. سمت راستش خم شد و دستگیره را باز کرد. سونا با دیدن این حرکت اول کمی دولا شد و سعید را نگاه کرد. بعد با لبخند گفت:
-دستت درد نکنه. خودم بازش میکردم.
سعید فقط سرش را جنباند. سونا آهسته سوار شد. نفس عمیقی کشید و لبخندش کش آمد. انگار زدن عطر کار خودش را کرده بود. سعید سمت سونا چرخید و با خودش مرور کرد که من جانی نیستم. من قاتل روح سونا نیستم. من مامور دوزخ زنم نیستم. من زندانبان تک دختر یک پدر نیستم.
-سعید چیزی میخوای بگی؟
سعید مردد گفت:
-نه، چی؟
-آخه دو ساعته داری منو نگاه میکنی.
سعید تک سرفهای کرد. جملات را پشت سر هم قطار نمود و گفت:
-خواستم بگم ببخشید که بالا اونطوری باهات حرف زدم. خب راستش یه کم خسته شده بودم امروز.
سونا لبخند کمجانی زد:
-مهم نیست. بریم.
سعید قفسهی سینهاش آرام آرام بالا و پایین میشد. از این همه بزرگی و نجابت سونا شرمنده شده بود. استارت زد و سمت خانهی پدری سونا که چندین محله از آنها بالاتر بود رفت. در طول مسیر سعید چیزی نمیگفت. سونا هم سکوت کرده بود. با خودش فکر میکرد که سعید هیچ وقت موقع رانندگی حرف نمیزند. او هم سکوت میکرد و چیزی نمیگفت. چرا که هم صحبتی نداشت. سعید اما از این سکوت تعجب کرده بود.
داخل خانهی پدر سونا، همه بودند. هم آرش و ساجده و هم سونا و سعید. ساجده که زودتر رسیده بود توانسته بود پسرش را داخل اتاقی بخواباند. خانهی ویلایی و بزرگ پدر سونا، چند اتاق خواب داشت که ساجده با خیال راحت فرزندش را داخل یکی از اتاقها خوابانده بود. وقتی سونا و سعید رسیدند همگی به استقبالشان رفتند. دست دادند و روبوسی کردند. ساجده با دیدم سعید گل از گلش شکف. او را محکم بغل کرد. سعید هم متقابلا او را بغل کرد و بوسید. محبتی که بینشان جریان داشت و حس عشق خواهر و برادری، از چشم سونا دورنماند. با خودش گفت″ پس این سعید محبت کردن بلده دوست داشتن بلده عشق ورزیدن رو میدونه، اما فقط با من سرد و خشکه. این عجیبه. کسی که میتونه خواهرشو اینقدر دوست داشته باشه و محبت کنه، یا مادرشو، چطور نمیتونه به زنش محبت کنه؟ یه جای کار میلنگه″ وقتی همگی نشستند و گرم گفتگو شدند سعید دید سونا تنها نشسته است. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. سمت سونا رفت و کنارش نشست. سونا دوباره با خودش گفت″ این یه ریگی به کفشش هست!″ سعید سمت ظرف میوه خم شد:
-چی برات بذارم سونا جان؟
سونا تیز سرش را سمت سعید چرخاند. در دلش هزارفکر میکرد اما نمیخواست سعید را حساس کند. پس لبخند زد و نگاهش کرد:
-برام هلو بذار ممنون.
سعید چشمی گفت و دستش را سمت یک هلو برد. آن را برداشت و درحالیکه پیش دستی را سمت سونا میگرفت پرسید:
-می، میخوای برات قاچ کنم؟
سونا دیگر واقعا مرموز به سعید نگاه میکرد. اینهمه تغییر آن هم در آن چند روز اخیر، برایش عجیب بود:
-باشه سعید جان.
سعید مشغول شد. کمکم مادر و پدر ساجده هم حرفشان گل انداخت. با ساجده و آرش گپ زدند. بعد رو به سعید و سونا کردند:
- من امروز دعا کردم خدا یه نوهی گوکولی بهم بده هر چه زودتر. آخه این خونه باید با نوهها روشن بشه.
سعید با شنیدن این حرف راست نشست. با تعجب به حرف پدر سونا گوش داد. بچه؟ او هنوز در کار سونا و هضم اینکه او همسرش است مانده بود حالا میخواست دعا کند خدا به آنها بچه بدهد؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست،
آری..
تا شقایق هست،
زندگی باید کرد...
#سهراب_سپهری
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_150
◉๏༺♥️༻๏◉
سونا به پدرش نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت. حقیقت این بود که خودش خیلی وقت بود که خودش علاقهی زیادی به بچه داشت. هم تنهاییاش را پر میکرد هم حس میکرد ممکن است سعید را به زندگی دلگرمتر کند. نمیدانست که زندگیای که ریشهاش آنقدر سست باشد با بچه قویتر که نمیشود هیچ، سستتر هم خواهد شد.
-ممنون بابا. از دعای شما.
این جواب از طرف سونا، باعث شد سعید نگاه معماداری به او بیندازد. نگاهی که ناخواسته کمی خشم از پذیرش آن، کمی جاخوردگی از قبول آن، و کمی نفرت از مشورت نکردن با او درش جا خوش کرده بود. سونا که آن نگاه را دید با تته پته سمت پدرش برگشت:
-البته بابا، سعید یه کم شلوغه این روزها.
این حرف نتوانست آن همه خشم و نفرت و جاخوردگی را بشوید و از بین ببرد. سعید از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. آنجا کسی نبود. میتوانست به راحتی خشمش را خالی کند. یک لیوان آب برداشت و کمی نوشید. لیوان دوم را پر کرده بود که دستی از پشت روی کمرش نشست. سعید به سرعت برگشت. با دیدن ساجده اخمهایش از هم باز شد:
-تویی؟ اینجا چه کار میکنی؟
ساجده دست به سینه ایستاد. کنی در چشمهای سعید خیره شد. چشمهایی که خیلی وقت بود بجای محبت، غصه درشان موج میزد. خیلی وقت بود دیگر آن داداش سعید قبل از ازدواج محو شده بود.
-چی شد سعید؟ تابلو قاطی کردی. چیزی نگفت اکبرآقا که.
سعید پشتش را به سینک تکیه زد. نفس عمیقی کشید.
-سونا رو به زور برام گرفتین دیگه نمیذارم یه بچه هم این وسط به زور به جمعمون اضافه بشه!
ساجده با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و با غصه گفت:
-میدونم همه چی رو از چشم من میبینی. زندگیت هم خراب شد. ولی سعید ما هردومون به خواستهی مامان تن دادیم.
سعید ابروهایش از تعجب بالا پرید. رو به جلو متمایل شد:
-نگو که تو آرش رو نمیخواستی؟!
-خب اولش نه. ولی بعدش خوشم اومد ازش. عاشقش شدم. من فکر کردم تو هم از سونا بعدا خوشت بیاد.
سعید تکیهاش را از سینک گرفت و سمت میز رفت تا پشتش بنشیند. از آن فاصلهی دور هم میتوانست قیافههای زار آن خانوادهی چهارنفره را ببیند.
-اشتباه کردی به جای من فکر کردی.
ساجده مقابل سعید نشست. دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد. این کار را هم کرد. دست سعید را گرفت:
-ببین عزیزم، تو مردی. خیلی راحت میتونی دغدغههای فکری و ذهنیت رو بیرون از خونه خاک کنی. فراموش کنی. ولی من یا سونا زنیم. صبح تا شب تو خونهایم. ممکنه هزارجور فکر و خیال بیاد سراغمون. هیچ جایی هم نباشه که اونها رو تخلیه کنیم. طبیعیه که پناهمون همسرمون باشه. و اینکه با چیزهایی مثل کارهنری یا بچه...
با شنیدن اسم بچه، سعید چشمهایش برزخی شد. نگاه بدی به ساجده انداخت.
-خیل خب، کسی زورت نمیکنه سعید. ولی خوبه که به فکر اون هم باشی.
سعید غرید:
-مگه شماها فکر منو کردین؟